یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!



یه سری شغلها هم هستند که وقتی از صاحبانشون میپرسی بازار چطوره؟، نمیدونن چه پاسخی بدن.

مثلا پزشکا. داروخونه چیا. جونم براتون بگه مثلا غسال ها.

اصلا نمیخواستم با این دو جمله شروع کنم راستش تو فکر این بودم که نون تو چه شغلی الان فراوونه. 

با توجه به رشد 43 درصدیِ طلاق، نون تو طلاق فراوونه، نم‌دونن کجا بریزن.

یعنی الان طلاق رو بورسه اگه عرضه داشته باشی و بتونی به هر طریقی شده یه دفتر طلاق باز کنی، نونت تو روغنه. 

***

زنه تو تاکسی به بغل‌دستیش میگفت: مِهرت حلال جونت آزاد. برو طلاقتو بگیر خلاص بشی. اون یکی گفت: والله تو خونواده ی ما رسم نیست زرتی بریم طلاق بگیریم. اون یکی در جواب گفت: از بس که اُمُلین1


***

همین


اُمُل: 

1کهنه پرست، کسی که با تمدن و تجدد سازگار نباشد.



داشتم فکر میکردم منی که نه جزو خانواده‌ی شهدام ، نه جانبازان، نه مستضعفان، نه مستمندان، نه تحت پوشش بهزیستی هستم و نه کمیته امداد و نه تأمین اجتماعی و نه خدمات درمانی و نه از نیروهای مسلح هستم و نه فرهنگیان و نه جزو کارمندان ، نه کارگران و نه هیچ کوفت و زهرمارِ دیگه ای، پس چیَم؟ چی‌اَم. چی استم. هستم. اصلا هستم یا خیال میکنم که هستم. منی که نیستم چه انتظاری دارم که جزوِ هست ها باشم؟ آه سبد کالا! از کدامیک از این روزنه ها میتوان تو را تصاحب کرد؟ 









اینجا هم مینویسم


یه عالمه آدم، یه عالمه کاراکتر، یه عالمه شخصیتِ معلق و نامیزان، با یه عالمه موقعیت و داستان و حادثه و کِشمَکِش و جریان و نقطه تعلیق و نقطه اوج و فرود و سقوط و خنده و گریه و لبخند و پیروزی و شکست و پایان های باز و بسته و بی‌خودی و باخودی و هردنبیل و آبگوشتی و غیره و غیره تو مغزم جمع شدن و اصلا هم یادم نمیاد این خانم دکتره با کدوم یکی از این آقایونِ "یه لنگ در هوا" قرار بوده وصلت کنه و یا سرنوشت اون قاچاقچیِ و دلالِ خرید و فروش پوست سمور تو کدوم یکی از این نقطه اوج ها به سقوط منجر میشه. 

اصلا یادم نمیاد این پسربچه ای که یه ترازو دادم دستش و بهش گفتم سر این چهار راه بایست و کاسبی کن و فقط مواظب باش مأمورای شهرداری ترازوتو نبرن، از کجا پیداش شده بود. نَنَه‌ش کی بود و باباش کجا بود؟

یه عالمه آدم نشستن و بِرّ و بِرّ منو نگاه میکنن و دستاشونو گذاشتن زیر چونه هاشونو منتظرن که من براشون یه تصمیمی بگیرم و از این بلاتکلیفی در بیان. 

حتی اون بابایی که خبر نداره دو سه شبه دخترش چرا خونه نیومده هم دیگه سیگاراش ته کشیده و منتظره من یه جوری و به یه بهونه ای لااقل یه نخ سیگار بچپونم تو دستش تا بتونه به قول خودش خیلی استاندارد حرص بخوره. طوری که بار دراماتیکش بالا باشه.

نمیدونم شاید این حاج کاظمی که نشسته تو حُجره ش و داره به حساب و کتابش میپردازه هم نباید اونجا میبوده. 

یادم نمیاد مشکلاتش چی بوده و حل شدن یا نه. قصه‌ش به سرانجام رسیده یا نه؟ دختر شاگردشو شوهر داد یا نه؟ از شرِّ اون وامی که ضامنش بود، خلاص شده یا نه؟

واقعا نمیدونم یه مشت حیوونی که اون سمت نشستن و با آسمون نگاه میکنن و انگار که حتی نفس هم نمیکشن، برای چی اینجان. 

یه مشت آدم و یه چندتا حیونِ بی تکلیف نشستن و دارن به این بالا نگاه میکنن که بلکه من یه فکری به حالشون بکنم. اما نمیدونن که من خودم الان بی تکلیف‌ترین آدم توی قصه هام. نمیدونن که من خودم چشمم الان به آسمونه که بلکه خدا یه کاری بکنه و ما رو از این بلاتکلیفی در بیاره. کسی چه میدونه شاید این ازدیاد جمعیت باعث شده "نعوذوابالله" خدا هم یادش رفته که من داستانم چی بوده و از کجا شروع شده و قرار بوده به کجا ختم بشه.


چین؟ آمریکا؟ سوییس؟ ژاپن؟ آم‌!ریکای جنوبی؟ آف‌!ریقای جنوبی؟ استرالیا؟

نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اونجایی وضعت بهتره که به خدا وصل باشی. توبه کن. استغفار کن. بگو غلط کردم. گُه خوردم. بیشعور!


یه سری شغلها هم هستند که وقتی از صاحبانشون میپرسی بازار چطوره؟، نمیدونن چه پاسخی بدن.

مثلا پزشکا. داروخونه چیا. جونم براتون بگه مثلا غسال ها.

اصلا نمیخواستم با این دو جمله شروع کنم راستش تو فکر این بودم که نون تو چه شغلی الان فراوونه. 

با توجه به رشد 43 درصدیِ طلاق، نون تو طلاق فراوونه، نم‌دونن کجا بریزن.

یعنی الان طلاق رو بورسه اگه عرضه داشته باشی و بتونی به هر طریقی شده یه دفتر طلاق باز کنی، نونت تو روغنه. 

***

زنه تو تاکسی به بغل‌دستیش میگفت: مِهرت حلال جونت آزاد. برو طلاقتو بگیر خلاص بشی. اون یکی گفت: والله تو خونواده ی ما رسم نیست زرتی بریم طلاق بگیریم. اون یکی در جواب گفت: از بس که اُمُلین1


***

همین


اُمُل: 

1کهنه پرست، کسی که با تمدن و تجدد سازگار نباشد.



مملکت مملکتِ مزخرفی شده . اینکه صبح تا شب سگ دو بزنی و نتونی یه روزنه ی امید پیدا کنی و خسته و کوفته بری خونه و کنترلو بگیری دستت و بزنی سریال بچه مهندسو نگاه کنی، آخر مصیبته برات.
به نظرم این جنایتی که نویسنده، کارگردان، تهیه کننده ، صادر کننده ی پروانه ی ساخت، کارشناس پخش و تمام عوامل ذیربط مرتکب شدن، حُکمش فقط و فقط اعدامه اون هم با اشد مکافات یعنی اول زخم و زیلیشون کنن و بعد قسمتهایی از بدنشونو تکه تکه کنن و بعد از خـــــــه آویزونشون کنن.
آخه احمقهای عزیز! شما واقعا نمیدونین که سیل عظیمی از مخاطبینتون کودکان زیر ده سال هستند. بچه هایی که از نوزادیِ کاراکتر جواد همزاد پنداری کردن تا رشد کرد و به سن شش هفت سالگی رسید. یعنی نفهمیدین که وقتی تو سری دوم شانزده سال به جلو رفتید، اون مخاطبینتون همون سن و سال موندن و با شتاب شما رشد نکردن؟ 
این مصیبت نامه قراره چه بازی ای با روح و روان یه بچه بکنه. بچه ای که در تمام طول سریال یه چشمش اشک بود و یه چشمش مشک. 
آخه خدا لعنتتون که که دل این بچه ها رو به درد آوردید. مثلا الان موفق بودین؟ بعد از حدود 40 قسمت که هاچ در به در دنبال ننه ش میگشت باید میزدین درست لحظه ی آخر ننه رو میکُشتین؟  چقدر بچگانه؟ چقدر ابلهانه ؟ چقدر نابخردانه؟

{این حرفهام اصلا کارشناسی نبود، و فقط و فقط از زاویه دید یک پدر، یک دایی و یک عمو و یک بزرگترِ مخاطبِ کوچولویِ سریال درِ پیت بچه مهندس نوشته شده است.}



داستان جماعتی که صف طولانی بسته بودند برای دیدن  آن سوی سوراخِ دیوار را شنیده‌اید؟  

الان شنیدید.

نفرات جلویی از سر و کول هم بالا میرفتند بلکه بتوانند سریعتر از دیگری آن سوی سوراخِ دیوار را ببینند. فردی از راه میرسد و میگوید، آنطرف چیست؟ یکی از جماعت میگوید: ما خودمان سالهاست که نفهمیده‌ایم . تو نیامده میخواهی بفهمی؟

فکرم را مغشوش کرده است.

عنایت داشته باشیم قیمت گوشت قبل از

برجام 35 هزار تومان بود و با

برجام و

FATF سه برابر شد. گوشت مخلوط با

INSTEX  و دمبه و سیرابی و شیردان چند؟!


مطلب مرتبط:

دستش به خیک شیر بنده




الف:نرخ تورم گوشت قرمز در بهمن 97، نسبت به بهمن 96   حدود 76/5 درصد افزایش داشته. {منبع:مرکز آمار} 


فکر کنم همینطور پیش بره تا چشم انداز 1400 گوسفندا ما رو بخورن برامون به صرفه تر باشه؟ والله



ب: پاکستان به چین الاغ صادر میکنه. یعنی پاکستانیا با الاغاشون هم تجارت میکنن 

اونوقت اینا سرشونو میبُریم میدن به خورد ملت 

ملت هم میخورن و حالشو میبرن و هضمش میکنند و بدون هیچ فائده ای دفعش میکنن.

از الاغ هم شانس نیاوردیم.


زنی شغلش شیره فروشی بود. جانش به لب میرسید تا  شیره‌ی انگور به عمل بیاورد. روزی دو خیک بزرگ شیره روی الاغ محترم انداخت و از دِه به طرف شهر حرکت کرد تا به بازار ببرد و بفروشد و حوائج خود را خریده ، بازگردد.

همین که از دِه دور شد و به بیابان رسید، مردی به او رسید و گفت: "شیره هایت را میفروشی؟" گفت: "آری" مرد یک خیک را از روی الاغ برداشت و سرش را بگشود و انگشتی از آن به رسم امتحان چشید  و خیک را همچنان سرگشوده به دست زن داد. سپس خیک دیگر را پایین آورد و سرش را باز نمود و شیره اش را چشید و آن را نیز سرگشوده به دست زن داد. و چون دو دست زن را بندِ دو خیک سر گشوده ساخت، در او در آویخت و زن نیز بر اثر سوق طبیعت و یا برای حفظ شیره ها، ممانعتی نکرد و تسلیم شد تا وی کام دل برآورد.


حالا نمیدونم وضع این مملکت روز به روز داره بدتر میشه برای چیه؟ برای همینه که دست آقایون به خیکِ شیره بنده و میخوان چیزی که عمل آوردن یا میخوان به عمل بیارن، به فنا نره که حواسشون به باقیِ موارد نیست، یا اینکه بر اثر سوق طبیعت دارن حالشو میبرن و تو فضان


خیک این شکلیه


افلاطون گفته‌است: 

باید افرادی از طبقه ای برگزینیم و از میان افرادِ آن، دولت‌مردان حرفه ای تربیت کنیم. بنا براین طرح، افراد طبقه‌ی حاکم در هر جامعه‌ی عدالت خواه باید مردانی باشند از بین فرزانگان و خردمندان که در فن حُکم‌‌رانی "کارآموزی" کرده‌اند. باید ایشان را از طریق "اصلاح‌ نژاد" بار آورد و پَروَرد.

حکومت، هنر ویژه‌ایست که صلاحیت در آن، مانند هر پیشه‌ی دیگری فقط با آموزش به دست می‌آید و جز این راهی ندارد.

در شهرهای ما فلاسفه باید پادشاه باشند و افرادی که اینک پادشاهَند باید همچون فیلسوف‌های راستین در جستجوی حکمت برآیند تا بدین‌گونه قدرت ی و حکمت عقلانی به هم پیوند بخوردند.

تا چنین روزی فرا نرسد، شهرها، و به گمان من تمامی نژاد بشر، از دردسر نخواهد رست.


سید محمود طالقانی در مصاحبه با رومه اطلاعات در مورخ ۱۷ بهمن ۱۳۵۷ گفته‌است: خصوصیت انقلاب اسلامی اینست که ما رهبران مذهبی هیچ داعیه حکومت برای خودمان نداریم و نمی‌خواهیم حاکم باشیم. انقلابی است که از همه مردم شروع شده و برای همه است و هیچ حزب و جمعیت و فردی حق این را ندارد که در این انقلاب سهم بیشتری را برای خود قائل باشد و از این جهت حکومت را در انحصار خودش دربیاورد.


اولش این 

کلیک 


 دیروز رفتم خونه‌ی پدری و دیدم مادرم علیرغم درد پا و کمر و دست و اینور و اونورش، افتاده به جون خونه و روسریشو یه جوری به سرش بسته که شده عین کلاه شنا و یه جفت دستکش زرد ظرفشویی  تو دستشه و یکی از زیرپوشای قدیمیِ بابا رو پیچیده دور دهنش که دیگه ایزوله ی ایزوله باشه. بهش میگم چی کار میکنی؟ میگه: خونه تی ننه. 

دستشو میگیرم میارمش تو اتاق میگم بشین میخوام باهات حرف بزنم. میگه ندارم. میگم پول نخواستم که. میگه ندارم پول هم نخوای حتما یه چیز دیگه میخوای دیگه. ندارم. میگم مامان بیا بشین یه مسئله ی مهمی میخوام برات تعریف کنم. خلاصه با هر ترفندی بود کشوندمش و نشوندمش کنار بخاری و شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش. سعی کرد پاهاشو جمع کنه و یه دستشو تکیه گاه کرد رو زمین که از جاش بلند بشه و گفت: من تو رو بزرگت کردم زود بگو چی میخوای؟ گفتم دیروز پریروز تو یه جایی از اینترنت خوندم نوشته بود پاهای مادراتونو ببوسین و بعد گریه کنین و بعد مادرتون گریه میکنه و بعد همه چی میفته رو غلطک. گفت خوب که چی؟ گفتم بذار کف پاتو ببوسم 
پرید وسط حرفو گفت به وَلای علی اگه دستتو به کف پام زدی نزدی. خنده م گرفت گفتم قلقلکت نمیدم. جیغی همراه با خنده کشید و گفت گمشــــــو 
گفتم: نذار به زور متوسل بشم. باید بذاری ببوسم و بعد گریه کنی. 
اما فقط میخندید و جیغ میکشید. بابام هم اومده بود نگاه میکرد و منتظر بود ببینه آخرش کی میبَره. مسعود داداشم هم یه سیب گرفته بود دستشو می‌جوید و با هندزفری ای که تو گوشش بود قِر میداد و لبخندی مزخرف رو لباش بود. 
پاهای مامانو  بین ساعد و بازوم محکم ثابت نگه داشتم و کف پاشو بوسیدم. از شدت قلقلک، انگار که خدا زور دویست تا مردو بهش داده باشه، اونقدر محکم  با پاشنه ی پاشو کوبید تو فَکم که مطمئنم دل همتون خنک شد.
سست شدم. پاهاشو رها کرد و دید از دهنم داره خون میاد گریه ش گرفت. تو دلم گفتم آخ جون الان دعام میکنه . با کف دستش محکم کوبید تو فرق سرمو گفت: خاک بر سرت. خدا لعنتت کنه. 

اینطوریه که تا از خواب بیدار میشه تلویزیونو روشن میکنه و میزنه شبکه یک تا اخبار ساعت 9 صبحو گوش بده. بعد به ترتیب -در حالیکه روی دکمه های کنترل نمیدونم چی کار کرده که با لمسشون میفهمه کدوم دکمه میره رو شبکه خبر و کدوم دو و کدوم سه و کدوم چهاره- ، شبکه ها رو عوض میکنه و اخبار گوش میده و اخبار میشنوه و اخبار میجوره تا ساعت نُه شب و دوباره اخبار شبکه یک و . قشنگ دوازده ساعت اخبار گوش میده.

وقتی میام پیشش میشینم و میگم چه خبر؟

میگه من چِچی خبر دارمه؟ صبح تا شو سِره درِمه کا. (یعنی صبح تا شب خونه‌م )


عکس تزئینی است و هرگونه شباهت کلامی و چشم و ابروی کمانی، اتفاقی است.




این


میگه: علت قاچاق ارزانی است، وقتی جنسی در داخل ارزان است و در خارج گران، خود به خود قاچاق آن به خارج صورت می‌گیرد. به‌عنوان مثال چون الان گوشت در عراق گران‌تر از ایران است، از کشورمان به آنجا قاچاق می‌‌شود. درباره قاچاق بنزین نیز همین موضوع مصداق دارد.

link


سَرَم سنگین. روی تَنَم وصل نیست انگار. میخواهد بیافتد. نمی‌افتد. خلسه ی عجیبی‌ست. دوست داشتنی اما آزار دهنده. همه چیزدر حال گردش به دور خودش است. خیره میشوم به رو به رویم. دقیقه ها میگذرند و من خیره به یک نقطه مانده ام.  سَرَم میخارد. 



خاراندمش.

گوشم.

خاراندمش.

اینورتر.


 پیرمرد دوچرخه سواری از جلوی چشمانم عبور میکند و زنبیل نارنجی رنگی که دو اردک زنده در آن قرار داشت رابه فرمان دوچرخه آویزان کرده بود. است. شد.

اردک. مرغابی. غاز. قو درنای منقرض شده ی غربی.

پراید سفیدی با تابلوی آموزشگاه رانندگی درست مقابل چشم من میایستد تا اینکه چشم از جایی که به آن زل زده بودم بر دارم. 


برمیدارم. 

برداشتم الان. 

خانم جوان چادری که باد، تمام اندامهای نه  اش را برملا کرده بود، در حال ایجاد ایجاد فاصله ای  بین خود و چادر ، از جلوی چشمانم عبور کرد و رفت.



صدای تراکتوری که نمیدانم به چه کاری مشغول است و در جمجمه ام لرزشی خفیف ایجاد میکند. 


صدای سوت حمل آب شهری که برای آبیاری بلوار روبرویی آمده. 

موتور ها و صدای گاز دادنشان.

 نیسان. وانت سفید. موتور. پیکان.  پژو 206. دوچرخه و دختر جوانی که اصلا حجاب نداشت. 

عابر پیاده. عابر پیاده . عابر پیاده. 

اوه.

 عابر پیاده.

 موتور

 کلاه کاسکت. 

 پسری میدود با کاپیشن آبی.

 نوجوانی یواشکی سیگار میکشد پشت تیر برق. 

مغازه روبرویی غذا حاضر است. شامی. مغز قلم چای. 

آنتی بیتویک. اسپکتورانت کودئینه. 

دلم سیگار خواست. دود. دخانیات. مواد مخدر. هروئین. کراک. شیشه. گل. بلبل. سنبل. بوی سنبل. حاج آقا سلام. صدای مردی که رد شد. پفک نمکی. نان لواش. یخچال حمل گوشت.  جیر جیر جیر جیرِ تسمه ی یک پراید دیگر با تابلوی آموزشگاه رانندگی.  سلام. دختر خوشگل همسایه. با سر جوابش را دادم. 

سرم سنگین‌تر. سرگیجه.سرگیجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.



فرهاد مجیدیِ عزیز! تو از نظر ما قهرمانی.

قهرمانی که تونستی لااقل برای 24 ساعت فکر و ذکر رسانه‌ها و دولت و مردم و نماینده و وزیر و وکیل و قاضی و مدیر و همه و همه رو از گرونی و بدبختی و فقرِ مردم دور کنی. بابا دست‌مریزاد. بابا دَمت گرم. بابا اینکاره. 

کاش بقیه هم مثل تو باشن. کاش قَدرتو بدونن. کاش.



مردم غارتگر شدن بخدا.

مردم یعنی من. تو . همه. 


یه وقتایی وقتی نزاعی صورت میگرفت یه عده میرفتن وسط و جدا میکردن و میانجی‌گری میکردن و ته تهش دوتا مشت هم میخوردن . ولی نتیجه‌ش مطلوب بود. حالا درسته یه زمانی اومد که وقتی نزاعی صورت میگرفت مردم فقط می‌ایستادن و نگاه میکردن، و اینکه یه زمانی شد که مردم با گوشی هاشون فیلم میگرفتن، ولی الان دیگه اینطور نیست. وقتی نزاعی صورت میگیره، مردم همه میریزن وسط و شروع میکنن به زدن هم دیگه. حالا سر پیازن یا ته پیاز، نه خودشون میدونن و نه خُداشون.

الان وضعیت مملکت ما شده همین. (خسته شدیم از بس غُر زدیم ولی چه کاری جز غُر زدن از دستمون بر میاد)  


یادمه یه سریالی پخش میشد به اسم دکتر قریب. قسمت اول یا دومش نشون میداد تهران قدیم قحطی شد و مردم ریخته بودن تو مغازه و حجره ها و تا میتونستن ی میکردن و صاحب مغازه و حجره هم نه میتونست کاری بکنه و نه کاری از دستش بر میومد. پس خودش هم یه کیسه میذاشت رو دوشش و دِ برو که دَرّی.

