ساعت 8 شب بود و ایستاده بودم نبش میدونِ بزرگی که نزدیک مغازه است و منتظر تاکسی بودم. اولی رو که دست ت دادم نگاهم هم نکرد و عبور کرد و رفت. دومی و سومی پُر بودن و بعدی که جا داشت اصلا منو ندید و همینطوری تاکسی ها میومدن و میرفتن و منِ بینوا هم ایستاده بودم تا فرجی بشه و یکی همینطوری اتفاقی چشمش به منِ سیاه پوش تو اون تاریکی بیفته و (بو بوق) یه پراید مشکی تر از من چراغ داد و دوتا بوقِ تندِ چسبیده به هم سر داد و گفت: حاجی مستقیم؟ 

گفتم تا سه راه میرم مسیرت میخوره؟ 

-بپر بالا

+پنشتومنی دارم. خورد داری؟

-بیا بابا. بپر بالا

از پشت سر یه تاکسی انگار که با زمین و زمان دعوا داره با یه بوقِ ممتد پیچید جلو پرایدیه که چرا مسافر سوار میکنی. بنده خدا راننده ترسید و گفت حاجی فکر کردم تاکسی نمیاد. بیا اینم تاکسی. بفرما سوار شو.

گفتم برو نمیخوام با تاکسی برم.

راننده تاکسیه هم کلید کرده بود و دید من پیاده نمیشم ، از ماشینش زد پایین و اومد درِ ماشینی که توش نشسته بودمو باز کرد و گفت داداش بفرما تاکسی.

درِ خودرو رو کشیدم و بستم و از شیشه که باز بود بهش گفتم: مشتی بیست دقیقه است بیست تا تاکسی خالی رد شده سوار نکرده. اصلا این بابا رفیقمه. (رو کردم به راننده پراید و گفتم) بریم.

یه چند صد متری که رفتیم و سکوت کرده بودیم و تنِ جفتمون از جدالی که ممکن بود سر بگیره و نگرفته بود، میلرزید، گفت: بازارتون دیگه داره میخوابه ها

گفتم: نه خدا رو شکر دیگه صفر تموم بشه کم کم رونق میگیره.(سعی کردم از نورِ تیرهای وسط بلوار که از زیرشون عبور میکردیم استفاده کنم و چهرش رو ببینم که میشناسمش؟)

گفت: عه! مگه تو کار جشن و سرور  هم هستین؟ عروسی مروسی هم کار میکنین؟

گفتم: خوب بیشتر عروسی کار میکنم ولی خودم نمیرم بچه ها رو میفرستم.

گفت: آهان یه گروهین؟

گفتم آره دیگه. اکیپیم

گفت: عـــــــه! (عه رو خیلی کشید ) اکیپ میگن؟

هیچی نگفتم.

باز پرسید: کربلا چی؟ کربلا رفتی خوب بود؟

بیشتر مشتاق شدم بفهمم کیه. لبخندی مشکوکانه زدم و خم شدم صورتشو ببینم. اون هم خم شد که ببینمش. گفت: جان!!!

گفتم میشناسیم همدیگه رو؟

گفت: نمیدونم من که اولین باره میبینمت.

گفتم از کجا میدونی کربلا بودم و کارم چیه؟ 

گفت خوب شما ها معمولا برای کارتون هم شده میرید کربلا دیگه. شنیدم خیلی هاتون پول خیلی خوبی  هم میگیرین. بعضیا تون هم همینطوری دلی میرین.

گفتم: متوجه نمیشم منظورتونو. روبروی اون  نونوایی نگه دارین لطفا. (پنشتومنیو دادم دستش و گفتم ببخشید خورد ندارم)

گفت باشه حاجی. فقط ما رو هم دعا کن.

گفتم خدا برات بخواد انشالله.(پیاده شدم خم شدم و از لای در نگاش کردم و )

گفتم نگفتی منو از کجا میشناسی؟

گفت یه بار تو مسجدِِ تُرکها(مسجد حضرت ابوالفضله که به ترکها معروف) دیدمت با حاج علیپور دوتایی مداحی میکردین و میخوندین

(سرم رو از لای در کشیدم بیرون و یه نگاه به اونور خط انداختم و به چند تا نونِ باقی مونده ی نونوایی نگاه کردم که اگر تعلل بیشتری میکردم، از کَفَم میرفت؛ و برگشتم و خم شدم تو تاکسی و گفتم)

آهان پس اونجا منو دیدید. عجب!!!!!! اتفاقاً امشب هم تو قائمیه مراسم دارم. شام هم میدن. تشریف بیارید.(تبلیغاتش رو رو بنری کنار همون میدون دیده بودم.)

گفت: واقعا؟ گوشیو برداشت و ادامه داد: پس به زنم بگم شام درست نکنه. آقا دمت گرم که گفتی. پس من برم. آخر شب مبینمت خودم میرسونمتون .خدافظ

گفتم آره زود برو مراسم الان شروع شده منم میرسونم خودمو (بعد به نونوایی نگاه کردم یه پیرمرد همه نون ها رو زده بود زیر بغلش و داشت میرفت)



کرایه آژانس تا قائمیه چقدره؟ زنگ بزنم همسر زیر اجاقو خاموش کنه. نون که نداریم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها