سلام! 
در میان راه اتفاقاتی را دیدم که اگر دوربین  همراه داشتم حتما ثبت میکردم. بخشی از آنچه که در ذهنم مانده را مینویسم. 

-پیرمردی که کوله ی بزرگ خودش روی دوشش و دو کوله ی دو پیرزنِ همراهش، یکی روی بازوی چپ و دیگری روی بازوی راستش سوار بودند.
-جوانی که سایه‌بانِ همسرش شده و بود و شانه های زن را ماساژ میداد و زن، در حال شیر دادن به نوزادش، زیرِ سایه ی همسر، آرام گرفته بود.
-زنِ میانسالِ عراقی که با یک لیوان و یک کتری، به زائران آب میداد و اشک میریخت از این توفیقی که نصیبش شده.
-دختر بچه های عراقی، که کف دستِ زُوّار را عطر آگین میکردند.
-پسر بچه هایی  که طَبَق های خرما و قیمه های نجفی را روی سر گذاشته بودند و متواضعانه و فروتن، دو زانو در لابلای جمعیت، روی زمین نشسته بودند.
-پنج جوانی که لباسهای یکدست با پرچم های قرمزِ "یا زینب" روی صندلی ها نشسته بودند و هریکی شانه ی نفر بغل دستی را گرفته بود و خستگیِ کوله ها را در میکردند  و زائری نا آشنا هم به جمعشان پیوسته بود و شانه ی نفر آخری را گرفته بود و به سرش بوسه زد.
-سیخِ بزرگ کباب ترکیِ موکبِ کشور "کویت" که اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد هم باید از آن بخورم. قد یک انشان بود.
-پسر نوجوانی که قصد داشت با شرم و حیا، ویلچری که مادرش روی آن نشسته بود را از دستان زائری که داوطلبانه، به کمکش شتافته بود، بازپس بگیرد.
-زنِ جوانی که جلوی پاهای همسر جوانش دو زانو نشسته بود و باندِ پانسمان تاولهای همسرش را تعویض میکرد و چه لذتی میبُرد.
-مردهایی که چفیه هایشان را (با اینکه کاربردی نداشت) در گرد و غبارِ ناگهانی و غافلگیرانه ای که در نهایت به بارشی گِل‌آلود تبدیل شد، به ن و کودکانِ غریبه، هدیه میدادند تا از گِل و لایی که از هوا میبارید در امان باشند.
-پیرزنی که با یک نایلون بزرگ کنار یک طَبَق خرما ایستاده بود و با حوصله، بهترینهایش را انتخاب میکرد و نایلونش پُر از خرما بود.
-نوزادی!! چهار دست و پا در مسیر پیاده روی اربعین.
-پیرمردی که دو جعبه ی میوه  را مبتکرانه به چهار چرخی تبدیل کرده بود و درونش نشسته بود و با دستانش آن را هدایت میکرد.
-پرچم و عَلَم های بسیار بزرگ در دستان مردانِ کوچک (بهتر است بگویم مردانِ بزرگ)
-لیوانهای پر از آب یخ، که در آن آفتاب سوزان، دلِ هر سیر-آبی را هوایی میکرد.
-شلنگ و آبپاش هایی که اگر نبودند پیاده رویِ گرمِ امسال، چیزی کم داشت و زُوّاری که میایستادند تا خیس شوند و افشانه ها و ریز گردهای آب، بعد از برخورد با بدنِ داغِ زائران و پخش شدن در اطرافشان، تصویری رویایی خلق میکرد.
-لباسهایی که تند تند تعویض میشدند و پس از آبکشی، پشت کوله ها، مثل آدمهای سر و ته آویزان بودند تا در اثر تابش آفتاب خشک شوند و باز تعویض شوند و تعویض شوند.
-{از قلم افتاد} صحن حضرت فاطمه اهرا ، وقتی رو به گُنبدِ طلاییِ حرم امام علی(ع) میایستادی و با هزاران لباسِ ریز و درشت که منظره ی زشت و بدریختی ایجاد کرده بودند، تا خشک شوند، مواجه مشدید.
-{از قلم افتاد} صحن حضرت فاطمه اهرا، وقتی پیزرن و پیرمرد و یک خانمِ دیگر را در حال نزاع سرِ یک متر مربع جا، میدیدم که دهانشان را تا آخرین حد باز کرده بودند و سر هم جیغ و فریاد میکشیدند و با دست مدام به کوله هایی که روی زمین بود اشاره میزدند که مثلا ما قبلا اینجا جا گرفته بودیم.
-صفِ طولانی دویست سیصد نفریِ غذا که در کنار صفِ نماز جماعت ایجاد شده بود و نمیدانستی، بهتر آن است که در کدامیک  بایستی. از کدامیک نباید جا بمانی.

دوستانی که رفتند اگر مایل هستند میتوانند مشاهداتشونو اینجا بنویسن.



این وبلاگم هم بعد از مدتها به روز شد.با موضوع زیارت ارباب. بخوانید لطفا

لینک




مشخصات

آخرین جستجو ها