یا مثلا نمیدونم کیا سنشون میخوره به جنگ و زمان جنگ. اون روزایی که تهرانو موشک بارون میکردن، مخصوصا اون آخرا، که دیگه نمی‌ترسیدیم و فرار نمیکردیم بریم تو پناهگاه ها، دوتا محل اونور تر که موشک اصابت میکرد، همونطور بازی رو رها میکردیم و پا میرفتیم ببینیم کجا رو زدن و اتفاق امروزمون چه شکلیه. تو این رصد های کودکانه از موشک بارون با چشممون میدیدم که مردم میریختن تو مغازه ها و غارت میکردن. یعنی اصلا براشون مهم نبود که اون بابای خواربار فروشی که مال و اموالش به فنا رفته، چه حالی داره وقتی میبینه دارن مغازشو خالی میکنن. ما هم بیکار نمی‌ایستادیم می‌دویدیم تو بقالی ها آدامس و آبنبات و لواشک می‌یدیم. 

کی به کی بود؟

ولی حالا امروز اونطوری نیست. مردم مُدرن شدن. میشینن تو مغازه هاشونو از این وضعیت خیلی متشخص و جِنتلمَن سوء استفاده میکنن و دیگه هم لازم نیست بریزن تو خیابونا و مغازه ها رو غارت کنن. مردم خودشون دست به سینه میان تو مغازه و غارت میشن و با خوشحالی و خرسندی و رشایت، از مغازه ای که غارتش کرده، خارج میشن.

این مردم یعنی من.تو. همه.


طرف کارت ملی میگیره گوشت دولتی بده کیلویی 47000 تومن. تهش در میاد گوشت سگ توزیع میکرده. (تو مشهد)

میری آب‌معدنی بگیری میگه دو و پونصد. میگی روش نوشته دو هزار  تومن میگه نمیخری نخر. یکی دیگه میاد میخره.


رحم و مروت از میان رفته. یعنی مثلا همه اینا رو میشه انداخت گردن آمریکا؟ ترامپ؟ ؟ ؟ میشه دیگه. میشه . میشه.


یعنی مردم خلّاقی داریم. در اوج ناباوری شغل اختراع میکنن.

صَف»

به این صورت که یکی را استخدام میکنید با قیمتی به توافق میرسید و او را در صفی می‌گمارید و میروید به کار زندگیتان میرسید و یکی دو نفر مانده به نوبتتان با شما تماس میگیرند و سپس خود را به آنجا میرسانید.  میگن دقیقه ای هم حساب میکنن.

لینک




بگردید آدمهای مسکین -افرادی که حتی روی اینو ندارن که بگن ندارن- را پیدا کنید. 

و بدون اینکه حتی دست چپتون از دست راستتون خبر داشته باشه، در حد بضاعتتون کمک کنید. 

بدون اینکه حتی نگاهتون به نگاهشون بیفته.

طوری وانمود کنید که خودتون مستحق این هستید که ایشون، از شما بپذیرند.


این عکس تزئینی است



"شهادت حضرت علی بن محمدِن نقی الهادی تسلیت"



زندگی با ء نیازهای اولیه انسان آغاز می شود،

با تولید ثروت ادامه پیدا می کند،

با تولید علم توسعه پیدا می کند،

 و با تکیه به معنویت، غنی می شود.


این ترتیب را نمی شود به سادگی تغییر داد؛

اما امروز، بخش عمده ای از جامعه انسانی، [جامعه‌ای آشنا]، قربانی تفکری است که می کوشد این مخروط را وارونه روی زمین قراردهد.


یعنی با معنویت آغاز کند،

با علم معنویت را تثبیت کند،

با ثروت از علم و معنویت دفاع کند

و در نهایت پس از مرگ، در بهشت به ء نیازهای اولیه خود بپردازد.


عکس که تابلوئه تزئینیه(عکس حذف شد)




محمد بن علی، به خاطر کرم و بخششی که نسبت به مردم داشت، جواد (بخشنده) خوانده می‌شد. حتی در سال‌های اولیهٔ زندگی، وقتی پدرش در خراسان بود، اصحابش او را از در فرعی خانه خارج می‌کردند تا با افراد کمتری مواجه شود که برای دریافت کمک گرد خانه‌اش تجمع می‌کردند. گفته می‌شود که پدرش، رضا، با شنیدن این خبر نامه‌ای از خراسان برایش فرستاد تا به او سفارش کند تا به حرف کسانی که به او می‌گویند از در اصلی رفت‌وآمد نکند، گوش ندهد؛ که این بخاطر خست آنهاست که می‌ترسند از او خیری به دیگران برسد. رضا در این نامه به پسرش سفارش کرده بود که: هر وقت می‌خواهی از خانه خارج شوی، مقداری سکه طلا و نقره همراه داشته باش. هیچ‌کس از تو درخواستی نکند مگر اینکه چیزی به او بدهی. از عموها یا دایی‌هایت اگر کسی نیازی داشت، کمتر از پنجاه دینار به او نده، و می‌توانی بیشتر ببخشی اگر بخواهی؛ و از عمه‌ها و خاله‌هایت اگر کسی درخواستی داشت، کمتر از بیست و پنج دینار به او نده و می‌توانی بیشتر ببخشی اگر بخواهی.»


مجمع تشخیص مصلحت نظام و شورای نگهبان پیشنهاد دادن به مجلس برای حذف ربا از تسهیلات بانکی برای نجات مردم از شرایط فعلی، مجلس هم در جواب گفته: زرشک!

link


در حالت عادی وقتی با یکی فیس تو فیس بایستم و در فاصله بیست سانتی متریِ صورتش بخوام نوکِ انگشتمو بزنم به نوکِ دماغش باید لااقل سه بار قِلِق گیری کنم یکی دو بار انگشتمو فرو کنم تو چشمش و بعد تازه با خطای هفتاد هشتاد درصدی، بزنم به نوکِ دماغش. یعنی تا این حد کورم.

در فاصله ی ده متری، یه سنجاقک روی لبه ی سکو نشسته بود و توجه منو به خودش جلب کرد. یه سنگ از روی زمین برداشتم و از اونجایی که دوستان همه میدونن چشم من چه وضعی داره، به شوخی گفتم: میخواین با این سنگ بزنم به سرِ سنجاقکه؟ به شکل تحقیر کننده ای اصلا اهمیتی به مزخرفی که گفتم نکردند و من سنگو پرت کردمو قبل از اینکه روشونو از سنجاقکی که بهش اشاره کردم برگردونن، دیدن که سنگ درست خورد به سر سنجاقک و درست از گردن، از بدنش جدا شد.اصلا کاری نداریم که چونه ی دوستان چطوری کشیده شده بود و دهانشان تا کجا باز، خودم. خودم از حیرت داشتم سکته میکردم.

دو بار دیگه یه همچین وضعی پیش اومد با این فرق که سنجاقک نبودن و با دست پرت نکرده بودم و شاهدی هم نداشتم.

نمیدونم قصد داشتم با نوشتن این ماجرا یه نتیجه ای بگیرم اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد.



روز بزرگداشت پروین اعتصامی:

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست؟
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به‌کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهُده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن
رهی که گُمرَهیَش در پی است نسپردن
دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن

 



میدونم هیچ استنادی براش ندارم اما برای نُهُمین بار عید نوروزو در فضای مجازی تبریک میگم.

امیدوارم برای همه ی شما و خانوادتون سالی پر از شادی و آرامش و خیر و برکت باشه.انشالله

امیدوارم سالی که گذشت، با همه ی سختی ها و شقت ها و دردها و غصه ها و ناکامی ها، همان پشت سر بمانند و تجربه ی خوب و پر بارشو با خودتون به سال جدید ببرید تا امسال رو بهتر و بهتر و بهتر عمل کنید.

کنکوری های سال آینده همگی، به آرزوهاشون برسن.  

دمِ بختی های عزیز یا شوهر کنن و یا زن بگیرن. میگن وام ازدواج شده نفری شصت میلیون تومان. دست بجنبونید. وام ازدواج ما سیصد هزار تومن بود.

اونایی که قراره فارغ التحصیل بشن، اونایی که دفاعیه دارن، اونایی‌ که شاغلن، اونایی که دنبال کارَن، اونایی که در آرزوی فرزندَن(من) اونایی که. همه دیگه به آرزو هاشون برسن انشالله.

اگر یسه وقت الکی، همینطوری یهوعَکی، موقع سال تحویل، اگه بیدار بودین، وهوس کردین یه عده آدمِ به درد نخورو هم دعا کنید، بنده رو هم تو لیستتون جا بدید. ثواب داره. 

پاینده باشید و کامروا

آمین


مدیونید اگه فکر کنید این خط منه


به بیان امیرالمومنین(علیه السلام): چهار چیز دلیل برگشت (روزگار و اوضاع و احوال دولت ها و حکومت هاست)، بدی تدبیر و زشتی تبذیر و کمی عبرت گرفتن و بسیاری مغرور شدن»


در اندیشه حضرت علی(علیه السلام) هیچ خطری برای جامعهٔ اسلامی، همچون خطر بر سر کار آمدن افراد فاقد اهلیت یا کم صلاحیت نیست. آن حضرت در نامه ای به مصریان که به مالک اشتر فرستاد، هنگامی که او را حکومت آن سرزمین گمارد، چنین هشداری داده است: من بیم آن دارم که نابخردان و نابکاران زمام امور این ملت را به دست آرند و مال خدا را دست به دست گردانند و بندگان او را بردگان خود گیرند و با صالحان به دشمنی برخیزند و فاسقان را حزب خود قرار دهند» 
(نهج البلاغه: نامه ۶۲).

لینک





تو رو خدا از ارسال پیامک های مسخره و طنز و بی معنی به دیگران، همچون روز پدر مصادف است با روز جوراب، روز پدر یعنی بازار گرمی شانه های جیبی و از این قبیل، خودداری کنید. روز پدر ، در واقع روز ولادت حضرت علی علیه السلامه. عظمت، شأن و مقام ایشونو پایین نیاریم تا عظمت و شأن و مقام پدرانمان را هم حفظ کرده باشیم.


عید میلاد مولی موحدین امیر المومنین علی (ع) را بر همه ی شیعیانِ جهان مخصوصا دوستان عزیز وبلاگیَم و مخصوصا تر جنس ذکور و مخصوصا تر تر پدرانِ حاضر، تبریک عرض مینُمایم.





یک مسئله لازم: از دوستانی که بابت پُست قبل رمز خواستند و ندادم، واقعا عذر میخوام. واقعا و واقعا و واقعا عذر میخوام. نمیدونم چی بگم. هیچ توضیحی ندارم. شرمنده

پیشِ خودم حساب کردم اگه بخوام به همه‌ی بچه های زییر 15 سال خانواده‌ی خودمو خانمم که ارتباط نزدیک داریم و انتظار هم دارن، نفری 10000 تومن عیدی بدم، میکنه به عبارتی 13 تا 10 هزار تومنـــــــــــــــــ.130000 تومن. زور داره والله:))

تصمیم گرفتم برای همه ی اعضاء خانواده که حدود سی نفر میشن بعلاوه همسر عزیزم که در عکس بالا میبینید، یک عکس تکی چاپ کنم.  کلا شد هفتاد هزار تومن. با این فرق که به جای 13 نفر سی نفر، و به جای 130 هزار  تومن، 70 هزار  تومن هزینه شد.

تازه هم میمونه براشون و هم کلی هم منت گذاشتم سر بزرگترا که خجالت بکشین من بهتون عیدی دادم اما شما!.


حس خوبی داشتم.

 چند دقیقه ی دیگه مهمونا میرسیدن. مامان و بابا و خواهرام و بچه هاشونو برادرم، نشسته بودن و لحظه شماری میکردن تا فامیلهای همسر از راه برسن و بیفتن به جون مال و اموال منِ بیچاره.


هرجا که رفتیم عید دیدنی، بساط شیرینی و آجیل و چای و میوه و تخم‌مرغ‌رنگی‌ها به راه بود. 

اصلا بساطِ  چشم و هم‌چشمی ای شده برای خودش این مبحثِ تخم‌مرغ‌رنگی. ها. (جمله رو)

پیش خود حساب شده بودم و بر خلاف هر سال که مثل لودر میفتادم به جون آجیل های میزبان، با خودم عهد کردم از اونجایی که قرار نیست آجیلی جلوی کسی بذارم و اصلا آجیلی نخریدیم که بخوایم جلوی کسی بذاریم و یه لبیک بزرگ به

#پویش_نه_به_آجیل گفته بودیم، و برای اینکه مدیون کسی نباشم، وقتی تعارفی میزدند که بفرما آجیل، یه بهونه ای میآوردم و نمیخوردم.

الان که حساب میکنم خودم به تنهایی به حدود سیصد چهارصد گرم آجیل، نه گفتم. هرگز خودمو نمیبخشم.:|

از اونجایی که همه با هم صمیمی هستیم و خیلی کار درستیم :| هرجا که میریم عید دیدنی، همه با هم میریم. منم هرجا که مینشستیم میگفتم تا میتونید بخورید خونه ی ما که بیاین از این خبرا نیست. 


زنگ خونه رو زدن و 16 نفر یه جا وارد خونه شدن. دوباره ماچ مالی و روبوسی. بچه هایی که رو صورتاشون جای رژ لب خاله و عمه ها جا مونده بود. عینک هایی که به کثافت کشیده شده بودن و دستهای آلوده و چسبناک از عید دیدنیِ قبلی، تموم شد و نشستند. یه عده رو مبل و یه عده هم رو دسته ی مبل و یه عده هم سر پا. چقدر جا داریم مگه؟

هنوز پنج شش دقیقه از چای خوردنشون نگذشته بود که همسر با یه

تغار آجیل و یه دو سه جین کاسه، وارد اتاق شد.

 فقط باید اونجا میبودید و منو میدیدید. چشمام شده بودن قد یه نعلبکی. همسر که اصلا به من نگاه هم نکرد.

 فرو رفتم تو پشتی. 

کارد میزدید خونم در نمیومد. تمام آجیلهایی که نخورده بودم از جلوی چشمم رژه رفتند. اصلا حالی داشتم وصف ناشدنی. قلبم اومده بود تو دهنم. احساس میکردم به نوامیسم داشت دست درازی میشد. منی کهبه نوامیس اونا هرچند که تعارف هم زده بودند، چشم داشتی نداشتنم. رگ غیرتم نه رگ حسادتم؟. نمیدونم یه رگی زده بود بالا. آبرو داری کردم و یه لبخندی زدم و گفتم: سورپرایز.(واقعا عم سورپرایز شده بودن انقدر گفته بودم خونه ی ما خبری نیست انتظار چای هم نداشتند.

هیچی دیگه سرتونو درد نیارم. همه که رفتند، سه تا فندوق سر بسته، با یه مشت تخمه ژاپنی، برام باقی مونده بود و من با سوگواری به اجساد باقیمانده از آجیلها نگاه میکردم.





خارج از گود: 
دوستان سلام و سال نوتون مبارک. خواهشا هرطور که میشه، از یه راه قانونی و توسط کانالهای معین شده، هرجور که میتونید، به سیل زده ها کمک کنید. اینکه یه طایفه جمع بشن پولاشونو روی هم بذارن و بشه پنجاه هزار تومن هم گوشه ای از غمِ سیل زده ها رو تسکین میده. همین که یه مطلبی از برای همدردی بنویسید، دلشونو جلا میده. بیکار ننشینید. از زله بدتر، سیله. لااقل تو زله شما یه جای سفت برای نشستن داری اما در سیل و سیل زدگی.

همگی در سال 98 سلامت باشید و شاد و آروم. آمین

داشتم با موبایلم بازی میکردم که زنگ خورد. همسرم بود. جواب دادم و گفتم جانم! 

یه آقایی اونور خط گفت: تشریف بیارید اینجا سریعتر.

نفهمیدم چطوری از سالن آقایان زدم بیرون و پله ها رو چطور رد کردم و کی و چرا بی یالله گفتن، وارد سالن خانمها شدم . اما وقتی با اضطراب و بُهتِ مهمانها مواجه شدم، فهمیدم که اتفاق بدی افتاده. همینطور که به چهره ها نگاه میکردم به ناخودآگاه به سمت اون قسمتی که خانمها و چند آقا تجمع کرده بودند کشیده میشدم.

روی زمین افتاده بود و صورتش خونین و از یک چشمش خون فواره میزد. دوربین افتاده بود روی زمین و لنزش از بدنه ش جدا شده بود. کنارش نشستم و لال شده بودم. چند ثانیه نگذشت که آمبولانس رسید. یه خانمی وسائل همسر و کیف های دوربین جمع کرده بود داد دست منو  کمک کردند و سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.

خودش هم ترسیده بود اما باید سعی میکردم خونسرد نشون بدم خودمو. گفتم چی شدی؟ تا اومد حرف بزنه، بیهوش شد. ترس تمام وجودمو گرفته بود. تو شوک بودم. یادم نیست چه بر من گذشت که اینجا بنویسمش.


پشت درِ اتاق عمل ایستاده بودمو و یه مشت خرت و پرت هم کنارم روی زمین بود و در بین اونا کیف دوربین و قطعات خرد شده ی دوربین و همه و همه دست و پاگیر من و پرستارایی که میآمدند و میرفتند شده بودند.
حدودا دو ساعتی از ماجرا گذشته بود که دو افسر و یک سرباز پلیس آمدند. از من مجوز فیلمبرداری خواستند و من نشانشان دادم. گفتند نگران نباشید اون خانمو بازداشتش کردیم. گفتم کدوم خانم؟ یکی از افسرها که خیلی هم چاق بود گفت همونی که همکارتونو مجروح کردند.گفتم همکارم همسرمه. یه کم جا خوردند اما نفهمیدم اهمیتش در چی بود. گفتم جریان چیه؟ من خبر ندارم و در سالن نبودم. همون افسر چاق گرفت: مثل اینکه ایشون در بین مهمونا بودند و به خانمتون گفته بودند فیلم نگیر. خانم شما هم گفته بودند که من اینجام که فیلم بگیرم. رو به همکاراش کرد و گفت: یه همچین چیزی گفتند  دیگه درسته؟ اون یکی افسر گفت: بله بله و اون خانم عصبانی میشه و با پاشنه ی کفشش میکوبه تو سر همکار شما. گفتم اون زنِ منه. تو سرش هم نزدند زدن تو چشمش. 
چاقه گفت: در هر حال شما برای تنظیم شکایت باید بیاید کلانتری. گفتم الان؟ نمیتونم زنم تو اتاق عمله. 
همون لحظه دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و یه نگاهی به هر چهار نفر ما انداخت و  بعد رو به من گفت چه نسبتی دارید با ایشون؟ گفتم همسرشم . حالش چطوره؟ گفت خوبه الحمدالله. ولی مجبور شدیم چشمشو تخلیه کنیم.
تخلیه؟
دیگه نمیشنیدم چی میگفت. سرم گیج میرفت و فقط تونستم خودمو تکیه بدم به دیوار. توی سرم صدای سوتِ شدید شنیده میشد که چشمامو باز کردم. 

خواب بدی بود.

از دیروز تا حالا که حدود 24 ساعت میشه، شش کورس تاکسی سوار شدم. کورس سوم و چهار و پنجم از من کرایه ی هزار تومنیو هزار و سیصد گرفتن. خوب گفتیم گرون شده دیگه.

کورس ششم که سوار شدم هزار و پونصد دادم راننده با تعجب نگاه کرد و پونصدو برگردوند و گفت زیاد دادی. گفتم مگه نشده هزار و سیصد؟ گفت نه. یه بنده خدایی که صندلی جلو نشسته بود یهو گفت: سیصد تومن اضافه کنن؟ جَنگه مگه؟

این جمله ش به بغل دستیِ من که یه خانم مُسن بود خیلی فشار آورد و تشر زد و گفت: جنگ؟ نیست؟ پسر جون پیاز  شده هفده هزار تومن. خوابی یا خودتو زدی به خواب. همین شما ها هستین که خودتونو زدین به خریت

پسره وسط یه راهی که به هیچ جا ختم نمیشد، پیاده شد که بیشتر از این نشنونه.


واقعا بعضیا خودشونو زدن به خواب و نمیخوان ببینن چه خبره.
یه عده هم که اصلا خوابن.نیمدونن چه خبره.
دیگه مردم مایحتاج روزانه ی خودشون هم نمیتونن تامین کنن. 

قسمت شرقیِ شهر ما از روز 26 اسفند تا الان آب قطعه.یعنی 14 روز. یعنی دو هفته. همه ی ساکنین این قسمت از شهر شاکی و خسته شدن. ولی وقتی میری اداره ی آب، میگن بذارید اگر شکایت به سه نفر رسید بررسی میکنیم. سه نفر. یعنی طی این چهار ده روز هنوز هیچکس نرفته پیگیری کنه.
به قول یه بابایی مردم بی حس شدن. سِرّ شدن.

هم گیر داده به سپاه که چرا زودتر از من رفتید به صحنه و چرا زدید راه‌آهنو جاده رو شکافدید و از این حرفا. (چه ربطی داشت به اون سطور بالایی؟)
یارو استاتوس زده: تو این وضعیت نابسامانی و دغدغه و گرفتاری و گرونی و سیل و زله و سوگواری های مفقودین و مرحومینِ اخیر، یه دونه گُلو کجای دلش بذاره این استقلال؟

یه جا هم رفته بودیم عروسی که اینگونه بودند.

من کلا بیکار بودم صرفا به این جهت تو مراسم حضور داشتم که همسر تنها نباشه و یا اگر کاری چیزی داشت بتونم رفع و رجوعش کنم.

تماس گرفت و دستور داد برم تو محوطه.

-جانم!

+اینا نمیذارن فیلم بگیرم. میگن ما دوست نداریم. میگن نگیر. وقتی میگم خوب خودتونو بپوشونین من  که نمیتونم به خاطر شما  از مراسم این خانم فیلم نگیرم، شاکی میشن. الان یه خانمه هم اومده مولودی‌خونه میگه نگیر. 

گفتم خوب از هرکسی که دوست نداره نباید بگیری. مراسمشون خلوته و باید مراقب باشی، از اون آدمهایی که معذبن فیلم نگیری. گفتم نشه یه جوری که خانمها به جای اینکه بهشون خوش بگذره همش مواظب این باشن که تو سرِ دوربینو بچرخونی سمتشون. از مولودی خون هم  نباید بگیری دیگه.

گفت: نه من ازش فیلم نمیگرفتم که. میگه اصلا نگیر. صدام ضبط میشه دوست ندارم یه آقا بشنوه.

یه کم مکث کردم و گفتم مگه همین خانمی نیست که الان داره میخونه؟ 

گفت آره.

گفتم برو بهش بگو تا دمِ درِ نگهبانی آقایون با ریتم مولودیش دارن بشکن میزنن.بهش گفت. ولی تا آخرِ مراسم ما اصلا متوجه پایین اومدن وولوم صدای خانم نشدیم. تازه آخرا داغ شده بود چه چه هم میزد. 


همسر میگفت برادر زاده ی عروس که هفت سالش بود، وسط سالن میدوید و خانمهایی که بلند میشدن و با نوای دف، دست میزدند و یه قرِ کوچولو میدادنو می‌نِشوند و میگفت نکنید امام زمان از دستتون عصبانی میشه.
همسر میگفت: خواهر داماد هم دقیقا همین کارو میکرد. فقط نمیگفت امام زمان ناراحت یا عصبانی میشه. تشر میرفت. انگار نه انگار که خودشون مهموناشونو دعوت کرده بودن.
همسر میگفت من فکر میکردم خانوادشون از خانواده ون، شهدا یا مثلا از این دولتیا و نظامی‌ای چیزی باشه اما نه، نبود

شب مجبور شدیم با ماشین عروس به سمت خونشون بریم. عروس صدای ضبط ماشینو بلند کرده بود و تو ماشین خودشو میلرزوند و با یه دست  هم دسته گُلِشو داده بیرون و جیغ میکشید. (نمیدونم شاید فکر میکرده قربونش برم امام زمان هنوز تو سالن ، بخش زنونه نشسته و  نتونسته بیاد بیرون)

 رسیدیم خونه‌ی پدر داماد که یه گوسفندی قربونی کنن. دوماد پیاده شد و درِ ماشینو باز کرد اما عروس پیاده نشد. چرا؟ چون یه ماشین که متعلق به داییِ پیرِ دوماد بود موزیک محلی گذاشته بود و صداشو بلند کرده بود و خودش هم داشت میرقصید. 
عروس هم زار میزد که بگید اون آقا (زار میزدا) گناه نکنه نمیخوام دامن بزنم به گناهش. بگید نرقصه. بگید خاموش کنه. 
من با حیرت نگاه میکردم که یهو بابای دوماد از راه رسید و درِ ماشینو بست و سرشو کرد تو ماشینو گفت: نیم ساعته این همه ملتو ساعت یک نصفه شب اسیر کردی. یا پیاده شو یا گمشو برو خونه ی بابات.
خواهر بزرگه دوماد هم که بعدا فهمیدیم همه ی این افراط و تفریط ها از گور اون بلند میشه، اومد به باباش تشر رفت اما یه سیلی خورد و جشن، با قهر و دلخوری و دعوا تموم شد.

مدام دارم فکر میکنم به اینکه خواهر دوماد با این وضعیت، چطور تونسته بود بعد از ظهری با اون وضعیت بیاد تو باغ تا ازش عکس بگیرم. یا حتی عروس. 

قشنگ معلوم بود دارن ادا در میارن. ولی چراشو فقط خود عروس میدونست و خواهرِ بزرگِ دوماد
ببخشید که مطلب قبلی بدون جواب موند. انقدر لطف داشتید به من و لعنتم کردید که دستم به کیبورد نمیرفت از دردِ بسیار :D

از تالار مستقیم اومدیم تو این خونه و الان 6 ساله که تو همین خونه مستأجریم. صاحبخونه منصف و مهربانی داریم که خیلی خیلی خیلی زیاد بخواد به ما فشار بیاره سالی 20-30 هزار تومن به اجاره اضافه کنه.

تنها مشکل ما تو این خونه، آبه.

پمپ آب ایراد داره. سیستم لوله کشی استاندارد نیست. نقطه ی قرار گرفتن پمپ و فاصله ش با کنتور هم سرشار از ایراداته. کلا وقتی که همه آب دارن ما نداریم. هرچی هم بهش میگیم، میگه نه هیچکس آب نداره. کلا آدمیه که نمیتونه و نمیخواد بپذیره که سیستم لوله کشی ایراد داره.

دیروز رسما احساس کردم دارم به یکی از نمایش های پت و مت نگاه میکنم. تقاضا کرده بود از شهرداری که یه تانکر آب بیارن. شهرداری هم آورد. گفت آقا چرا تانکرت اونور دنیاست؟ شلنگ ما نمیرسه. صاحبخونه هم از تانکر هزار لیتری ای که تازه خریده بود و پشت درِ حیاط بود پرده برداری کرد و گفت بریزید تو این. حالا تانکر هنوز نه شیر ورود داره و نه راه خروجی برای آب.

اون بنده خدا هم درِ تانکرو باز کردو هزار لیترو ریخت توش. داستان تازه شروع شد.

خودش و پسرش که امسال با رتبه ی دو رقمی، شیمی محض قبول شد و تو شهر خودمون دانشگاه دولتی درس میخونه،  افتادن به جون آب. یه شیلنگ کردن تو تانکر و شروع کردن به مکیدن. آب در شیلنگ جریان پیدا کرد و تا اومد بریزه رو زمین، شیلنگو تا کردن تا جلوی هدر رفتِ آبو بگیره. بعد بابائه لوله ی پشت کنتور آبو باز کردو شیلنگو فرو کرد تو لوله و رفت پمپ آبو روشن کرد تا آب از این تانکر کشیده بشه به اون تانکر. شاید هرکی جای من بود شکمشو میگرفت و میخندید ولی من داشتم حرص میخوردم بعد از سیزده روز بی آبی تازه به سرش زده که این کارو بکنه و بعدش هم که اینطوری عمل کردن. رفتم تو حیاط میگم چی کار میکنی حاجی؟ میگه نمیبینی؟ میگم مشکل از جای دیگه ست باید اونو حل کنی. میگه نه مشکلی نیست حله. نگران نباش. یه نگاه کردم دیدم شیلنگو از پشت کنتور کرده تو لوله. میگم چرا اینطوری؟ میگه چیه مگه؟ میگم خوب الان عین هزار لیترو داره برات کنتور میندازه که. یه کم سرشو خاروندو گفت. عیب نداره عوضش داریم به آب میرسیم. گفتم واقعا نظرتون همینه؟ گفت درمورد چی؟ گفتم هیچی. و رفتم تو.

شیلنگ به خاطر قطر کمش جواب نداد و مجبور شدن مثل قدیم، با سطل آب بکشن و ببرن اونور حیاط بریزن تو اون یکی تانکر.

همسر میگه برو دوتا داد سرش بزن بگو خسته شدیم از این بی آبی. میگه برو یه خودی نشون بده. برو بگو فلان و برو بگو بهمان و

میگم من زود جوش میارم برم یه چی میگه دعوامون میشهها . میگه خوب بشه. میگم اگه تو دعوامون قاطی کنه و یهو بگه پاشید از خونم برید چی کار کنیم؟

میگه خوب میریم. میگم تو نمیدونی که با این پول پیش و این اجاره، تو یه روستا هم نمیتونیم خونه بگیریم؟ بذار سکوت کنیم تا یه وقت از دستمون شاکی نشه. یه جوری با این آبا سر کن. بلکه هم درست شد.

(این شبیه همه چی بود. شبیه غر زدنهای یه بچه جلوی ننه باباش. شبیه شکایت. شبیه گله کردن. شبیه درد و دل. شبیه یه چیزِ نسبتا خنده دار. شبیه یه چیزِ نسبتا گریه دار. شبیه اراجیف. شبیه خزعولات. شبیه همه چی بود. واسه همین انقدر مزخرف شد ببخشید. ولی واقعیت داشت)


از تالار مستقیم اومدیم تو این خونه و الان 6 ساله که تو همین خونه مستأجریم. صاحبخونه منصف و مهربانی داریم که خیلی خیلی خیلی زیاد بخواد به ما فشار بیاره سالی 20-30 هزار تومن به اجاره اضافه کنه.

تنها مشکل ما تو این خونه، آبه.

پمپ آب ایراد داره. سیستم لوله کشی استاندارد نیست. نقطه ی قرار گرفتن پمپ و فاصله ش با کنتور هم سرشار از ایراداته. کلا وقتی که همه آب دارن ما نداریم. هرچی هم بهش میگیم، میگه نه هیچکس آب نداره. کلا آدمیه که نمیتونه و نمیخواد بپذیره که سیستم لوله کشی ایراد داره.

دیروز رسما احساس کردم دارم به یکی از نمایش های پت و مت نگاه میکنم. تقاضا کرده بود از شهرداری که یه تانکر آب بیارن. شهرداری هم آورد. گفت آقا چرا تانکرت اونور دنیاست؟ شلنگ ما نمیرسه. صاحبخونه هم از تانکر هزار لیتری ای که تازه خریده بود و پشت درِ حیاط بود پرده برداری کرد و گفت بریزید تو این. حالا تانکر هنوز نه شیر ورود داره و نه راه خروجی برای آب.

اون بنده خدا هم درِ تانکرو باز کردو هزار لیترو ریخت توش. داستان تازه شروع شد.

خودش و پسرش که امسال با رتبه ی دو رقمی، شیمی محض قبول شد و تو شهر خودمون دانشگاه دولتی درس میخونه،  افتادن به جون آب. یه شیلنگ کردن تو تانکر و شروع کردن به مکیدن. آب در شیلنگ جریان پیدا کرد و تا اومد بریزه رو زمین، شیلنگو تا کردن تا جلوی هدر رفتِ آبو بگیره. بعد بابائه لوله ی پشت کنتور آبو باز کردو شیلنگو فرو کرد تو لوله و رفت پمپ آبو روشن کرد تا آب از این تانکر کشیده بشه به اون تانکر. شاید هرکی جای من بود شکمشو میگرفت و میخندید ولی من داشتم حرص میخوردم بعد از سیزده روز بی آبی تازه به سرش زده که این کارو بکنه و بعدش هم که اینطوری عمل کردن. رفتم تو حیاط میگم چی کار میکنی حاجی؟ میگه نمیبینی؟ میگم مشکل از جای دیگه ست باید اونو حل کنی. میگه نه مشکلی نیست حله. نگران نباش. یه نگاه کردم دیدم شیلنگو از پشت کنتور کرده تو لوله. میگم چرا اینطوری؟ میگه چیه مگه؟ میگم خوب الان عین هزار لیترو داره برات کنتور میندازه که. یه کم سرشو خاروندو گفت. عیب نداره عوضش داریم به آب میرسیم. گفتم واقعا نظرتون همینه؟ گفت درمورد چی؟ گفتم هیچی. و رفتم تو.

شیلنگ به خاطر قطر کمش جواب نداد و مجبور شدن مثل قدیم، با سطل آب بکشن و ببرن اونور حیاط بریزن تو اون یکی تانکر.

همسر میگه برو دوتا داد سرش بزن بگو خسته شدیم از این بی آبی. میگه برو یه خودی نشون بده. برو بگو فلان و برو بگو بهمان و

میگم من زود جوش میارم برم یه چی میگه دعوامون میشهها . میگه خوب بشه. میگم اگه تو دعوامون قاطی کنه و یهو بگه پاشید از خونم برید چی کار کنیم؟

میگه خوب میریم. میگم تو نمیدونی که با این پول پیش و این اجاره، تو یه روستا هم نمیتونیم خونه بگیریم؟ بذار سکوت کنیم تا یه وقت از دستمون شاکی نشه. یه جوری با این آبا سر کن. بلکه هم درست شد.

(این شبیه همه چی بود. شبیه غر زدنهای یه بچه جلوی ننه باباش. شبیه شکایت. شبیه گله کردن. شبیه درد و دل. شبیه یه چیزِ نسبتا خنده دار. شبیه یه چیزِ نسبتا گریه دار. شبیه اراجیف. شبیه خزعبلات. شبیه همه چی بود. واسه همین انقدر مزخرف شد ببخشید. ولی واقعیت داشت)


سلام


رفته پیش امام جمعه‌ی شهر و گفته اگر معرفیم نکنید به یه بانک تا بتونم برای عملِ قلبِ بازِ شوهرم و خرید دریچه، وام بگیرم، مجبور میشم برم نزول کنم اونوقت گناهش گردن شمایی که میتونستید کاری بکنید و نکردید.»

امروز گفت: ده میلیون تومن نزول کردم» اشک تو چشماش حلقه زد و گفت از کسی که پشت همین امام جمعه نماز میخونه»

یعنی اون جمله به همراه اون اشکی که مثل یه بچه ای که از روی ناتوانی در مقابل تنبیه‌های ناجوانمردانه‌ی پدر و مادرش زار میزنه، تَنَم را لرزاند.

واقعا به کی باید پناه برد جز خدا؟

خدایا پناه میبریم به تو!


حتی اگر نقطه‌ها مدام عوض شوند، کل همان است. به جای ی که از این دنیا می‌رود، ی دیگر به دنیا می‌آید. جای هر انسان درستکاری را انسانی درستکار می‌گیرد. کل هیچگاه دچار خلل نمی‌شود، همه چیز سرجایش می‌ماند، در مرکزش… هیچ چیز هم از امروز تا فردا به یک شکل نمی‌ماند، تغییر می‌کند.

قاعده ۳۹ از چهل قاعده شمس تبریزی برگرفته از کتاب ملت عشق نوشته الیف شافاک»



 

 

 
مدت زمان: 1 دقیقه 19 ثانیه 

تو یه فیلم کُمدی -(فیلم‌فارسی)-، بازیگرِ مرد (ب.و) با یه مشت اراذل که داشتن مزاحم نوامیس مردم علی‌الخصوص ژیگولیِ معروف، (ف.آ، ملقب به گِگِش)میشدن، درگیر میشه و لت و پارَشون میکنه . بزن بهادر کارش که تموم میشه یهو (گِگِش) میپره وسط و گرد و خاک لباسای خودشو می‌ته و یه جور وانمود میکنه که مثلا منم بودم. منم زدم. اصلا من بودم که اینا رو زدم.

این ویدئو رو که دیدم یاد اون افتادم.

 

 

 


دریافت
مدت زمان: 34 ثانیه 

 

متن صحبتاشونو مینویسم برای دوستانی که نمی‌تونن دانلود کنن.

یکی از افتخارات بسیار بزرگ دولت یازدهم و دوازدهم احیای دریاچه ی ارومیه است.احیای دریاچه ی ارومیه به معنی نجات زندگی 15 میلیون جمعیت کشوره. یکیی از کارهای بزرگ دولت یازدهم و دوازدهم است.اگر دریاچه ی ارومیه خشک شده بود، تمام این منطقه ی شمال‌غرب ما تحت تاثیر گرد و غبار نمکی قرار میگرفت و همه ی محصولات از بین میرفت زندگی مردم

از این به بعد اونوری دعا کنید. بخوانید وی را تا اجابت کند شما راوالله با این نوناشون


دیشب نه پریشب که به بُنگِ اَمِلاک رفتمو گفتم که مغـــــــــازم، به تمدید نیاز است، بخندیدو بگفتا که زهی زکی و زکّی که مغازه‌ت، به بادِ اصِناف دست به دست گشت و دو هفته‌س به نام دِگری خورد و پَسین‌روز به نامِ شخصِ‌مذکور» به بنگاهِ خریدو فروشو ملکو زمینو اوُتُولو چرخ و فلک.

حرفشو قطع کردم و گفتم : واسا واسا ببینم. پس تکلیف من چی میشه؟ من الان دارم تو اون مغازه کاسبی میکنم.

بخندید بگفتا: فروخته‌ست

سیبیلامو یه تاب دادم و سینه رو دادم جلو و صدامو کُلُفت‌تر کردم و دستمو گذاشتم رو میزش و صورتمو بردم تو حلقشو گفتم: داداچ الان تو بوگو تکلیف من چیه؟

نترسید و بخندید و بگفتا: 

یک باب مغازه سرِ آن پیچِ قُریشی.

قُریشی؟

ببخشید سرِ  آن کوچه‌ی پُشتی، نشَستَستو نگاهش به قدومِ متبرّک شده‌اِتان بخُشکید . 

دوباره همه چی مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد. دردسرای تغییر مکان مغازه به خاطر سخت‌گیریِ حضرت رییس اتحادیه. جمع کردن دکورِ اینجا و نصب تو اون یکی مغازه و هزار تا دردسر دیگه.

گفتم: نمیشه همینجا با اون صاحب مغازه جدیده تمدید کنم؟ 

بگفتا: عزیزم! قشنگم! ملوسم!  ملَنگم! مشَنگم! 

میگم میخواد خودش بنگاه بزنه.بعد تو میگی تمدید؟

نیگاش میکنم و میگم : خوب آخه تو طول چهل متر یازده تا بنگاه وجود داره یارو مغز خر خورده؟ خبریه؟ قراره اتفاقی بیفته؟ اگه خبریه بگو منم آتلیه رو جمع کنم بنگاه بزنم.

مشتری اومد براش.

خانمه گفت: اَسَلام حضرت والا ! یه خونه که ویوش آبیِ دریا و پَسِش جنگل مولا و کَفِش پارکتِ مرغوب و

حرفمون نا تموم موند. 

باز باید نقل مکان کنم. عَی بخُشکی شانس.


بعدا نوشت: میخواستم اونجاهایی که بُلد کردم ریتمِ موسیقیایی داشته باشه؟موفق بودم یا نه؟ :D



بطری های شیشه‌ای مشروب که رو یکیش نوشته وُدکا و اون یکی نوشته اسکاچ، پر از آّب سرِ سفره بود و نهار هم جای‌شما‌خالی، آبگوشت.

میگم اینا تمیزن؟

میگه آره.

بعد یه لیوان آّب میریزم که بخورم. نادر میگه: مهدی نخور هرچی هم که باشه باز شیشه ی مشروبه.

جاوید میگه: نه بابا اینا مال لااقل سی سال پیشه . همسایمون که فوت شد، اینا رو ریخته بودن بیرون و بابام برداشت و بارها شستَشونو مدتهاست که داریم به عنوان بطری آّب ازشون استفاده میکنیم. 

آب و یه نفس هورتی کشیدم بالا و گفتم: برا سلامتیِ همسادتون. 

نادر گفت: بدبخت الان نجسی خوردی.

گفتم برو بابا. رو میکنم به جاوید و میگم دست مامانت درد نکنه عجب بو و بلنگی داره این آبگوشت. 

میگه: از دیزی سرای سر میدون خریدم. 

خلاصه خوردیم و زدیم بیرون.


شب طبق معمول تو خونه داشتم به رخدادهایی که در روز گذرونده بودم،  فکر میکردم که یاد اون شیشه ها و حرفای نادر افتادم. حرف که نه ولی دیدگاهش برام جالب بود. جالب نه برای اینکه درست میگفتا. 

شما که نادرو نمیشناسید  ولی بد آدمی بود. یعنی بد آدمی بودا. هر نوع خلافی که اسمشو شنیده باشید و یا نشنیده باشید، مرتکب شده بود. لااقل 5 بار طولانی مدت زندان رفته بود و تمام سر و صورتش خط و خیطِ چاقو و قمه و تیزی بود. یه گوش نداشت. سرِ کل کلِ با یه گنده لاتی، گوششو بریده بودن گذاشته بودن کف دستش. چیز عجیبی نیست. هنوز که هنوزه تو محله صابون‌پز خونه تهران، از این اتفاقا میفته. دوستیِ ما بر میگرده به سالها پیش قبل از مهاجرتمون به بابلسر. زمانی که تهران، دولت آباد، محله عربا زندگی میکردیم. حالا باز چند سالی بود که بچه محل شده بودیم و اونا هم اومده بودن بابلسر.

داشتم به این فکر میکردم که چی شد یهو متحول شد. توبه کرد. از این رو به اون رو شد و الان یه پای ثابتِ مسجدِ محله ست و نمازش قضا نمیشه و کسی چه میدونه شاید نماز شب هم میخونه. تاره رفته سر یه کار ثابت و دستش هم تو کارهای خیر  میچرخه و اصلا حاجی ای شده برای خودش سر جوونی با اینکه مکه نرفته.

قیافشو که نگاه  میکنی، میترسی از کنارش رد بشی که مبادا یه وقت همینطورکی سرتو ببُره. ولی اگر جرأت کنی و نزدیکش بشی، میبینی که جوهره‌ش یه چیز دیگه ست. عوض شده. زلال شده. مردم بهش احترام میذارن نه برای ترس از قیافش و سابقه ش . احترام میذارن به خاطر وجودش. به خاطر درونش. به خاطر انقلابی که درِش رخ داد.

با این تفاصیل، عجیب میدیدم درمورد اون شیشه ی مشروب اونطوری نظر داشت و همچون دیدگاهی داشت؟

اون شیشه هم یه زمانی برای خودش خط و ربطی داشت و مونسِ محفل دوستان یار و غار و گرمابه و گلستانِ شنگول و منگول بوده. اما امروز جوهره ش یه چیز دیگه ست. آب. زلال. بدون بو و رنگ. حالا روش نوشته ودکا. خوب روی صورت نادر هم خیلی چیزا نشسته و نوشته شده. بااین فرق که شیشه برعکس نادر، برای سرنوشتش از خودش اختیاری نداشته .

درسته نادر خودش زخم خورده بود و با اینکه محبوب دلهای افراد ریز و درشت محله بوده، با این حال فکر میکنم نگاه و حرفش درمورد شیشه ی مشروب، سیلی ای محکم به خودش بوده. شاید داشته میگفته من هرچقدر هم که آدم خوبی شدم و توبه کردم و دیگه خطا نمیکنم، چیزی از آنچه که بودم کم نمیکنه. شاید با خودش فکر میکنه فقط زمانی پاک میشه که بشکنه . مثل اون شیشه. ممکنه نادر اینگونه فکر کنه. اما میبینیم تو دنیای خودمون، آدمهایی که نه زخم خوردن و نه میدونن زخم چیه و چه دردی داشته و داره و چه عواقبی میتونه داشته باشه، درمورد آدمهایی مثل نادر نظر میدن و علیرغم اینکه میدونن توبه کردن باز اصرااااااااااااااااااااااااااار دارن که باید بشکنن و از صفحه ی روزگار محو بشن/.



دارم تمرین میکنم که خوب یاد بگیرم از اتفاقاتی که پیرامونم میفته، به زور یه چیزی بکشم بیرون که لااقل برای چند ثانیه هم که شده فکرمونو درگیر خودش کنه. یا بعبارتی بهتر، وادارمون کنه به فکر کردن. اگر گاهی شفاف و واضحه که خدا رو شکر ولی در غیر این صورت بگذارید رو حساب ناتوانی ام در نوشتن. دربیانِ نکته ها. و.


سرشو میگیرم بالا و میام عقب و تا دوربینو میارم جلو چشمم میبینم سرش افتاده و چونه ش چسبیده به سینه ش. باز دوباره میرم جلو و سرشو میگیرم بالا و میگم آقا سرتو ت نده.» بعد با کج کردن سرش و بازیِ لبش میگه باشه». یه نُچ میگمو باز سرشو درست میکنمو میگم میگم سرتونو ت ندید» با لحن خشن میگهباشه»

خنده‌م میگیره میگمدعوا داری» میگهانگار خودش دعوا داری» عاشق لهجه ی تُرکیَم. سرشو درست میکنم و یه چند ثانیه ای همونطور نگه میدارم تا ت نخوره و بتونه تمرکز کنه تا خودشو فیکس کنه. پنج ثانیه نمیشه میزنه زیر دستمو میگهفهمیدم دیگه» 

راستش خسته‌م کرده بودو داشت رو رفتارم تاثیر میذاشت. گفتم برادر شما اگه سرتو بیاری پایین بیشتر از اینکه صورتت دیده بشه، فرق سرت تو عکس میفته. چون برای پاسپورت میخوای باید یه سری چیزا رو رعایت کنیم»

باشه»

دیگه جلو نرفتم. دوربینو بردم جلو چشممو گفتم. یه کم سرتو ببر بالا» اونقدر برد بالا که سوراخ بینیش هم معلوم بود. گفتم نه دیگه انقدر . گفتم یه کم. یه ذره.» باز برد بالاتر. خنده م گرفت گفتم نه بیار پایین. زیاد برده بودی بالا» عصبانی شد گفت مسخره کردی؟»

گفتم نه. ببخشید یه بار دیگه عادی بشین آهان. خوبه.کمرتو صاف کن. حالا یه ذره اندازه مورچه سرتو بیار پایین.» خواستم مثلا بگم خیلی کم. به بچه ها اینطوری حالی میکنم. گفتمورچه؟» 

بعد تُرکی یه چیزی گفت که شک ندارم فحش داد:)) یقین دارم یعنی :))

خلاصه بعد از کلی سر و کله زدن تونست سرشو فیکس کنه. شاترو زدمو فلاش زده شد و یهو گفتواخ دَدَم» بعد پاشد. دیدم پلک زده و چشماش بسته س. گفتمچرا پاشدی؟»

باز یه چیز ترکی گفت و گفتمچی؟» داد زد و گفت نمیخوام» گفتم پاسپورت نمیخوای مگه» چپ چپ نگام کرد و گفتنِمیرم اصلا به درک. به کوفت» بعد رفت بیرون.           به کوفت؟»




میگم خواب مامان‌خدابیامرزتو دیدم . میگه عه منم دیدم. میگم فلان جا بودیم و فلان و فلان. 

چشماش اندازه قُطر دهانش باز میشه و میگه : عه منم دقیقا همچین خوابی دیدم. میگم: الکی نگو!!!!!!!!!!!!!!

این شاید چهارمین یا پنجمین باری باشه که درمورد مادرش خواب مشترک میبینیم در یک شب و یک آن.

میگم : الکی نگو!!!!!!!!!! میگه بخدا. اون لباس نخودی‌رنگه تنش بود که روز مادر براش گرفتیم. میگم اون که زرد بود. میگه نه نخودی بود. میگم نخود مگه قهوه ای روشن نیست؟ میگه: هووف نمیخواد حالا. گفتم چرا دیگه زرد بود و


نشستیم تو یه جمع دوستانه هفت هشت نفری . فاصله‌ی من و همسر بیشتر از ده قدمه. اون نشسته اون سر اتاق و منم اینور اتاق. تو اون همهمه و شلوغی یهو یکی داد میزنه:

دَبِرنا.

فکرم میره یه جایی(که به شما نمیگم) همینطوری تو ذهنم پرورشش میدم و به نتیجه میرسونمش و بعد به اون سر اتاق به همسرم نگاه میکنم و دوست دارم بدونم نظرش چیه که با سر و چشم و ابرو میگه: نه.
حالا چشمای من میشه به قطر دهانم از تعجب

نشستیم داریم تلویزیون نگاه میکنیم و دارم به یه موضوع بی ربط ؛ به تمام اتفاقای امروزمون فکر میکنم و تصاویر تلویزیونو میبینم و صداشو میشنوم بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی داره درِش میافته. میرم تو فکر یه مشتری که قراره چند روز دیگه بیاد برای عکسِ تولد یک سالگی. عدد شماره یک آتلیه شکسته. باید یکی دیگه بسازم. یهو همسر میگه: برای اون یکی که شکسته، نمد بخرم یه مدل دیگه درست کنیم؟ 
وقتی بهش میگم منم داشتم به این موضوع فکر میکردم. تعجب میکنه. 

طولانیش نمیکنم ولی این مسئله خیلی خیلی اتفاق میفته برامون. حالا نمیدونم تله‌پاتیه، یا اینکه مرموز داره بدجنس‌بازی داره درمیاره و رسوخ کرده به افکارم. دیگه امنیت هم ندارم میترسم ناخود آگاه ذهنم بره یه جایی که دستم براش رو بشه :D :))


رفته بودیم نمایشگاه کتاب. دسته من بودم و جمعی، باجناقم. ازاونجایی که من کتابهامو یا میپیچونم ازدیگران و یا هدیه میگیرم، در نمایشگاه پارسال نقشِ حمالِ محترمی را برای باجناق فرهیخته، ایفا میکردم که از بدِ روزگارش اون سال باجناقش تصمیم داشت یه تُن تاب بخره.

واقعا هم کتابها این روزا دیگه کیلویی شدن. 

"آقا دو کیلو کتاب بدید- برای چه سنی؟- مهم نیست میخوام بپیچم دور سبزی"

چندی پیش که نوروز شد و باجناق هم عادت داره به همه کتاب هدیه بده، به من هم یه کتابی از میان اون یه تُن کتابی که براش حمل کرده بودم، هدیه داد که حاضرم دست روی قرآن بذارم که خودش لای اون کتابو هرگز باز نکرده.

کتاب "یونگ شناسی کاربردی" 

فلسفه خونها میشناسنش.

نشستیم به خوندن کتاب. پیشگفتار. مقدمه. درباره یونگ. درباره نویسنده. درباره کتاب. یه عالمه درباره خوندیم و بعد رسیدیم به وسط کتاب و اصل ماجرا. آقا مگه ما میفهمیدیم چی میگه؟ یعنی اگه من معنی یه جمله ی کتابو فهمیدم، شما اسمتونو عوض کنین.

خلاصه کتاب تموم شد. 

همسر هم طبق عادت  خلاصه ای از کتابایی که میخونمو میپرسه و تصمیم میگیره که بخونه یا نه، منم اون قسمتی که درباره یونگ بود رو براش تعریف کردمو گفتم رمان قشنگیه بخونش. بنده خدا شروع کرده به خوندنش. 

همین دیگه. خواستم بگم معلم های بیان سالگرد شهادت جناب مطهری بر شما مبارک.


دیروز رفته بودم تو یه مدرسه برای عکاسی. یعنی چی که دیگه الان همه شِنِل فارغ‌التحصیلی میندازن رو دوششون. فارغ التحصیلیِ  پیش دبستانی. اول دبستان. ششم دبستان. نُهُم دبستان و. خوب دیگه طرف وقتی لیسانسشو میگیره که دیگه براش جذابیتی نداره پرت کردن اون کلاه فارغ التحصیلی.
آره رفته بودم مدرسه و دیدم اون گوشه، تهِ تهِ حیاط تو یه باغچه ی کوچولو یه بچه داره با یه خاک انداز آلومینیومیه کثیفِ بی دسته، باغچه رو شخم میزنه. رفتم کنارش میگم تو آفتاب چی کار میکنی؟ مگه کلاس نداری؟ گفت: معلم تنبیهم کرده گفته باید باغچه رو بیل بزنم.
معلم عزیز! شما هم روزت مبارک.

از صف پمپ بنزین ها هم بگم؟

خوب بذارین یه چیز جالب بگم.

تو هالیوود برای اکران فیلمها باید درجه ای تعریف بشه . یه چیزی شبیه گروه سنی ای که در صفحه ی اول کتابهای کودکان میزنن. گروه سنیِ الف. ب. ج.

هالیوود هم به همین شکل درجه بندی داره

درجه G یعنی برید یک کیلو تخمه بخرید و کل اعضای خونواده در تمام سنین بشینین پای فیلم و با هم حالشو ببرین.

درجه PG یعنی تصمیم گیری با والدینه و ممکنه یه سری چیزایی وجود داشته باشه که مناسب کودکان نباشه. جیز باشه."بو و" باشه

درجه PG-13 یعنی قاطعانه داریم میگیم که محتویات فیلم برای افراد زیر 13 سال، مناسب نیست.

درجه R یعنی تصمیم گیری با والدینه ولی واقعا  یه چیزایی وجود داره که برای افراد زیر 17 سال مسئله دار میشه ها.

درجهNC-17 یعنی از ما گفتن بود اگه فردا روزی دیدین بچه ی زیر 17 سالتون رفته تو یه اتاقو داره با خودش یه کارایی میکنه، به خاطر دیدن این فیلمه. کلا برای زیر 17 سال ممنوعه.

همین.

نه اصل کاری موند.

بعد از اکران فیلم رحمن 1400، که احتمالا خبر داشته باشین که توسط وزارت ارشاد و خانه ی سنما و کلا تمامی سازمانهای مربوطه، تحریم شد و از سینما ها جمع شد، اون هم به خاطر یه سری الفاظ نسبتا رکیک(ما که سعادت نداشتیم ببینیمش) ، سازمان سینمایی کشور آیین نامه ای رو تصویب کردن و یک درجه اضافه کردن به اسم 

درجه ی 18+ یعنی اینکه فقط افراد بالای 18 سال میتونن ببینن. بعد چسبوندن به فیلم رحمن 1400 که اگه یه وقت خواستن اکران کنن، سالن‌دارها افراد جِقِله رو راه ندن. قاقا بدن دستشون تا مامان بابا ها برن ببینن و بیان.

یعنی تو مملکت ما که ملت تو خونه هاشون با بچه هاشون میشینن پای ماهواره و یه حداقلی هم حتی با هم و دور همی فیلمای چیز دار میبینن، در بیرون از خونه، افراد زیر 18 سال، برابری میکنن با  درجه PG سینماهای خارج از کشور از جمله آمریکا.

همین دیگه خواستم یه چزی گفته باشم. چه خبرا؟



یه زمانی یکی از سرگرمیِ آدما دور هم نشستن و جُک و لطیفه تعریف کردن بود. یه دایی داشتم که فکر میکرد میتونه هر جُکیو تو هر شرایطی بگه. 
یه جُکی بود که هیچیشو یادم نیست جز یه قسمتش که یکی میخونه و به ابوالقاسم که روبروش نشسته میگه: ابوالقاسم! ابوالقاسم! خِش-تَکِت پاره ست/*قسمتی از متن سانسور شد*لِت پیداست/*باز این قسمت هم سانسور شد*لِت پیداست. 
به صورت شعر میخوند و ما میخندیدیم. دیگه شده بود که هرکیو میدیدم که خشتکش پاره س، میگفتیم: ابوالقاسم!. بعد طرف متوجه میشد و خودشو جمع و جور میکرد.
الان که نزدیک 40 سال از عمرم میگذره، هنوز ملکه ی ذهنمه و هرکیو میبینم که شرایطش حاده و بند و بساطش ریخته بیرون میگم: ابوالقاسم
تا دیشب
(اینو بگم یادم نره: ماه رمضانتون مبارک. طاعاتتون قبول. التماس دعا)
یه رفیق دارم اسمش ابوالقاسمه. زنگ زده بود و فحش میداد به یه بابای که چوب لای چرخش کرده. منم به ازای هر فحشی که میداد میگفتم " عه ابوالقاسم!  {مثل اینکه یه بچه کار بد بکنه و بخوای هم صداش بزنی و هم متعجب از رفتارش، یه آهنگی به صدات بدی، میگفتم: ابوالقاسم!بَده. عیبه. زشته. فقط ابوالقاسمشو میگفتم} اصلا هم حواسم نبود که یه ملت تو اتاق نشستن و هی خودشونو برانداز میکنن و نمیدونن که من خطابم به کیه. باز انقدر غرق حرفای ابوالقاسم بودم که به همه نگاه میکردم و حواسم پیش ابوالقاسم بود که یهو یه مگس‌کش مثل نانچیکوی بروسلی، چرخید و چرخید صاف اومد خورد به گوشه ی لَبَم.
به مامان نگاه کردم و ابوالقاسمو بیخیال شدمو گوشیو آوردم پایین و با یه دست دیگه م لبمو فشار دادمو قبل از اینکه حرفی بزنم ، مامان گفت: هی میگه ابوالقاسم ابوالقاسم. ابوالقاسمو زهر مار. جون به سر شدیم از بس خودمونو برانداز کردیم. با کدومِمونی؟ 

مثلا من نشستم کنارِ یه حوضِ پُر از ماهی، یا یه محوطه‌ی پُر از سگِ دست‌آموز، یا بالاسرِ قفسِ مُرغ‌ها. بعد برای ماهی ها یه مُشت کاغذ میریزم روی آب. ماهی‌ها هجوم می‌آورند. مزه‌مزه میکنند. به مذاقشان خوش نمی‌آید و میروند. و من از این بازی، کِیف میکنم و باز یه مُشت کاغذ دیگه، و باز هجوم ماهی‌ها و باز مزه‌مزه و باز میروند.

یا برای سگ‌ها پوستِ خربزه می‌اندازم و خیلی مودب تشریف می‌آورند و بو میکشند و متعجب به من نگاه میکنند و زیر لب چیزی میگویند و با تردید به عقب برمیگردند و حس میکنند که ممکن است چیزی در دستانم باشد که به مذاقشان خوش بیاید و در نهایت به نتیجه میرسند که از من دودی برای آنها بلند نخواهد شد و میروند. و باز من پوست خربزه‌ی دیگری میاندازم و این بار هجوم می‌آورند و با هم زمزمه میکنند که میدانستیم این بار چیزِ به درد بخوری نصیبمان خواهد شد و باز با پوست خربزه مواجه میشوند و نگاه غضبناکی می‌اندازند و میروند و من کِیف میکنم از این همه بی‌شرفیِ خودم. و باز ادامه میدهم و باز تکرار و تکرار و تکرار.

یا بالاسرِ قفسِ مرغ‌ها و پرتاب سنگ‌ریزه به جای غذا

یا به عنوان مدیر یک نشریه، اراجیف بار مردم میکنم و 

یا یک عالمه پدر سوختگیِ دیگر

و هر بار کِیف میکنم از این همه بی‌شعوریِ خودم.


رفتم بانک.

میگم آقا من یه وام گرفتم شصت ماهه. الان سی تا قسطشو دادم. کلِ تأخیرم تو پرداخت قسط هام   دوروز هم نشده . الان یه سری مشکلاتی برام پیش اومده که دچار بحران مالی شدم. میشه؟ و راهی داره که فرجه بدید؟ یا مثلا لااقل پنج شش ماه اگر اقساطمو ندادم به ضامن ها کاری نداشته باشین؟

شماره حسابمو گرفت و سررسید اقساطو چک کرد و به همکارش که کنارش بود گفت: نگاه کن ایشون یه نمونه ی مشتریِ خوبِ ماست. بعد با صدای بلند رو به چندتا همکاری که دور و برِش بودن گفت: ببینید! این آقای محترم که ظاهرشون هم موجهه(نظرِ اون بود) یکی از بهترین مشتری های ماست. امروز سر رسید قسطشونه. ندارن بِدَن اومدن که ما به ضامن هاشون زنگ نزنیم. مرحبا به شما(اینو رو به من گفت) 

نگاهِ سرد و خنثیِ پرسنلو دیدم. یکیشون لَبشو یه جوری کج و معوج کرد که انگار تو چشمم زُل زد و گفت: خوب که چی؟

 بعد رئیسه رو به من کرد و گفت: چرا نمیشه. ولی دوماه./

گفتم دو ماه؟ فقط؟ 

گفت آره دیگه. دو ماهت بشه سه ماه خود به خود حساب ضامن هاتو مسدود میکنه.

گفتم کی؟ 

گفت: سیستم

گفتم سیستمتون انقدر هوشمنده؟

چپ چپ نگام کرد و گفت: شما  دوماه قسطتو پرداخت نکن. ماه سوم یه دونه پرداخت کن و بعد دوباره دوماه پرداخت نکن و باز یه دونه پرداخت کن و همینطوری ادامه بده تا انشالله مشکلت حل شد، دوباره بیفت رو غلطک و

زیر لب گفتم: خسته نباشید

گفت ولی جریمه این دوماه تأخیرا رو به حسابتون منظور میکنه.

گفتم کی؟ 

گفت سیستم.

گفتم شما حدود 49 درصد سود گرفتین از من باز برای دیر کردِ اقساط، جریمه روزانه هم میزنین؟

گفت: 49 درصد نیست و 18 درصده. 

گفتم استاد من 30 تومن وام گرفتم دارم حدودا 45 تومن بر میگردونم بهتون. میشه 49 درصد دیگه.

سرشو کرد تو کامپیوترشو یه سه چهار دقیقه ای هیچی نگفت. یه بنده خدایی اومد و سلام کرد و درخواست وام داشت. رئیس سرشو از تو مانیتور کشید بیرون و جواب سلام داد و و بعد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: عه شما نرفتین مگه؟ امر دیگه ای ندارین تشریف ببرین پیش آقای (مثلا) قاسمی راهنماییتون کنه.

رفتم پیش قاسمی. گفتم سلام

گفت سیستم قطعه

گفتم برای چی؟

گفت سیستمه دیگه. 

هیچی نگفتم و از بانک زدم بیرون/.

عکس هم که حتما تزئینی است


ریاست محترم دادگاه خانواده

 با سلام و تقدیم احترام احتراما به استحضار می‌رساند

 موکل به موجب سند ازدواج که تصویر آن به پیوست دادخواست تقدیم گردیده در تاریخ معلوم ازدواج نموده که حاصلی دربرنداشته است؛ بنا به اظهارات موکل دلایل طلاق به این شرح است: 

1- عدم آشنایی زوج با فضای اینستا حتی در حد ارسال عکس‌های خصوصی و طرح سؤالات بسیار که در نهایت منجر به پرت کردن گوشی و آسفالت شدن ذوق زوجه می‌شود؛ این در حالی است که بنا به اظهارات زوجه از جشن عروسی خودشان هیچ فیلم و عکسی نداشته و زوج ادعا می‌کند اصلاً در آن زمان دوربین اختراع نشده بود که عکس و فیلم داشته باشند. 

2- رفتار شنیع زوج در شکنجه همسر با استفاده از درخواست شام، در حالی که زوجه در رژیم است، منجر به تنفر زوجه گردیده تا حدی که چند کیلو همین طوری وزن کم کرده‌اند. 

3- عدم توجه به نیازهای عاطفی زوجه از قبیل تعریف نکردن از خال کاشته شده در سمت چپ لب، برداشتن ابرو، رنگِ موی جدید، رنگِ لاکِ متفاوت ، تحمل زندگی را برای موکل سخت نموده و این بی‌توجهی به قدری شدید است که بعد از عمل جراحی بینی و فک، زوج ادعا کرده که همسرش را نمی‌شناسد و با جیغ از دست او متواری شده است.

 4- ذخیره شدن اسم زوجه به نام اصلی درگوشی همسر در حالیکه خود زوجه اسم خودش را فراموش کرده و عادت داشت به او "عچقم" گفته شود؛ این موضوع موجب تنفر شدید زوجه گردیده و زندگی با وی را غیرقابل تحمل ساخته به نحوی که حاضر است با بذل 5 سکه از 1914 سکه مهریه‌اش، خود را مطلقه نماید.

 نظر به مراتب فوق، رسیدگی و صدور حکم شایسته مبنی بر طلاق مورد تمنا می‌باشد.[

-]


این هم به مناسبت روز بزرگداشت حضرتِ حکیم، ابوالقاســــــــــــم فردوسی



در این خاک زرخیز ایران زمین نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود وز آن ، کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان، گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده‌ی نابِ یزدانِ پاک، همه دل پر از مهرِ این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد، ز پشت فریدونِ نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود، گدایی در این بوم و بر، ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما؟ که شد مهر میهن فراموش ما ؟
که انداخت آتش در این بوستان؟ کز آن سوخت جان و دلِ دوستان ؟

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار ؟ خرد را فکندیم این سان ز کار؟
نبود این چنین کشور و دین ما. کجا رفت آیین دیرین ما ؟

به یزدان که این کشور آباد بود. همه جای، مردانِ آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت. کشاورز  خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر. گرامی بد آنکس که بودی دلیر.
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت، نه بیگانه جایی در این خانه داشت.

از آنروز دشمن بما چیره گشت، که ما را روان و خِرد، تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد. که نان آورش مرد بیگانه شد.
****
چو ناکس به ده کد خدایی کند کشاورز باید گدایی کند .!


به نظرتون مهره‌ی اصلیِ دشمنی با ایران، همین‌قدر ابله و دلقک و نادان است که نشریه های ما نشان میدهند؟

به نظر نباید دشمن را سرسخت و جدی و غضبناک فرض کرد تا بتوان تدبیری در خور و شایسته، در مقابلش اندیشید؟

این سوالی‌ست که امشب در گفتگوی خبریِ شبکه . عه نه ببخشید اشتباه شد.


این

"لینک" هم بخوانید. بی ضرر است و گاز نمیگیرد.


یامبر(ص) سال‌ها پس از رحلت خدیجه(س) به یاد او بود و بی‌نظیر بودنش را مطرح می‌نمود. هنگامی که عایشه به پیامبر(ص) گفت "خدیجه(س) بیش از همسری مسن برای تو نبود"، پیامبر بسیار ناراحت شد و با ردّ این سخن گفت: خداوند هیچ‌گاه برایم همسری بهتر از او جایگزین نکرد، او مرا تصدیق نمود هنگامی که هیچ‌کس مرا تصدیق نکرد، یاری‌ام کرد در زمانی که هیچ‌کس مرا یاری نکرد، از مالش در اختیارم قرار داد، زمانی که همه، مالشان را از من دریغ کردند.»

ابن عبدالبر، الاستیعاب، ۱۴۱۲ق، ج۴، ص۱۸۲۴.



حضرت می­فرماید: ت آن است که حقوق خداوند، و حقوق زنده‌­ها، و حقوق مرده‌­ها را رعایت کنی.

 اما حقوق خداوند؛ پس عبارت است از انجام آنچه که خواسته خداوند است و پرهیز از آنچه که او نهی کرده است.

     و اما حقوق زنده‌­ها، 

آن است که به وظیفه خود در برابر برادرانت عمل کنی و از خدمت امت خویش بازنمانی 

و تا زمانی که ولی امر مسلمین با امت خود صادق است، با او صادق باشی 

و هنگامی که وی از راه راست منحرف شد، عقیده‌­ات را رودرروی او اظهار کنی 

     و اما حقوق مردگان؛ 

این است که نیکی‌­های آنان را یاد کنی و از بدی­‌هاشان چشم بپوشی، 

چرا که آن­ها را پروردگاری است که از آنان حساب‌کشی می‌­کند.


ولادت امام حسن مجتبی(ع) بر شما مبارک


مقدمه:

شاید در وهله‌ی اول پیش خودتون بگید که نگارنده‌ی کی بودی تو؟ نویسنده ای که تیتر دو کلمه ایش غلط داشته باشه و به جای "اون" نوشته باشه"اوت" به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره.

اما باید عرض کنم که این"این" به معنای "این" نیست بلکه به این شکل اگر نگاهش کنیم میشه "in" پس این "این"،"in" و اون "اون" که شما فکر میکنید غلط نوشتمش "اون" نیست. بلکه "اوت"ـه. اینجوری بخوانید"out" 

نتیجه : تیتر

{in & out}

فیداوت

فیداین

آنچه که میخوانید یک مرور کلی و گذراست بر من و آدمای مهم اطرافم در دنیای حقیقیِ مجازی

فیداوت


فیداین
تا حالا شده با بعضی از بلاگرا هم‌صحبت بشید و بعد از یه مدت طولانی تازه بفهمید که طرف خانم بوده و آقا نبوده و یا بلعکس. آقا بوده و خانم نبوده؟ یعنی اینکه با یکی دوست بشی و از نوشته ها و طرز فکرش حظ ببری و بعد از یه مدت بفهمی که عه طرف خانم بوده. بعد یهو بری تو هیستُریِ مغزت و گفتگو هاتونو چک کنی و ببینی که کجا گاف دادی و  تیکه و شوخی های مردونه از دهنت در رفته و طرف مقابلت مناعت طبع به خرج داده و نزده تو برجکت. براتون پیش اومده؟ نه؟ 
فیداوت

فیداین
شده با یکی (همجنس خودت) انقدر معاشرت داشته باشی و انقدر محبوب دلت شده باشه که حتی اگر دیدگاهشو قبول نداشته باشی باز تأییدش کنی؟
فیداوت

فیداین
شده از یکی انقدر متنفر باشی که نخوای ریختشو ببینی و یا کامنتهاشو تو وبلاگت ببینی ولی نتونی از نوشته هاش صرف‌نظر کنی و بدون نوشتن دیدگاه تو وبلاگش، روزتو شب کنی؟
فیداوت

فیداین
شده دلت به حال یکی بسوزه انقدر که بخوای خودتو به در و دیوار بکوبی تا بتونی براش یه کاری کنی و بعد طرف مقابل فکر کنه تو یه گُرگی که کمین کردی تا بخوریش؟
فیداوت

فیداین
شده یکی از بلاگرا دست تو جیبش بکنه و درست اون لحظه که تو اوج بدبختی هستی و نمیدونی چی کار کنی، دستشو بکنه تو جیبش و بگه بیا. و تو هم از روی بیچارگی بگیری و هرگز نتونی بهش پس بدی
فیداوت

فیداین
شده با یکی از بلاگرا اونقدر صمیمی بشی که دوستیت با او باعث بشه که برای اولین بار بتونی پیشونیتو به ضریح امام حسین(ع) سلام بچسبونی؟پابوس آقا امام رضا (ع) بری؟ جمکرانو فضای ماوراییشو تو یه شب سه شنبه از نزدیک لمس کنی؟
فیداوت

فیداین
شده برای به دنیا اومدن بچه ی یکی از بلاگر ها انقدر لحظه شماری کنی و جویا باشی و مدام حال همسرشو بپرسی که کار به تماسهای مکرر تلفنی بکشه  و اون هم  با شوق و ذوق بگه حال هردوشون (مادر و فرزند) خوبه و بعد یهو ببینی ندیده نشناخته، یه سلفیِ سه نفری از رو تخت بیمارستان برات بفرسته و تو و همسرت دلتون برای اون خانواده ی سه نفره غنج بره؟
فیداوت

فیداین
شده همسر (سابق) و خانوادت به خاطر یکی از بلاگرها از هم بپاشه و مجبور باشی ساهای سال مهریه ش رو بپردازی و اون دو نفر هم اونور دنیا حالشو ببرن؟
فیداوت

فیداین
شده پیش خودت بگی ولش کن بابا داره چرت و پرت مینویسه و بذار بزنم وبلاگ یه بلاگرِ دیگه رو بخونم و اما دلت هم نیاد و تا تهش بخونی؟
فیداوت

فیداین
شده یهو پستچی بیاد و یه بسته بیاره و بگه آقا/خانم فلانی؟ و شما بگید بله و بسته رو بگیرید و ببینید اون چیزی که مدتها دغدغه‌ات بوده و نمیتونستی به دست بیاریش، توسط یکی از بلاگرها به دستت رسیده؟
فیداوت

فیداین
شده بخوای تو هم مفید باشی برای دیگران و بخوای جبران کنی لطف دیگرانو برای دیگرانی دیگر، و مدام احساس کنی که از تو می‌ترسند؟
فیداوت

ببخشید برای این مطلب نه نظر خصوصی میخوام و نه ناشناس. :) 


مادربزرگ دوستم را یادتان است؟

همچنان صبح به صبح میروم و برایش تیتر رومه ها را میخوانم.

رسیدم به این{

-} تیتر و گفتم: حسـ.ـن روحـ.ـانی اختیاراتِ ویژه میخواهد.

بدون اینکه سرش را از روی

سَویق گندمی که میخورد بلند کند گفت: غلط کرده پدر.ـگ. کم مانده بیاید داخل کـ من را سرَک بکشد و بچاپد.

این عکس تزئینی است





+رهبر دیروز فرمودند: برای زبان فارسی نگرانم. ببینم به سهم خودم میتوانم رعایت کنم!.


کنار خیابون ایستاده بودم منتظر تاکسی و بعد از مدتهای طولانی که یک سره کلاه به سر داشتم، موهامو به دست باد سپرده بودم و از خوردنشون به صورتم حظ میبردم که یهو با صدای بوقِ نکره ای چشمامو باز کردم که دیدم یه شیء آبی به وسعت دیدِ من در فاصله ی چند سانتیمتری داره بهِم نزدیک میشه.  درِ پشتِ نیسان بزرگواری که -ویراژ میداد و  سبقت از راست هم گرفته بود و به دلیل چِت‌زدن راننده ش به خاطرِ سختیِ ایام روزه‌داری- باز مونده بود، سایید به نوک بینی‌م و من از ترس و شوکی که حاصل شده بود ، نِشَستم رو زمین تا بفهمم چی شد و چی بود که یهو از پشت اون نیسان پدیدار و شد و بینیِ نه چندان صاف و صوف منو مورد عنایت خودش قرار داد که یه خانم متشخص و با وقار نشست کنارمو یه دستمال آبی با یه گلِ گلدوزی شده‌ی آّبی‌تر داد دستمو با لحنی "چیز" گفت: خون اومده.

یه کم اخم کردمو اینور و اونورو نگاه کردم یه وقت یه آشنا نبینه و حرف در نیاره که یه خانمه داره دستمال میده به من و  گفتم : نمیخوام.

بعد با خودم گفتم عجبا. از هر فرصتی استفاده میکنن تا از آب گِل‌آلود ماهی بگیرن بعضی از این دخترا. بعد با پشت دستِ راستم بینی‌مو لمس کردم و یه رد خونِ زیاد و گرم و قرمز رو حس کردم و دیدم که خون‌ریزی خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. رو کردم بهش که داشت میرفت و گفتم: بِده. بِده. یهو سرم داد زد و گفت برو از عمه‌ت بگیر. بیشور.(فکر کنم منظورش بی نمک بود. یا بیشعور) 



یک سری از عبادت‌ها هم هستند که خصوصی‌اند. مثلِ روزه گرفتن. یک جایی از یک بزرگی خوانده بودم که روزه گرفتن تنها عبادتی است که مخصوصِ خداست. یعنی اینکه شما میتوانید روزه باشید و کسی جز خدا نداند. و یک عالمه توضیحاتِ دیگر.{اصلا" چه ربطی داشته به چیزی که میخواستم بگویم؟} (دارم سعی میکنم فارسی را پاس بدارم)


دیشب برای مراسم احیا رفته بودم به یک مسجدی که بودن در آنجا با هیچ منطقی جور در نمی‌آمد. نه در مسیرِ خانه‌ام بود نه در محلِ ما بود. نه دوست و نه آشنایی مرا دعوت کرده بودند. نه قبلا آنجا رفته بودم که بگویم به خاطر خاطره‌ی خوب آنجا، دوباره به آنجا رفتم و نه (و نه ندارد دیگر. تمام شد)
نشسته بودیم و ندای الغوث الغوث سر داده بودیم که ناگهان از بدِ روزگارِ منِ بدشانس، پنکه ای که بالای سرِ من می‌چرخید، ایستاد.
خوب آن یکی می‌ایستاد. می‌مُرد؟ یا آن یکی که چهار تا پیرمرد با پلیور و ژاکت زیرش نشسته بودند. چرا این؟ چرا من؟ شُر و شُر عرق از سر و صورتم شروع کرد به چکیدن. دیگر اختیار خود را نداشتم. مگر می‌شود در اتاقی مثلا صد متری و با حضور دویست نفر آدم، بدون پنکه، آن هم در این شبهای گرم و پر از پشه؟
پشه بود که می‌نشست تا بخورد، می‌چسبید و نمی‌خورد و غرق میشد و می‌مُرد.
با نگاهی ملتمسانه سرم را به بالا بردم و به پنکه‌ای که در حال ایستادن بود و رمق های آخرش را میکشید نگاه کردم و دیدم که روی یکی از پره های پنکه نوشته شده: "اهدایی از طرف مرحوم حاج کربلایی فلان و همسر مکرمه"
خوب قبل از اینکه سرم گیج برود پایین آوردمش و به کنار دستیم سُقُلمه ای زدم و گفتم:"فراز چندیم" گفت:26
یعنی بدون در نظر گرفتن مداحی و سخنرانی حاج آقا و قرآن به سر، 74 فراز دیگر مانده بود تا بتوانم از این سونای تَر خارج شوم.
الغوثالغوث
نگاه به ساعت LED روبرو انداختم که یا خاموشش کرده بودند و یا خراب شده بود .
زیرش نوشته بود. اهدایی مرحوم حاج احمدفلان
فرازها را رها کردم. دعای جوشن کبیر جیبی را بستم و با عذر خواهی از خداوند منان تبدیلش کردم به بادبزن . گوش میدادم و با رسیدن به الغوث الغوث، همراهی میکردم و حظش را میبردم و به در و دیوار نگاه میکردم و تابلوهای مرحومین از خدماتشان برای مسجد را نگاه میکردم.
یک تابلوی فرش با نقش گودال قتلگاه اهدایی مرحوم کربلایی محمد فلان
فرش زیر پایم اهدایی از فلان
لوستر با یک پلاکارد اندازه کاغذ A4 که روی آن نوشته شده بود اهدایی از طرف خانواده ی مرحوم فلانی
همینطور به اهدایی ها نگاه میکردم و قبل از رسیدن به الغوث الغوث فاتحه ای نثار روحشان میکردم.
هنوز 20 فراز باقی مانده بود که احساس کردم چیزی از پشتِ کمرم رفته داخل یقه‌ام و از بالا به سمت پایین حرکت میکند. در لحظه ی اول فکر کردم مارمولکی چیزی باشد اما چند ثانیه بعد فهمیدم که عرق است که از همه جای من سرازیر است و از چانه‌ام هم می‌چکد روی شلوارم.  بادبزنِ متبرک به دعای جوشن کبیرِ جیبی هم کاری از پیش نمیبرد.
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم باید بلند می‌شدم و قبل از غرق شدن آنجا را ترک میکردم . باید مراقب می‌بودم پایم را دقیقا در فاصله ی چند میلیمتری ای که بین آدمها ایجاد شده بود بگذارم و کمی بازی بازی کنم تا جا باز کنم و نوبت به پای دیگرم برسد. خوب پیش بینی کرده بودم به نفر چهارم که برسم باید دستم را روی شانه اش بگذارم چون جای پای پشت سرش کاملا نامحسوس است و احتمال سقوطِ منِ بیچاره روی یکی از بندگان خدا زیاد است. خوب باید سرعتم را تخمین میزدم.  عرقِ زیرچانه ام همه را مستفیض فرموده بود و گاها هم به اشتباه روی دعای افراد می‌چکید. همین که به آن مردی که باید دستم را روی شانه‌اش میگذاشتم -تا بتوانم عبور کنم و اگر این اتفاق نمی‌افتاد، من می‌افتادم،- رسیدم، برق رفت. برای یک لحظه همه جا ساکت و تاریک شد. صدای نفس زدن هم نمی‌شنیدم. یک آن فکر کردم در اثرِ گرما مُردم که یکی زیر پایم فریاد زد:آی‌‌‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی
آمدم خودم را جمع و جور کنم که له شده ی بینوا بتواند خودش را از زیر آوارم بیرون بکشد، نفر پشت‌سری که پایم را روی انگشتش گذاشته بودم فریاد کشید: هوی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی
خلاصه تاریکی بود و گرما و های و هوی آدمهایی که زیر پای من له میشدند. بالاخره رسیدم به درِ خروجی که برق آمد. یک آن دیدم همه دارند سرشان را به عقب(یعنی سمتِ من) می‌چرخانند تا بولدوزری که از رویشان رد شده را ببینند که در کسری از ثانیه، نِشستم و دعا را باز کردم که مثلا من نبودم دستم بود
به خیر گذشت. در همین لحظه صدای صلوات بفرستید بلند شد و جمعیت همانطور که دنبال متهم میگشتند صلوات فرستادند و مداح شروع کرد به خواندن.

اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا فَاعِلُ یَا جَاعِلُ


اکثر مردم ایران از همان اولین لحظاتِ نشرِ خبرِ قتلِ "میترا استاد" می‌دانند که "محمد علی نجفی" قصاص نمی‌شود و به احتمال زیاد به یک جایی حوالیِ جزایرِ قناری با امکاناتِ رفاهیِ کامل، تبعید خواهد شد.

خداوند به حق همین روزهای  عزیز، آن کسی که کُلتِ خودکار را با قابلیت شلیک 5 گلوله، آن هم فقط با یک بار فشار دادن ماشه اختراع کرد ، به سزای اعمالش برساند تا درس عبرتی باشد برای دیگران. 

و عاقبت

لینک


نظرات بعد از تایید نمایش داده می‌شوند


دو تا چیز حین بیرون رفتن از خانه باعث میشود  اوقاتم تلخ شود. یکی اینکه وقت اذان باشد و به جای اقامه نماز از در بزنی بیرون و بعد آخر شب یا دم دمای غروب برسی خانه و هول هولکی بخوانی، یکی هم اینکه مثلا یک  مشکلی تو لباس‌هایم پیش بیاید. مثلا ببینم دکمه‌ی پیراهنم افتاده، یا نوک جورابم سوراخ شده،  و یا هرچیز دیگری. از آنجایی هم که اصلا به زبون نمی‌آورم، با همون اوقات تلخ و همون وضع میزنم بیرون و به کارهایم میرسم{مثلا با خودم لجبازی میکنم}

دیشب هم چون موقع پا کردن شلوار، تعادلم را از دست داده بودم و به جای اینکه پایَم به داخل لوله‌ی راستِ شلوار برود، روی فاق گیر کرده بود و افتاده بودم روی مبل و فاق شلوارم هم به حول قوه الهی یک جِرِ مختصری خورده بود، با اوقات تلخ زدم بیرون که برویم احیا. {انگار ملت بیکارند و قرار است  دولا شوند و شلوار پاره‌ی مرا ببینند}

البته وقتی با یک همسرِ مهربان و مدبر و متین هم‌قدم میشویم،{قرار است این مطلب را بخواند ها} خود به خود همه‌ی اوقات تلخی‌ها، مثل شمعِ زیر باران، خاموش و محو میشوند{شمع زیر باران را داشتید؟}

جای شما خالی در صحن امامزاده ای منسوب به برادر بزرگوار آقا امام رضا(ع) جمع شده بودیم و دعای جوشن کبیر را با صدای بلند، میخواندیم و از صفای شب احیا، لذت میبردیم.

می‌خواندیم و الغوث الغوث سر میدادیم و به جمعیتی که لحظه به لحظه اضافه میشد، نگاه میکردیم. یک قسمت نه و مردانه شده بود و اینجا که ما نشسته بودیم، به قولِ دختر خانمی که کمی آن سو تر  نشسته بود"لُژ خانواده"نامیده میشد.

وقت قرآن به سر رسید. قرآن های جیبی را درآوردیم و دستمال کاغذی هم ورِ دلمان گذاشتیم که یک وقت اگر اشکمان سرازیر شد، کنترلش کنیم. {هرچند به کار نیامد}

پشت سرِ من خانمِ جوانی نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود و بالشتی روی پایش گذاشته بود و نوزادی روی آن به این سو و آن سو غلتانده میشد تا بخوابد.

آقای روضه خوان بسم الهی گفت و ادامه داد، "قبل از اینکه قرآن به سر کنیم، بیاید همه با هم از خدا، یک صدا و با یک زبان(؟) بخواهیم که شرِّ دشمنان را از سرِ ما کم کند". (الهی آمین. مردُم گفتند) بعد ادامه داد. "اصلا همه به سجده بروید و هرچه از خدا میخواهید به زبان بیاورید و برای هرکسی که دلتان میخواهد دعا کنید و بعد قرآن به سر کنیم و التماس کنیم که اجابت شود."(الهی آمین. باز مردُم گفتند){داشت شبیه روضه خواندن پیشنهادش را مطرح میکرد} بعد با لحن عادی گفت: به سجده بروید دیگر.

مردم دیدند که عه مثل اینکه جدی است. همه‌ی آن جمعیت دو سه هزار نفری  رفتند سجده به جز 




من و خانمی که پشت سرم بود.






همسرم در همان حال که در سجده بود صورتش را به سمت من برگرداند و گفت: چرا نشستی؟

گفتم آخه!!!! 

در همان حالت گوشه‌ی تیشرتَم را کشید به سمت پایین که به زور به سجده بروم.

نشد که بگویم بابا جان پدرت خوب، مادرت خوب، خِشتکِ شلوارم پاره است. 

کار از کار گذشته بود و من در حالتی نا متعادل درست پشت به خانمی که پشتم نشسته بود و به خاطر فرزندی که روی پا داشت نمی‌توانست سجده برود، به سجده رفتم.

آقای روضه خوان گفت: هر دعایی بکنید اجابت میشود. بعد با صدای بلند  گفت: بسم الله. {یعنی بنالید دیگر}

من که فکر و ذکرم فقط به آن خانمِ پشت سری بود، فقط یک دعا به ذهنم رسید که در طول آن سی-چهل ثانیه، تکرار میکردم. 


"خدایا خشتکم را نبیند. خدایا خشتکم را نبیند. خدایا خشـــ




دوستانی که التماس دعا داشتند، از همه‌ی شما عذر میخواهم که نشد. که فکرم جای دیگری بود. که تا آخرِ مجلس از شرمِ آن خانم تکان نخوردم که نکند از گوشه‌ی لُپَم یا دماغم  /. مرا بشناسد. (نه اینکه مستوجب الدعوة هم هستم. به همین خاطر

نمی‌دانم چرا سرنوشت من و وبلاگم گره خورده به پیرزن‌های دوست داشتنی. یا خدا آنها را سرِ راه من قرار داده، یا من را سرِ راهِ آنها.
دیروز نزدیک  غروب یک عدد پیرزنِ مو حناییِ بسیار شگفت انگیز، با صورتی پُر چین و چروک، از آنهایی که عکاسان آرزو دارند به پستشان بخورد تا بتوانند یک نورپردازیِ م برای آن چین و چروک ایجاد و یک اثر هنری خلق کنند، پا به مغازه گذاشت و با زبان غلیظ تُرکی یک چیزی گفت که نفهمیدم.
مثل آدمی که در لحظه‌ی شروع بازیِ شطرنج در حرکت سوم یا چهارم "کیش و مات" میشود، متحیر و متعجب و گنگ،شکست خورده و ناکام به پیرزن نگاه کردم و گفتم: حاج خانم فارسی بگو.
خدایا چه حکمتی است که پیرزن‌ها همه اینطوری میخندند؟
خنده ای ریز کرد و فهمید که نفهمیده‌ام و باز چیزی گفت که نمی‌دانم چطور و چگونه(شاید به اذن خدا) کلمه‌ی دفترچه بیمه را فهمیدم و گفتم: عکس برای دفترچه بیمه می‌خواهید؟
خندید و گفت: هاااااا. یعنی آره
خوب اگر شما هم در این محلی که من کاسبی میکنم، کسب و کار  داشتید، میدانستید  هر آدمی که پا به مغازه‌ی شما میگذارد، صرفا مشتری نیست و باید بدانید که چه میخواهد. عکس؟ یا پول.
راهنمایی کردم به داخلِ آتلیه و آینه را نشان دادم و با ایما و اشاره و لال بازی گفتم : حجابتان را کامل کنید و این زنگ را فشار دهید تا بیایم. سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و از آتلیه به پیشخوان آمدم . اما 5 ثانیه هم نشد که زنگ زد.
رفتم داخل و دیدم تغییری نکرده. گفتم باید موها را بپوشانید. با دستم ادای پوشاندن مو را نشانش دادم. مدام میخندید و مرا به خنده وا میداشت . موهایش را درست کرد و گفتم بنشینید روی این صندلی. یک چیزهایی گفت که نفهمیدم اما حدس زدم که نمی‌تواند بنشیند. صندلی را برداشتم و گفتم بایستید اینجا. سرتان را یک کمی بگیرید بالا. بالا. (خوب مگر میفهمید من چه میگویم؟) گفتم: کاش با یک نفر می‌آمدید که حرفهای مرا به شما حالی میکرد. هرچیزی که من میگفتم، در مقابل یک خط تُرکی حرف میزد. و من نمی‌فهمیدم. 
چند عکس گرفتم و هر بار نشانش دادم و برای هرکدام ایرادی گرفتم که مثلا اینجا پلک زدید. اینجا داری میخندید. اینجا چرا چادر را رها کردید. و هر بار یک کار جدید میکرد. جالب‌ترین‌ا‌ش این بود که وقتی میگفتم سرتان را کمی پایین بیاورید، چادرش از سرش میافتاد.
خلاصه اینکه بالای 15-16 عکس از ایشان گرفتم و نشانش دادم و مورد تاییدش نبود. اصلا  هم مهم نبود که چشمهایش بسته شده و یا سرش خیلی بالا بوده و یا عطسه‌اش گرفته و یا . مهم این بود که چرا میخندد. یعنی ایراداتی که میگرفت، از خودش بود و خنده‌اش را به گردنِ عکاسیِ بدِ من می‌انداخت.
یک آن که نفهمیدم چطور و از کجا جرقه ای به ذهنش خورد، با صدای بلند گفت: مَقنَعَ (مقنعه) داری؟ گفتم جان؟ گفت: مَقنَعَ.
یک جورِ ناجوری نگاهش کردم و گفتم : بله. و یک مقنعه مشکی به دستش دادم و گفتم حاضر شدید زنگنگذاشت حرفم تمام شود. چادر و روسری‌اش را همانجا رها کرد زیر پایش و مقنعه را سرش کرد و خندید و گفت: خوبَم؟
گفتم شما فارسی حرف میزنید؟ هنوز داشتم همانطورِ ناجور نگاهش میکردم. گفت: فقط میفهمم. 
گفتم : خوب داری حرف هم میزنی که مادرِ من. 
یک صندلی کوتاه برایش گذاشتم. لَم داد. گفتم: لَم ندید. گفت: نَمَنَه؟ گفتم: تکیه ندید. گفت: از اول این صندلی را می‌آوردی. گفتم: مادر جان تکیه ندید. بیایید کمی جلو تر یک کم سرتان را پایین تر بگیرید. آهان. نخندید. نخندید. نخندید میگم. فکر کنم فریاد زدم که غش غش خنده‌اش ممتد و طولانی شد.
به طور اتوماتیک سرش به سمت راست متمایل میشد و به گمانم بالانس نبود. هرچه تنظیمش میکردم روبروی دوربین، باز میچرخید به سمت راست. 
رفتم جلو گفتم: مادر جان من مثل پسرِ شما. اجازه بدید. (و انگشت اشاره هر دو دستم را کنار شقیقه‌اش گذاشتم و تنظیم کردم)  یک چیزی ترکی گفت و خندید. دیدم باید همه کار را خودم انجام دهم. مقنعه‌اش را هم درست کردم و زیر چانه‌اش همانطور که مادرها برای رهسپار کردن دختران تازه با حجاب آشنا شده شان میکنند درست کردم  بسم‌ الهی گفتم و رفتم عقب که عکس بگیرم، باز چرخید به راست. 
یک اخمِ خطرناک و غضبناک کردم و آمدم چیزی بگویم که مثل دختر بچه های هفت هشت ساله گفت: باشه باشه. و درست نشست. لبخند هم نزد. پلک هم نزد. عطسه هم نکرد. عکسش هم خوب شد و قبضش را نوشتم و موقع خداحافظی گفت: ببخشید که سر به سرت گذاشتم. و رفت. 


امروز صبح آمد عکسش را بگیرد باز ترکی حرف میزد و اصلا فارسی نمی‌فهمید و هرچه گفتم باید فلان تومان پولش را بدهید، نمی‌فهمید که نمی‌فهمید . زنگ زد به یکی. ترکی چیزی گفت و بعد گوشی را به من داد و آن آقا از پشت تلفن گفت: آقا مهدی من می‌آیم و حساب میکنم. مادرم پول همراهش نیست. گفتم شما: گفت: بهرامم. منو نگاه. این‌طرف.
قصابی روبرو. 
حالا من خنده‌ام گرفته بود و قطع نمی‌شد.

این هم هست

{لینک}




همه چی داشت خوب پیش میرفت که یکی از پشت سر صدا زد: آقا! 

برگشتم و نگاه کردم. خانمِ مُسنی که چادرِ گُلدارش را به دورِ کمرش پیچیده بود، گفت: این جا ماند. و بعد اشاره زد به لامپهایی که درون یک جعبه‌ی موز جا خوش کرده بودند.

با تعجب به ریسه‌هایی که نصب کرده بودم انداختم و دیدم که ای دل غافل آخرین ریسه بدون لامپ مانده بود و آن هم درست بالای سرِ جایگاهِ مداح و روضه خان.

طوری وانمود کردم که انگار تعمدی بوده . لبخندی زدم و گفتم: بله میدانم مادر جان. بر میگردم و نصبشان میکنم. 

از حیاط خارج شدم و وسائل را داخل صندوق ماشین قرار دادم و با خودم فکر کردم که اگر آن پیرزن تذکر نمی‌داد و جعبه را نشانم نمی‌داد، آبرو و حیثیتم پیش حاج قاسم میرفت.

برگشتم به حیاط و دانه دانه لامپها را نصب کردم و با صدای بلند از خانمهای مُسنی که درون حیاط، هریک مشغول به کاری بود، خداحافظی کردم و قصد داشتم از حیاط بیرون بروم که صدا زد: آقا!

برگشتم و نگاه کردم. همان پیرزن این بار با لبخندی دوست‌داشتنی گفت: یک بار روشن کن ببینم چطور شده.

گفتم چشم.

همین که دوشاخه را درون پریز کردم، برق رفت. 

پیرزنهایی که در حال پاک کردن لپه بودند سرشان را بالا آوردند و به پنکه‌ی  فکسنی ای که به زور خنکشان میکرد نگاه کردند که در حال ایستادن بود. 

برق رفت؟

یکی از آنها گفت.

گفتم شاید فیوز پریده اجازه دهید چک کنم.

نزدیک کنتور رفتم که یکی با مشت یا لگد کوبید به در. در را که باز کردم، "بهادر" پسرِ حاج قاسم با دو جعبه میوه که سیب های قرمزش بدجوری دل آدم را میبرد به داخل حیاط کشیده شد و در حالیکه عرق از صورتش میچکید گفت: باز معلوم نیست چی به سرِ این ترانس‌ها آمده که برق را قطع کردند. گفتم چطور؟ گفت بابا ملت یک سره کولرهایشان روشن است و برق هم نمی‌کشد. بعد با سر اشاره زد به بیرون که این ماشین مال شماست؟ گفتم بله. گفت از سرِ راه بردار لطفا. گفتم چشم.

سیب‌ها را درون حوضی که تا نصفه آب داشت ریخت و گفت: بی‌بی من برم دنبال مشتی. و بی درنگ از در خارج شد.

به پیرزن گفتم: حاج خانم برق که نیست من اینها را چک کنم. یکی دو ساعت دیگه می‌آیم و تحویلتان میدهم.

گفت: ننه خیر ببینی. حالا که اینجایی  زحمت بکش بیا کمک کن این قابلمه را به حیاط بیاوریم.

خیلی دیرم شده بود و فقط به خاطر رودربایستی با مجتبی و حاج قاسم، قبول کردم که ریسه برایشان نصب کنم. از صبح مغازه بسته بود و کسب و کار هم که این روزها بی رونق.

درون اتاق رفتم. چهار دختر بچه دراز کشیده بودند و یکی قصه میخواند آن سه نفر دیگر گوش میدادند. با لبخند سلامی دادم و به امید جوابی که هرگز نشنیدم به سمت اتاقی که پیرزن رفت، رفتم. اتاق نبود. انباری بود. قابلمه نبود. دیگ بود.

گفتم حاج خانم تنها که نمی‌شود این (خواستم بگویم لُندهور)  که نمی‌دانم چه شد و نگفتم و مکث کردم و ادامه دادم. را برد بیرون.

گفت: ننه یک ماه پیش خودم تنها آوردمش 

همین یک جمله برای له کردن یک مرد کافی بود تا غرورش جریحه دار شود و در جوابِ خنده‌ی دختر بچه‌ها هم چشم غُره نرود و مثل کلاهی بزرگ دیگ را روی سرش بگذارد و مثل رستم دستان از اتاق بزند بیرون.

اما دیگ مگر از اتاق بیرون میرفت؟ 

دهانه‌ی در کمی کوچکتر از دیگ بود. حال من مانده بود و یک کلاه گشاد از جنس"روی" بر سرم و راهی که نه پس داشت و نه پیش.

سعی کردم کمی خودم را خم کنم بلکه با این ابتکار خطرناکم، کار پیرزن را پیش ببرم که نشد. خم ماندم. مگر میتوانستم خودم را راست کنم. دیگ سنگین بود و من ناتوان در مقابل وزنش.نفسم بند آمده بود. مرا تصور کنید با یک دیگ گشاد بر سر و خم به طرف راس بدنم و مستاصل از اینکه چه کنم.

یکی از دخترها چهار دست و پا و با دهانی باز از سر تعجب به زیر پای من آمد و سرش را بالا گرفت تا صورت مرا ببیند بلکه بفهمد قرار است چه تصمیمی بگیرم. پیرزن گفت: چی شد پس؟ چرا "وَرچُلُمبیدی"؟ {Varcholombidi} معنی‌اش را نفهمیدم اما چون چند بار تکرارش کرد در ذهنم ماند. "ورچُلُمبیدی".{Varcholombidi}

پس به نقل از پیرزن من(!) در حال "ورچُلُمبیدگی" {Varcholombidegi}گیر کرده بودم و یک راه داشتم. دیگ را رها کنم که در این صورت حتما پای پیرزن قَلَم میشد و یک راه دیگر داشتم که میزانِ "وَرچُلُمبیدگیَم"{Varcholombidegiam}را بیشتر کنم بلکه دیگه از در عبور کند.

نتیجه داد. نصف دیگی که به صورت عمودی در آمده بود خارج شد تا رسید به نصف دومی که منم به آن اضافه شده بودم. نمی‌دانم شاید واژه ای برای این حالتم نداشت که به کار نبرد اما دقیقا شده بودم یک "وَرچُلُمبیده‌ی {Varcholombideye}خاک بر سری که آبرویش جلوی تمام افراد حاضر اعم از پیرزن‌ها ، دختر بچه‌ها و حتی عنکبوتی که آن گوشه با چشمهایی متعجب به من نگاه میکرد، رفت. نمی‌دانم شاید عنکبوت پیش خودش فکر میکرد چطور میتواند کمکم کند که پیرزن با ناجوانمردیِ تمام، کمرم را به سمت بیرون هُل داد و من تلو تلو خوران از در، و بعد درِ هال، و بعد از بالا سرِ پیرزنهای لپه پاک کن، و بعد سه تا پله را یک جا، طی کردم و به درون حوض افتادم. حالا دیگ شده بود قایق و من یک آواره‌ی بیچاره‌ی بدبختِ سر و ته در درون دیگ.شلوارم هم که همچنان پاره.

کارد میزدید خونم در نمی‌آمد. حاج قاسم و مجتبی و پیرزن و همه و همه در تیر رسِ عصبانیتم بودند. داشتم با زانوی پاره شده‌ی شلوارم ور میرفتم که پیرزن بی خیال از اتفاقی که افتاده گفت: بیا ننه. دسته‌اش رو بگیر بگذاریم روی اجاق.

در حین حمل دو نفره‌ی دیگ گفتم: حاج خانم چطور خودتان تنها بُردید داخل اتاق؟

گفت: الکی گفتم. بعد دستش را گرفت جلوی دهانش و ریز(از اون مدلها که فقط پیرزنها بلدند بخندند) خندید و لپه پاک کن‌ها هم بدون اینکه بدانند قضیه چیست، زدند زیر خنده.

گفتم من بروم؟

گفت برو ننه.

جعبه‌ی خالیِ لامپها را برداشتم و باز صدا زد: آقا

با روی تند و اخمو برگشتم و با بی حوصله گی گفتم: بله

یک سیب سرخ به دستم داد و گفت: افطار منتظرتان هستیم. با خانم بیا.




یک توصیه: اگر تلگرام دارید اینجا رو ببینید

{عارفین}



اَللَّهُمَّ 

اسْلَخْنا بِانْسِلاخِ هذَا  الشَّهْرِ مِنْ خَطایانا،

 وَ اَخْرِجْنا بِخُرُوجِهِ مِنْ سَیِّئاتِنا،

  وَ اجْعَلْنا مِنْ اَسْعَدِ اَهْلِهِ بِهِ،

 وَ اَجْزَلِهِمْ قِسْماً فیهِ، 

وَ اَوْفَرِهِمْ  حَظّاً مِنْهُ.

بارالها 

پایان یافتن این ماه را  پایان یافتن خطاهایمان قرار ده،

 و به دنبال خارج شدنش ما را از بدی‌هایمان خارج کن،

 و ما را از سعادتمندترین اهل این ماه به آن،

 و پر نصیب‏‌ترین آنان در آن، 

و بهره‌‏مندترین ایشان از خودت قرار ده.

                                                                                  صحیفه سجادیه دعای چهل و پنجم

+دوستان سلام. نماز و روزه‌ی شما مورد قبولِ درگاه حق انشالله. عید فطر هم که صد در صد فرداست بر همه‌ی شما مبارک باد.

++توصیه ای از یک دوست به من و از من به شما: صحیفه سجادیه را دریابید. تا خودتان را دریابید. (مثلا خواستم جمله‌ی قصار گفته باشم)


13 سال داشتم که برای خواهر بزرگترم خواستگار آمد. یادم است که در مجلس خواستگاری پدرم به خانواده‌ی داماد فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و خواهر بزرگترم بدبخت شد.

14 سال داشتم که برای آن یکی خواهر "یک ذره" بزرگترم خواستگار آمد. در مجلس خواستگاری پدرم به خانواده‌ی داماد فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و . آن یکی خواهرِ "یک ذره بزرگترم هم بدبخت شد.

15 سالم شد. فکر میکردم افتادیم به دورِ ازدواج. اما کسی به خواستگاریِ من نیامد.

16 سال.

17

18

همانطور مجرد و عزب اوقلی رفتم سربازی.

21

22 سالم شد. باز هم برایم خواستگار نیامد که نیامد. تصمیم گرفتیم که خودمان آستین بالا بزنیم. روز خواستگاری پدرم به خانواده‌ی دختر فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و من هم بدبخت شدم.

چندی بعد برای خواهر کوچکتر من خواستگار آمد. پدرم فرمودند ریش و قیچی، پدر داماد حرفش را قطع کرد و گفتند: ما با ژیلت کار میکنیم و پنبه.

این شد که بر خلاف ما سه نفر، خواهر کوچکتر من بدبخت‌تر شد.

برادرِ کوچکم اما شب خواستگاری‌اش، ریش پدر را تراشید و از همان لحظه به غیظ پدر گرفتار آمد و همان جا، بدبخت شد. دیگر کارش به خواستگاری نکشید. 

حال  که پویشی راه انداخته‌اید و به لطف و کرامتِ آقا مرتضی"دچارِ دلفین نشان" به آن دعوت شده‌ام، باید عرض کنم: بنده پسرِ همان پدرم و از حیث اینکه ضرورتی نمی‌بینم و خودم را بی‌نیاز از امکاناتِ رفاهیِ بیان میبینم، و همچنین در نظر دادن در چنین مواردِ سرنوشت‌ساز، گنگ و بیسواد و اُمی هستم، با افتخار اعلام میدارم که ریش و قیچی دست خودتان. باشد که خوشبخت گردید.


چند روز مانده بود به اربعین و حدودا نصف مسیر را پیاده گز کرده بودیم و روش صحیح آدم بودن را تمرین و لحظه‌ اولین دیدار حرم امام حسین(ع) را در ذهنمان تصور میکردیم . نزدیکی‌های اذان مغرب بود و عده‌ی زیادی در تکاپوی پیدا کردنِ موکبِ ایرانی، دنج، راحت و خنک برای اسکانِ موقتِ شبانه بودند و من و همسر هم با هم در این مورد حرف میزدیم که ادامه بدهیم یا کمی توقف کنیم که یک آقای جوانِ عراقی، سدِ راهِ ما شد و همانطور که نه من میفهمیدم چه میگوید و نه ایشان میفهمید من چه میگویم، با هم گپ و گفتی گنگ و طولانی انجام دادیم و از او اصرار و از من انکار که شب را در منزل ما بمانید و شام و خواب و حمام و امکانات رفاهیِ خانه‌اش را به رخ میکشید و من از زیر بار اصرارهایش فرار میکردم و نمی‌خواستم با همسرم شب را جایی سپری کنیم که نه می‌دانستم صاحبش کیست و نه میدانستم چه در سرش میگذرد.

بنده خدا حتما قصدش خیر بود و میخواست برای زائر امام حسین(ع) نوکری کند. دلش میخواست خاک پای زائر را در حیاط خانه‌اش جارو بزند. دلش میخواست غبار تنِ زائرِ امام حسین(ع) را در خانه‌اش بتکاند. اما چرا اینگونه؟ چرا یواشکی؟ چرا مرموزانه؟ به نظر می‌آمد چیزِ ناجوری در ذهنش می‌پروراند. اما هم خدا میدانست که نیتش خیر است و هم من.

کسی چه میداند شاید نذری داشت. شاید به این شکل می‌خواست کمبودهایش را برای آقایش جبران کند. شاید توان رفتن به زیارت را نداشت و با نوکری برای زائرِ آقایش قصد داشت دل خودش را آرام کند. کسی چه میداند؟

ما هم وقتمان کم بود. دو نفر همراه داشتیم که هر دو معلم بودند و باید سر وقت به ایران برمی‌گشتیم و ماندن و توقف طولانی مدت برایمان جایز نبود.

اما چه کسی زمان را برای ما تعیین میکرد. مگر به اختیار خود آمده بودیم که به اختیار خود وقت و زمان تعیین کنیم؟ که به اختیار خود جای خواب معین کنیم؟ که به اختیار خود، دعوتی را رد کنیم؟ 

آن لحظه اصلا به این موارد فکر نمی‌کردم و  دلم هم رضایت نمی‌داد که دعوتش را بپذیرم. حدودا بیست قدمی با من و همسر همراه شده بود و گوشه‌ی کوله پشتیِ مرا میکشید و اصرار میکرد. 


یک آن صدایم را بالا بردم و گفتم: "لا" لا"

دیدم که دلش شکست. دلش را شکستم. همانجا خشکش زد. ایستاد. چهار پنج قدمی ادامه دادم و برگشتم و نگاهش کردم دیدم همانطور ایستاده نگاهم میکند. تا دید برگشتم، سرش را کمی کج کرد که آخرین تیرش را هم رها کند بلکه پا به خانه‌اش بگذاریم. اما اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. 


در مسیرِ پیاده‌روی اربعین، سه بار عصبانی شدم که این اولینِ آنها بود.

همین/.


+این مطلب اصلا مخاطب خاصی ندارد و فقط مرور یک خاطره بود.

++ببخشید که نظرات را میبندم:)

+++خداوندا از تو سپاسگزارم که جوابِ هر عمل و رفتارِ ناصحیحِ مرا همین‌جا تسویه میکنی. (دنبال یک آیه میگشتم برای یک چنین دعایی. نیافتم)


بعدا"نوشت:


یک کتاب هم معرفی کنم که مطلبم الکی نبوده باشد. 

وحدت  عارفانه نوشته مسیحا برزگر

 در وحدتِ عارفانه، نگاهِ یکی‌بینِ عارف، به یگانگی با هستی می‌رسد و بدین‌سان، شاهد و مشهود یکی می‌شوند. تنها شهود می‌ماند و بس. در چنین یگانگی و وحدت است که اگر گردبادی نیز پیرامونِ تو بوزد، تو انسجامِ خویش را از دست نخواهی داد. مرکزِ این گردباد خواهی شد. آنگاه در دنیا خواهی بود، اما از دنیا نخواهی بود. وحدتِ عارفانه، وحدتی ذهنی نیست، بلکه وحدتی واقعی و وجودی‌ست. خداوند اشیا را خلق کرده است، اما خود از اشیا جدا نیست. این حقیقتی‌ست بسیار ساده و بدیهی. او نمی‌تواند از اشیا جدا باشد، زیرا مرزی که او را از اشیا و اشیا را از او جدا می‌سازد، او را محدود می‌کند. در حالی که خداوند حدودی ندارد. برگرفته از متن کتاب”

الان فکر میکنم 60000تومان باشد. اما من 10000 تومان خریداری کردم. این اولین بار است که به صورت رسمی کتاب معرفی میکنم. چون فکر میکنم کتابی‌ست که: 

همه‌ی ما لازمش داریم


امروز ساعت شش مغازه رو باز کردم. باید به هم ریختگیِ ناشی از عکاسیِ شلوغی که دیشب داشتم جمع و جور میشد. ساعت هفت و نیم بود که یادم افتاد باید به لابراتوآر برم برای گرفتنِ عکسهای مشتری های دیروز. کرکره را پایین دادم و بدون اینکه قفل بزنم، رفتم بیرون. حرکت کردم به سمت شمالِ شهر. عکسو که گرفتم یادم افتاد که از خونه باید یه سری وسائل که برای تکمیل کردن فلان دکور، خانه مانده بودو بیارم. پس به جای مغازه که در غربی ترین نقطه ی شهره، رفتم به سمت جنوبی ترین نقطه. یعنی رفتم خانه. دمِ در که رسیدم دیدم کلید روی قفلی که تو مغازه مونده، مونده. (مونده؟ مونده؟حالا هرچی)

سوار تاکسی شدم و برگشتم مغازه و کلیدو برداشتم و رفتم خانه و توی راه با خودم میگم خوب مرد حسابی تو که رفتی مغازه این عکسا رو میذاشتی تو مغازه دیگه واسه چی گرفتی دستت اومدی؟

رسیدم خانه و وسائلو برداشتم و زنگ زدم تاکسی تلفنی و آمد و سوار کردم و سوار شدم و رسیدم و پیاده شدم و وسائلو گذاشتم تو مغازه که دیدم موبایلمو تو خونه جا گذاشتم. نمیشد که مغازه رو باز نکنم ساعت شده بود نه و نیم. اما نمیشد که بدون موبایل. همسر رفته راه دور و ممکنه نگران بشه. از یه طرف هم مشتریِ امروزم قراره زنگ بزنه برای تعیین ساعت. هیچی دیگه وسائلو جابجا کردمو عکسا هم گذاشتم رو میزو کرکره رو زدم و اومد پایین و بسته شد و رفتم خونه. حالا هرچی میگردم ، کلیدم نیست. باز مثل"چیزا" برگشتم مغازه. از دست خودم عصبانی میشم وقتی حواسم پرت میشه و اینجوری گیج میزنم. برگشتم مغازه و کلیدو برداشتم و رفتم خونه و موبایلو برداشتمو کلیدو دیگه جا نذاشتمو موبایل هم تو جیبم سنگینی میکرد و درو قفل کردمو برگشتم مغازه. آخیش تموم شد این کابوس. 

فقط تو فکر اون قالب یخی هستم که گذاشتم رو اُپن و یادم رفت بیارمش. یعنی تا شب آب میشه و فرشو به فنا میده؟ نه فکر نکنم. خدا مهربون تر ازاین حرفاست


یک جایی میفرماید:

زندگی، محور، مرکز، کانون و هسته‌ی مرکزی میخواهد. هیچ‌کس نمی‌تواند بدون محور و کانون، زندگی کند. محور را ما نمی‌آفرینیم، بلکه دوباره کشف میکنیم. نمی‌گویم "کشف میکنیم" میگویم:"دوباره کشف میکنیم"

در جای دیگر میفرماید:

جنین در رحمِ مادر با این محور،کانون یا مرکز آگاهی دارد. با این مرکز نَفَس میکشد. نبضش با این مرکز می‌تپد.اصلا جنین در رحمِ مادر، عینِ همین مرکز است. هنوز محیط پیرامونی ندارد. او ذات است. شخصیت و ماهیتی ندارد.

در جای دیگر فرمودند:

هنگامی که نوزاد رحمِ مادر را ترک میگوید و به دنیا می‌آید، برای  نخستین بار با چیزی خارج از وجودِ خود تماس میگیرد. و همین تماس است که به تدریج محیط دایره‌ی وجودِ او را شکل میدهد.جامعه به تدریج کودک را به راه و رسمِ خود میکشانَد.جامعه‌ی مسیحی کودک را مسیحی میکند؛ جامعه‌ی هندو او را هندو می‌کند؛ جامعه‌ی یهودی او را یهودی میکند

در جای دیگر میفرماید: 

شخصیت انسان سه لایه دارد. لایه نخست، مثبت و نازک. مثبت است اما جعلی و ساختگی.لایه ای ست که مدام تظاهر میکند. این لایه صندوقخانه‌ی تمام صورتک های توست. در این لایه مثلا به مخاطبی که دوستش نداری و نمی‌خواهی  سر به تنش باشد، میگویی" از دیدنتان بسیار خوشبختم" این لایه تو را شهروندِ کشورِ دروغین و پوشالی میسازد. والدین برای ساختن این لایه به دورِ مرکزِ وجودِ کودکانشان مسابقه گذاشته‌اند. زیرا قرار است کودکانشان عضوی از جامعه‌ی ریا کار باشند.

میفرماید:

 لایه دوم ضخیم تر است.نفوذ به لایه دومِ منفی دشوار تر است. زیرا در این لایه که در پسِ لایه نخست پنهان گردیده، عادات و خصلت‌هایی زشت و بدقواره و عَفِن1 وجود دارد؛ عادات و خصلتهایی که به تدریج، در سالیانِ متوالی زندگی‌ات، آن‌ها را ساخته‌ای.

ادامه میدهد:

کودک در ابتدای تولد، نفسانیتی ندارد. اما جامعه، بی درنگ دست به کار میشود و کودک را در قالب های خود میریزد:"این کار را نکن! مردم خوششان نمی‌آید. این کار را کنار بگذار! آن کار را انجام بده! محترم خواهی شد، دوستت خواهند داشت، مشهور خواهی شد"  بدین‌سان شکافی در روح کودک ایجاد میشود. در محیط دایره‌ی وجود او دوگانگی شکل میگیرد. 

در لایه‌ی نخستِ مثبت، تو باید چیزهایی را به دیگران نشان میدادی 

اما در لایه دوم منفی تو باید چیزهایی را از دیگران پنهان کنی.

کوک معصوم است و معصومانه عشق میوزد. آدم بزرگ‌ها حتی در عشق شان نیز زیبا نیستند. زیرا عشقشان فاقد تمامیت است.

گفته است:

جامعه تمامیت انسان را شکسته است اما مرکز در توست. و برای رسیدن به این مرکز باید این دو لایه‌ی مثبت و منفی را حفر کنی و به اعماق بروی. آنگاه کامل خواهی شد. به کل ملحق خواهی شد. کل خواهی شد. این است معنای وحدت عارفانه.


1:بدبو . گندیده {فرهنگ معین}

قسمتی از کتاب وحدت عارفانه نوشته مسیحا برزگر



بی ربط نوشت:

از اینکه روز به روز به تعداد دوستان و مخاطبانم اضافه میشود خوشحالم اما چرا اثری از ایشان نیست؟ ساکتند. اصلا میخوانند یا فقط دنبال میکنند؟





دریافت


یک جاده آسفالته رو تصور کن که با دوچرخه در حال رکاب زدن و عبور کردن از آن هستی. در دو سمت جاده، درخت های سپیدار بلند شاخه‌هایشان را پهن کرده‌اند و دستهایشان را به دست درختهای آن طرفِ جاده گره زده‌اند تا سایه‌ی خنکی ایجاد کنند و گرمای سوزانِ این روزها را از تو دور کنند. همهمه‌ی پرندگان را میشنوی؟


 هزار، دو هزار و یا ده‌ها هزار گنجشک که معلوم نیست چه میگویند و شاید با هم سرودی را زمزمه میکنند که اینگونه هیجان زده و با نشاط‌ اند

 صدای جیرجیرک های تابستانی را بشنو! جیرجیرکهایی که نمی‌توانی تعداد و حتی جایی که نشسته‌اند را حدس بزنی. جیرجیرکهایی که اگر  سکوت کنند، تازه متوجه میشوی که میخواندند.

 سکوت همه جا را فرا میگیرد. لَندرُوِرِ قدیمی‌ای  از کنارم عبور میکند. گنجشکهای بسیار زیادی از لای برگ های درختان پدیدار میشوند و هر کدامشان با دیگری جایشان را عوض میکنند و با دور شدن لَندرُوِر در جای جدیدشان آرام میگیرند و باز شروع میکنند به آواز خواندن و جیرجیرکها هم هارمونیِ سبز و گرمای 30 درجه ای مسیر را ایجاد میکنند. 

دلم میخواهد متوقف شوم، دوچرخه‌ام را گوشه ای رها کنم و روی آسفالتِ خنکِ این هوای داغ، دراز بکشم و با آسمانی که سعی دارد از لابلای شاخ و برگِ درختان به زمین خود نمایی کند، نگاه کنم و موسیقیِ یکنواخت اما زیبا و دلنشین و آرامش بخشِ درختان را بشنوم و به هیچ چیزی هم  فکر نکنم. 

همین کار را هم میکنم. 

طلاییِ آفتاب سعی دارد چشمهایم را قلقلک دهد اما استقامتِ شاخ و برگها برای محافظت از میهمانِ موقتشان که الان در پناهشان قرار است تا به آرامش برسد، ستودنی‌ست.

دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و فقط بشنوم.  تو هم میشنوی؟ صدای تک پرنده ای که آوازش با بقیه فرق دارد. خوب گوش کن. 

میشنوی؟

انگار که غر میزند. مثل من. مثل تو. انگار نمی‌داند که زندگی همین است که هست.


هنوز که هنوزه پویش درخواست از بیان» برای توسعه خدمات بلاگ»،  در جریانه و هیچ چیزی هم نمیتونه متوقفش کنه. حتی بی توجهیِ مدیران بیان و تمسخر بعضی از کابرها و ساده انگاری برخی دیگه و گرما و اینترنت ضعیف و گرونی بسته‌ها هم نتونست کاری کنه که بلاگر های بیان دست از اعلام خواسته هاشون بردارن. حالا چرا وقتی که  آمریکا. ترامپ. تحریم های نفتی. پولشویی های متداولِ داخلی. اقتصاد عوضی. پمپئو.  آل سعود. بحرینِ گوگولی مگولی. آقا زاده ها و دست و دلبازیشون در پرداخت دیه. پاسخ رهبری به آبه. بی تکلیفی افزایش حقوق و کارشکنیِ دولت. معوق ماندن پول گندم کاران و سر و صدای این روزهایشان. گرونیِ گوجه. پیاز . سیب زمینی.  وعده های دروغین اقتصادی . حادثه ی اخیر دریای عمان.برجام . زنگنه. مفاسد اقتصادی و یک عالم موارد اینچنینیو واجب و دردسر ساز و قابل توجه دور و اطرافمون ریخته و دستمونو باز گذاشته که از سیر تا پیازش مطلب بنویسیم و نقد کنیم و غر بزنیم و بگیم و بگیم تا عُقده هامونو  کاملاحرفه ای و موشکافانه خالی و خواسته هامونو بیان کنیم، چسبیدیم به رامبد جوان و همسرش که دلشون خواسته بچشون اونور آّب چشم باز کنه.

نه اینکه بگم کارش درسته و بخوام دفاعی بکنم. جای دفاعی نذاشتن ولی خوب مسائل مهمتری نیست؟

نظرات بعد از تایید نمایش داده میشوند


 


دریافت

 

یک جاده آسفالته رو تصور کن که با دوچرخه در حال رکاب زدن و عبور کردن از آن هستی. در دو سمت جاده، درخت های سپیدار بلند شاخه‌هایشان را پهن کرده‌اند و دستهایشان را به دست درختهای آن طرفِ جاده گره زده‌اند تا سایه‌ی خنکی ایجاد کنند و گرمای سوزانِ این روزها را از تو دور کنند. همهمه‌ی پرندگان را میشنوی؟

 

 هزار، دو هزار و یا ده‌ها هزار گنجشک که معلوم نیست چه میگویند و شاید با هم سرودی را زمزمه میکنند که اینگونه هیجان زده و با نشاط‌ اند

 صدای جیرجیرک های تابستانی را بشنو! جیرجیرکهایی که نمی‌توانی تعداد و حتی جایی که نشسته‌اند را حدس بزنی. جیرجیرکهایی که اگر  سکوت کنند، تازه متوجه میشوی که میخواندند.

 سکوت همه جا را فرا میگیرد. لَندرُوِرِ قدیمی‌ای  از کنارم عبور میکند. گنجشکهای بسیار زیادی از لای برگ های درختان پدیدار میشوند و هر کدامشان با دیگری جایشان را عوض میکنند و با دور شدن لَندرُوِر در جای جدیدشان آرام میگیرند و باز شروع میکنند به آواز خواندن و جیرجیرکها هم هارمونیِ سبز و گرمای 30 درجه ای مسیر را ایجاد میکنند. 

دلم میخواهد متوقف شوم، دوچرخه‌ام را گوشه ای رها کنم و روی آسفالتِ خنکِ این هوای داغ، دراز بکشم و با آسمانی که سعی دارد از لابلای شاخ و برگِ درختان به زمین خود نمایی کند، نگاه کنم و موسیقیِ یکنواخت اما زیبا و دلنشین و آرامش بخشِ درختان را بشنوم و به هیچ چیزی هم  فکر نکنم. 

همین کار را هم میکنم. 

طلاییِ آفتاب سعی دارد چشمهایم را قلقلک دهد اما استقامتِ شاخ و برگها برای محافظت از میهمانِ موقتشان که الان در پناهشان قرار است تا به آرامش برسد، ستودنی‌ست.

دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و فقط بشنوم.  تو هم میشنوی؟ صدای تک پرنده ای که آوازش با بقیه فرق دارد. خوب گوش کن. 

میشنوی؟

انگار که غر میزند. مثل من. مثل تو. انگار نمی‌داند که زندگی همین است که هست.

 

أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یُسَبِّحُ لَهُ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّیْرُ صَافَّاتٍ کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِیحَهُ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِمَا یَفْعَلُونَ

آیا ندیدی که هر کس در آسمان ها و زمین است و پرندگان بال گشوده (در پرواز) برای خدا تسبیح میگویند، و هر یک نیایش و تسبیح خود را میداند؟ و خداوند به آنچه میکنند داناست سوره النور آیه 41


یک خاطره از دورانِ فعالیتم در مخابراتِ نارمک (منطقه 7 تلفنی تهران خراب شده)

کار من به این منوال بود که صبح تا ساعت 10 به منزلِ آنهایی که سفارش داده بودند و نوبتشان شده بود زنگ میزدم و آدرس میگرفتم و انواع مودم ها را توضیح میدادم و سفارش میگرفتم و با کوله باری از مودهای ADSLراهیِ خیابانها و منازل و محل کارِ مشترکین میشدم و اموراتم را میگذراندم.

آن‌ روز گوشی را برداشت با فریادی وحشتناک، طوری که پرده ی گوشِ راستم به پرده ی گوش چپم برخورد کرد، گفت: بلـــــــــــــــــه؟

شاید چهار پنج ثانیه ای طول کشید تا بفهمم اونی که تو گوشم لرزید به خاطر چی بود

ادامه مطلب


شطرنج هم بازیِ خوبی است.  وقتی که با یک برنامه ای جلو می‌روی و به ناگاه متوجه‌ی تغییر رفتارِ حریف می‌شوی و می‌بینی هرچه که رشته کردی پنبه شده، به ناچار جهتت را تغییر می‌دهی و هم سو با مسیرِ حمله‌ی او، طرح حمله می‌ریزی.

تو شطرنج‌باز قهاری هستی و هرگز به بن بست نمی‌خوری و با هر درِ بسته ای یک درِ دیگر را می‌گشایی.

************************

زنی میانسال در یک سوپر مارکت بزرگ در حالیکه سبدِ چرخ‌دار بزرگی را با دو دستش گرفته بود، به اتیکتِ قیمتِ اقلام مورد نظرش نگاه می‌کرد و رد می‌شد و بعدی را نگاه می‌کرد و رد می‌شد و رد می‌شد و رد می‌شد و رد می‌شد که خورد به سبدِ چرخ‌دارِ خالیِ من که تنها یک جعبه دستمال لوله ای درونش قرار داشت.  به قیمت‌ها نگاه می‌کردم و رد می‌شدم. عذر خواهی کرد و گفت: "هر دم از این باغ بری می‌رسد." لبخندی تحویلش دادم .

پیرمردی که با واکر و با زحمت فراوان برای خرید یک شامپو مسیر طولانیِ خانه تا فروشگاه و عبور از پله های پلِ هوایی را از سر گذرانده بود در جواب خانم میانسال گفت: مسئله اینجاست که وقتی واحد پول ما "ریال" است ، باید با "دلار" معامله کنیم. تا چشم باز می‌کنیم و سراغ اخبار را می‌گیریم، تنها دلار می‌شنویم و دلار می‌شنویم و دلار. نمی‌دانم این دومینوی گرانی تا کجا قرار است ادامه پیدا کند.(بعد به بَنری که بالا سرِ صندوقدار نصب شده بود اشاره کرد و گفت) خرید دیگه نشاط نداره. ببینید!

روی بنر نوشته بود :"به دلیل تعطیلیِ این واحد صنفی، همه‌ی اجناس به قیمت خرید، فروخته می‌شود"

بعد ادامه داد"حالا آنهایی که ندارند چه کنند؟"

موبایلم را برداشتم و شماره همسر را گرفتم و گفتم: اجناس اینجا به قیمت خریده؛ تا بیست و هفت هشت تومان دیگه اگه چیزی لازم داری بگو. 

گفت"چشم پیامک می‌کنم." و قطع کردیم.

مطمئنم هنوز آن دسته از همشهری های عزیزم که در خانه احتکار می‌کنند، خبر ندارند که اینجا اجناسش را به قیمت خرید می‌فروشد؛ و اِلا الان از سر و کول هم بالا می‌رفتند و در چشم بر هم زدنی، همین یک بسته دستمال لوله ای هم برای من نمی‌مانْد.

یکی از کارکنان آنجا که در حال جابجایی قوطیِ رُب‌ها بود، به شانه‌ام زد و گفت: برای همین بَنِر را بالای سر صندوقدار زدیم نه بیرون.

(فکرم را خواند؟)

پیامکِ همسر جان آمد" عزیزم آن بیست و هفت هشت هزار تومان را نگه دار لازم می‌شود"

بنابر این با یک دستمال لوله ای از فروشگاه بزرگی که تا همین پارسال یا یک کم آنطرف تر با دستان پُر و باری سنگین بیرون می‌آمدیم، بیرون زدم و راهیِ خانه شدم


یعنی قراره آخرش چی بشه؟ (1)



یک خاطره از دورانِ فعالیتم در مخابراتِ نارمک (منطقه 7 تلفنی تهران *قسمتی از متن حذف شد*)

کار من به این منوال بود که صبح تا ساعت 10 به منزلِ آنهایی که سفارش داده بودند و نوبتشان شده بود زنگ میزدم و آدرس میگرفتم و انواع مودم ها را توضیح میدادم و سفارش میگرفتم و با کوله باری از مودهای ADSLراهیِ خیابانها و منازل و محل کارِ مشترکین میشدم و اموراتم را میگذراندم.

آن‌ روز گوشی را برداشت با فریادی وحشتناک، طوری که پرده ی گوشِ راستم به پرده ی گوش چپم برخورد کرد، گفت: بلـــــــــــــــــه؟

شاید چهار پنج ثانیه ای طول کشید تا بفهمم اونی که تو گوشم لرزید به خاطر چی بود

ادامه مطلب


امام(ع) بادر نظر گرفتن موقعیت جامعه اسلامی از نظر آگاهی مردمی و امکانات و توانایی های جبهه خودی به این نتیجه رسیده اند که قیام مسلحانه و انقلاب فراگیر برای بنای حکومت اسلامی و به دست گرفتن قدرت، کافی و کارآمد نیست. چون ضروری تر از تاسیس و ایجاد حکومت دلخواه، استمرار و تداوم آن است که باصرف آمادگی نظامی و برکناری حاکمان غاصب عملی نخواهد بود. بلکه پیش و بیش از آن باید زمینه های فرهنگی و اجتماعی فراهم گردد تا توده مردم بیدار شده و همراه گردند و مسئولیت پاسداری از حاکمیت جدید و دستاوردهای آن را آگاهانه برعهده گیرند

منبع»

کسانی که بدون غرض‌ورزی اسلام را مطالعه کنند حتما اعتراف خواهند کرد که اسلام؛ دین جدای از ت و اجتماع نیست، اسلام مسلک فردی و گوشه‌نشینی نیست، بلکه در همه شئونات زندگی می‌تواند وارد شود. اما در برهه‌هایی از تاریخ به جهت شرائط ی حاکم بر عصر زندگی معصوم و یا استراتژی خاص معصومین، فعالیت‌های ی اجتماعی ایشان کمرنگ می شد و به همین جهت امام صادق (ع) مداخله‌ای جدی در ت نداشتند.

منبع»




شهادت امام جعفربن محمدٍن صادق تسلیت

کلیک کنید


سلام


یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسری‌اش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازه‌ی من  و از درون کیفش یک  رُژ قرمز درآورد و درست در فاصله‌ی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را  در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد. 

 بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه می‌کند.

معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"

شاید اگر همسر نبود انقدر معذب نمیشدم. خوب خدا رو شکر بزک به اتمام رسید ولی اما بر خلاف تصور و به دور از انتظارمان، سرکار خانم به داخل مغازه آمدند.

-سلام (رو به همسر گفت. و بعد نگاهش را به سمت من انداخت که ناگهان متوجه‌ی شیشه شد و فهمید که در تمام مدتی که مشغول رنگ آمیزی کج و معوج لبهایش بوده ، می‌دیدم‌اش. پس سرفه‌ی ریزی کرد و گفت)

-این چه وضعشه؟ چرا از این شیشه ها میذارین رو مغازه هاتون؟

(به همسرم نگاه میکنم و منتظرم جوابش را بدهد. اما سرش را از کتابی که اخیرا یک دوست عزیز برایش فرستاده و مطالعه می‌کند، بلند نمی‌کند. البته در شأن خودش هم نمی‌بیند که بخواهد جوابش را بدهد. و همان بهتر که سکوت کرد.  نگاه غضبناکش را اگر میدیدید 

بوی چربِ رُژ لبش فضای مغازه را پُر کرده بود و برای لحظه ای مرا به یاد دوران کودکی‌ام { و خاله هایی که نمیشناختمشان و در کوچه و خیابان به خاطر زیباییِ وصف ناشدنی و یوسف‌ گونه ام مرا میبوسیدند و رد قرمزی روی صورتم به جا میگذاشتند } انداخت)

( برای اینکه چنین جمله ی کلیدی و موثری را  تُپُق نزنم، در کسری از ثانیه یک بار آن را  در ذهنم مرور کردم   و مثلا آمدم که بگویم: الان ایراد از منه که چنین شیشه ای گذاشتم برای فرار از تابش آفتاب،؟ یا شما که شیشه ی مغازه ی منو با آینه توالت خونتون اشتباه گرفته اید؟ خانمِ محترم ده سانت اینطرف تر از بزکگاه شما، درِ ورودیه مغازه ی منه  ندیدی؟ آره اینطوری همسرم را دلشاد میکردم)

پس دهان باز کردم که بگویم و گفتم: خیلی خوش آمدید. بفرمایید. امرِتون

-عکس 3در 4 میخوام برا شناسنامه

گفتم: باید مقنعه داشته باشید(شانس آوردم که نگفت به تو چه. البته خودش شانس آورد. آخ اگر شما همسرم را می‌دیدید. رو کردم به همسرم )

گفتم: فاطمه جان لطفا راهنماییشون کن 

(چشمتان روز بد نبیند. نگاهش را چنان با سرعت نور به سمتم پرتاب کرد که انگار مردمک های چشمش مثل گلوله ی کاتیوشا خورد به صورتم و بعد دوباره برگشتند سر جایشان. )

گفتم: بــــ، ـلـــــ، ـه (بعد اشاره زدم به سمت آتلیه و به خانم گفتم) بفرمایید داخل حاضر بشید تا بیام خدمتتون. مقنعه ها کنار آینه ست هرکدومو دوست دارید بردارید به جز سفیده

( جرأت نداشتم با همسر چشم تو چشم بشوم . گناه من چه بود اصلا؟ والله. 

بعد از اینکه خانم صدایم زد، از کنار همسر عبور کردم و رفتم داخل. خوب اینطور نمی‌شد که. یا باید در را می‌بستم که  حتما در آینده تبعات سنگینی به همراه داشت. یا باید باز می‌گذاشتم که نمی‌شد. پس برگشتم کنار همسر و آرام و درِگوشی گفتم) یه دِیْقه بیا مقنعشو درست کن بابا. چت شد یهو؟

(یهو کتابش را آنقدر محکم بست که انگار یک فیل لای کتاب بود و می‌خواست آن را له کند. و یا آن دوستی که آن کتاب را هدیه داده بود، مقصر بی‌حیاییِ این خانم بود. بلند شد و طوری که انگار با هووی پنجمش روبرو شده باشد، با خشونت مقنعه‌ی بنده خدا را مرتب کرد و رفت.) و من ماندم و تکرار جملاتی شبیهِ )خانم سرتو بیار بالا بالاتر. یه کم پایین تر. نخندید. اخم نکنید. چشماتونو درشت نکنید. خانم چشماتونو درشت نکنید. خانم الان اینو دارم به شما میگم

-فکر کردم هنوز دارید روایت میکنید.  میترسم نور فلاش اذیتم کنه.

صدای همسر: نترس خانم فکر کنم تنها چیزی که این روزا با شما کاری نداره همون نور فلاشه. چشماتونو درشت تر نکنید تا بتونن عکستونو بگیرن زودتر(درشت تر رو خیلی خوب گفت خدا وکیلی. چشماش هر کدامشان به اندازه ی  دهانه ی استکان درشت بود(با یک ذره اغراق البته)(یک ذره هم بیشتر حتی)

(به خانمِ مشتری لبخندی میزنم و با همون اولین شاتر، عکس خوبی میگیرم. همانجا قبل از اینکه بلند شود مقعنه را درآورد و شالش را از روی زانو برداشت و دوباره انداخت دور گردنش و یک ذره از آن را هم برای بسته شدن دهانِ کدخدا انداخت بالای کلیپس و آرام رو به من کرد و گفت) 

-من جای شما باشم اخراجش میکنم. اصلا اخلاق نداره.

گفتم : کیو؟ همسرمو؟

با تعجب به دیواری که همسر پشتش در حال مطالعه بود نگاه کرد و گفت: عــــــــــــــــه؟ زنِتـــــــــــــــه؟

(برگشتم به سمت پیشخوان )

 گفتم تشریف بیارید مشخصاتتونو بگید.

-میترا نظارت‌پیشه میرشنبه بازاریِ کُرد (اسامی ای که می‌خوانید ساختگی است و هرگونه تشابه اسمی، اتفاقی است)

گفتم یه شماره هم بدید لطفا

(کاش نمی‌گفتم. خوب الان شماره داد. مثلا که چی؟ چه دردی دوا می‌کند از این نگاهِ غضبناک و مخوف؟ اصلا این شماره نیست، خودش درد است)

(همانطور که نگاهش را به سمتم شلیک کرده، با نگاه بی نگاهی‌اش (مثل با زبان بی زبانی‌اش) میگوید: بذار بریم خونـــــــــــــــــــــــــــــه یا مثلا شاید گفت: بذار این عجوزه برههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه یا شاید قورباغه. قورباغه هم به او می‌آمد)

(لامصب نگاهِ جذاب همسر مثل آهنربا نگاهم را چسبانده بود به خودش. سرم را با بدبختی به سمت خانمِ مشتری چرخاندم منتظر شدم که شماره را بگوید. نگفت بی‌معرفت . مکث کردم سرم را یک جوری تکان دادم که مثلا گفته باشم:  چته؟ چرا لال شدی؟ شمارتو بده دیگه. انگار شنید چه گفتم)


گفت: گفتم که

همسر گفت: گفت که (بعد یه ابرویی تکان داد که فقط من میدانم یعنی اینکه کجایی عمو؟)

(مثل بچه هایی که یک غلطی کرده اند و مثل سگ هم پشیمانند گفتم) ببخشید نشنیدم. اصلا شماره برای چی؟ مهم هم نیست. یه ساعت دیگه حاضره. بفرمایید قبض. (خندید و گرفت و رفت)

همسر: دخترِ فلان

من:عه

-بی چـ.

+عه

-سَــ

+عه عه

-مُـ

+عــــــــــــــــــــــــــــــــــه. بسه دیگه. به ما چه.

-یعنی مثلا نمیدونست اینطرف شیشه تو داری نگاش میکنی؟

+بیخیال..

(در کمال تعجب بی‌خیال شد. و من دیگر جرأت نکردم در مورد بوی چربی که مرا به یاد کودکی و خاله‌ها‌یی که نمی‌شناختمشان انداخت، حرفی بزنم)



وسط حیاط هم یه سری خرت و پرت وجود داشت که قرار نبوده زیر بارون باشن. مثلا یه نایلونِ متریِ خیلی بزرگ تا شده زیر درخت پرتقال. سطل زباله ای که حالشو نداشتم نصفه شبی آب بکشم و مونده بود تو حیاط. یه بشقاب میوه خوری کهنه که مخصوص اضافه های غذا و خُرده نونهاست برای حیوونهای رهگذر یا پرنده ها که لب حوض جا خوش کرده بود. و یه سری چیزای دیگه.

دیشب یهو بارون گرفت و سر و صدایی به پا شد. ریزش آب بارون بعد از برخورد به برگهای درخت پرتقالْ‌جانِ خانه ی پدر همسر که روی نایلون میچکید و صدای ناهنجاری ایجاد کرده بود؛ سرریز شدن آب ناودان روی سطل زباله ای که دَمَر روی زمین گذاشته بودم تا ات و یا چه میدونم حیوونی چیزی توش نره هم،  صدایی مثل طبل ایجاد کرده بود؛ طبلی که ده نفر همزمان روش میکوبن و اصلا هم سکوتی بین ضربه ها احساس نمیشه. نِمْ‌دونم اون بشقاب میوه خوریه چرا بازیش گرفته بود. انگار یه بچه ی تُخس نشسته و با انگشتش میزنه لبه ی بشقاب و بشقاب روی لبه ی اونوریش بلند میشه و میچرخه و باز مینشینه سر جاش. و تکرار و تکرار و تکرار. کارناوالی راه انداخته بود باران که بیا و ببین.

همسر از سر و صدای باران بیدار میشه و میبینه که من نشستم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم.(دوتا پدیده واقعا منو مبهوت خودشون میکنن. اونقدر که لازمه سکوت کنم و یک: صدای بارونو خوب گوش بدم و دو: ماه کامل رو خوب نظاره کنم و همونطوری مبهوت برم فضا)

 میگه: مگه جُغدی؟ چرا نخوابیدی؟ پاشو پنجره رو ببند.

گفتم سردته یه پتو بکش روت.

گفت: پتو رومه. صدا نمیذاره بخوابم

گفتم عزیزم خوب گوش کن. صدای شرشر بارونه. فکر کن با هم رفتیم تو طبیعت چادر زدیم و این هم صدای آبشاره و (مکثی کردم و باز ادامه دادم و کلی براش فضا سازی کردم و انقدر گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم (خوب حالا!!!) که دیدم چشماش داره سنگین میشه . روشو برگردوندو پتو رو کشید رو سرش) 

گفتم: واقعا کِیْف نکردی؟

یه صدای خفه ای از زیر پتو اومد بیرون و گفت: ببندش.

پاشدم بستمش.

صدای طبله هنوز میاد 


زیر نویس:نـه تـنـها سـاخـتـار مغز ن و مردان با یکدیگر متفاوت می باشد، بلکه مـردان و ن از مغزشان به طـرز مــتفاوتی استفاده می کنند و حتی در شیوه بروز احساسات هم با هم تفاوت دارند . ن موجوداتی احساساتی هستند که تمایل بیشتری برای بیان احساسات و حرف زدن دارند اما مردان بیشتر اوقات احساسات خود را مخفی میکنند . در مغز ن اتصالات و ارتباطات بیشتری بین دو نیمکره چپ و راست وجود داشـته کـه بـه آنــها این توانایی را می دهد تا از مهارت گفتاری بهتری نسبت به مردان برخوردار باشند. از طرف دیگر در مردان ارتبـاط کمتری بین دو نیمکره مغزشان وجود داشته و به آنها این قابلیت را میدهد تا دارای مهارت بیشتری در استدلالهای انتزاعی و هوش دیداری فضایی باشند. 


حدودای ساعت هشت شب خسته و کوفته با همسر رسیدیم خونه و بعد از ده دقیقه یه ربعی، یه کم مستأصل نگام کرد و گفت چی بخوریم؟ منم بی‌درنگ گفتم نون پنیر. 

-آخه نون پنیر هم شد شام؟

(حس سخنرانی و سخنوری بهم دست داد و اومدم بگم "عزیزم میدونی همین نون و پنیر هم بعضیا ندارن که بخورن؟ ) 

از اونجایی که راه نفوذ به مغز منو پیدا کرده، (1) با صدای بلند گفت: تو یکی واسه من نرو رو منبر.

که گفتم:  املت؟  میخوای الویه درست کنیم؟

گفت: عقل کل! الان الویه؟ ساعتو نیگا.

گفتم پس همون نون پنیر دیگه

گفت: پنیر نداریم برو بخر.

گفتم من که سیرم.(والله . کی حال داره دوباره پاشه لباساشو تنش کنه و بره پنیر بخره؟ هیکل به این گُندگی واسه یه پنیر؟)

گفت: خوب یه چیپسی، پفکی، بستنی ای یه چیزی هم بخر بخوریم. (بخدا این زن فکر منو میخونه)

(دیدم دیگه نمیشه مقاومت کرد)گفتم: عزیزم پنیرش چی باشه؟

زدم بیرون. گفتم میرم سر کوچه یه بستنیِ همچین کاکائو دارِ چررررب میخرم و یه پنیر هم میچسبونم تنگش و میرم خونه. از کوچه بیرون نرفته بودم که زنگ زد

:عزیزم برو "کوروش" اونجا ارزونتره. 

گفتم : عزیزم میدونی چقدر راهه؟؟؟؟؟؟ با دمایی اومدم بیرون (وقتی اینطوری به هم عزیزم عزیزم میگیم یعنی یه جای کار میلنگه)

: وقتی میگم برو کوروش یعنی برو کوروش. شبه .  کی به دمپاییه تو نگاه میکنه آخه؟

 (درچنین مواقعی ترجیحم اینه که بگم چشم. ولی بعدش که میرم خونه همچین عصبانیتمو رو در یخچال (2) و کابینت و کمد خالی میکنم که بفهمه  واسه یه پنیر نباید منو اینهمه راه میفرستاده اونور دنیا. اون هم با دمپاییِ حموم)

رفتم کوروش. 

یه پنیر "ضباخ" برداشتم که زیرش نوشته شده بود 6900 تومن. با تخفیف 6000 تومن. دیدم واقعا ارزششو داشت بیست دقیقه پیاده روی کردم تا اینجا. 900 تومن سود کردم.

رفتم صندوق و حضرت صندوقدار بارکد خوانشو چسبوند و یه جیغ کوتاهی کشید و گفت:  بیق نه  گفت: شش تومن.

(پولو پرداخت کردمو اومدم بیام بیرون که یه فاکتور  در  سایز 8 در 25 سانت داد دستم)میگم چرا واسه یه پنیر این همه کاغذ حروم کردی؟

(لبخند مزخرفی میزنه که مثلا  بچه جون تو رو چه به این سوالها) میگه: به ما دستور دادن

رفتم بیرون از سر کنجکاوی نگاه به ظرف پنیر کردم و یهو دیدم روش نوشته قیمت 5800 تومان. پیش خودم گفتم اَی نامردا. قیمتش 5800 تومنه ولی رو اتیکت الکی نوشتن6900. بعد با تخفیف شش تومن گرفتن. یعنی در واقع 200 تومن تخفیف دادن.

برگشتم داخل. گفتم این چیه؟ نگاه کردو لبخندی زد و گفت هنوز به ما دستور ندادن که قیمتا رو تغییر بدیم. بارکدو از مرکز تنظیم میکنن.

گفتم چرا چرند میگی؟ 

(مردم هم که از رخوت و رکود رنج میبرن، دورمون جمع شدن بلکه یه هیجانی تو زندگیشون ایجاد شده باشه و یه دعوای ملس ببینن)(یه عده شون شروع کردن به برانداز کردن قیمت اقلامی که خریداری کردن و با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن. بیشتر هم اونایی میخندیدن که پنیر "ضباخ" جزو خریدهاشون بود.)

منم جوگیــــــــــــــــــر

(گفتم بهتره یه خودی نشون بدم و یه قیافه ی حق به جانب گرفتم و شروع کردم به غر غر کردن و دو سه قدم هم مثل آقا معلم ها به چپ و راست میرفتم و سلمان‌خان طور، غر میزدم و شِلِخ شِلِخ دمپایی هم رو زمین کشیده میشد و پرسنل هم نمیدونستن با من چه رفتاری داشته باشن چون از بالا بهشون دراین مورد دستوری نرسیده بود.)

(خلاصه اینکه انقدر غر زدم که با سلام و صلواتِ بعضی ها و بوسیدن پرسنل مرا، بنده رو با احترام کامل و رفتاری در خورِ شخصیت مردی متشخص و گرامی، از مغازه پرتم کردند بیرون)

تمام تنم میلرزید نفهمیدم چطوری برگشتم  خونه. حالا تو راه دارم مرور میکنم ببینم کجاهاشو میشه غُلُو کرد که برای همسر تعریف کنم تا به شوهرِ قهرمانِ خودش بباله.

رسیدم. 

 شروع کردم دو لا پهنا براش تعریف کردن و انقدر آب و تاب دادم که از سرِ هیجان حتی نتونه نفس بکشه.

  از قیافش هم معلوم بود که میخواد خمیازه بکشه و روش نمیشه. حرفم که تموم شد منتظر بودم یه تحسینی چیزی بکنه که تسبیحش رو انداخت تو جا نماز و چادرشو درآورد و جمع و جور کرد و پاشد رفت تو آشپزخونه و پنیر رو درآورد و فاکتور و نگاه کرد و من هم سینه م رو سپر کرده بودم و به خودم میبالیدم که کوروش کبیر رو خاکش کرده بودم مردم هم از یک فساد اقتصادی آگاه کرده بودم و الان هم میخوایم یه نون پنیر دبش، در کنار همسر بزنیم که گفت:

عقل کل بیا اینجا. اینو بخون

رفتم جلو قیمتو خوندم و گفتم: خوب! (یعنی مثلا که چی؟)

گفت: نوشته چند ؟

گفتم: پنـجـــــــــــــــــــــــــــــو (چشمامو ریز تر کردم) هشـــــــــــــــــــتو.؟؟؟؟(عه!!!!!!!!!!!!.). پنجصد

:پنجصد؟ آی کیو این پنج و هشتصده یا هشت و پونصد؟

گفتم: هشـــــــــــــتــــــــــــو. (بعد فهمیدم چه گافی دادم و چه آبرو ریزی ای شده. یهو همه چی مثل برق از جلو چشمام رد شد. خانمهایی که به من میخندیدن و رفتارِ سردرگمِ پرسنل و همه و همه) عه این که هشت و پونصده. پس چرا اونجا پنج و هشتصد خوندم؟

گفت: (هیچی نگفت یه پوووفففففففِ بلند کشید که مثلا خدا به دادم برسه از دست این مرد. بعد رفت سراغ آماده کردن بساطِ شام) 

یه کم گذشت و نشستیم سر سفره و زیر لب یه چیزایی گفت.

(نفهمیدم چی گفت ولی توش هم پفک شنیدم هم بستنی)


***********************************************************************************************************************************

1

{لینک}

2 یه بار تو اوج عصبانیت درِ فریزرو انقدر محکم بستم که برگشت و باز شد و ما هم نفهمیدیم و بخار تو فریزر جمع شد و یخ زد و  صدو بیست سی تومن رفت تو آستینم


به نام خدا

سلام!

امروز ساعت 9 صبح رادیو ایران.

گزارشگر از افرادی در خیابان سوال میپرسه که شما بچه دارین؟ (بله) چی صداش میزنین؟

مردم: فاطمه خانم. 

آقا محمد

سید امیر طاها جان (سید امیر طاها جون آخه؟)

هلما جون

عزیز بابا

عزیزم

دُردانه ی بابا

مجتبی (این بچه مَرد میشه)

عسل مامان

زیبا جووون(یه جوری گفت جوووونا!)

یاد بچگیای خودم افتادم

مامان: مهتی. ذلیل شده جِزِّ جیگر گرفته. آسیبِ زندگی!!! پدَّسگ. تون به تون شدهخرِ زخمو (همیشه زانو و آرنجم زخمی بود) مُرده کوکی

دیگه تهِ‌تهِ محبتش: 

من:مامان!

مامان: یامااااان!!!

شما بچه بودین چی صداتون میکردن؟

اینو حتما بخونین{لینک)



وسط حیاط هم یه سری خرت و پرت وجود داشت که قرار نبوده زیر بارون باشن. مثلا یه نایلونِ متریِ خیلی بزرگ تا شده زیر درخت پرتقال. سطل زباله ای که حالشو نداشتم نصفه شبی آب بکشم و مونده بود تو حیاط. یه بشقاب میوه خوری کهنه که مخصوص اضافه های غذا و خُرده نونهاست برای حیوونهای رهگذر یا پرنده ها که لب حوض جا خوش کرده بود. و یه سری چیزای دیگه.

دیشب یهو بارون گرفت و سر و صدایی به پا شد. ریزش آب بارون بعد از برخورد به برگهای درخت پرتقالْ‌جانِ خانه ی پدر همسر که روی نایلون میچکید و صدای ناهنجاری ایجاد کرده بود؛ سرریز شدن آب ناودان روی سطل زباله ای که دَمَر روی زمین گذاشته بودم تا ات و یا چه میدونم حیوونی چیزی توش نره هم،  صدایی مثل طبل ایجاد کرده بود؛ طبلی که ده نفر همزمان روش میکوبن و اصلا هم سکوتی بین ضربه ها احساس نمیشه. نِمْ‌دونم اون بشقاب میوه خوریه چرا بازیش گرفته بود. انگار یه بچه ی تُخس نشسته و با انگشتش میزنه لبه ی بشقاب و بشقاب روی لبه ی اونوریش بلند میشه و میچرخه و باز مینشینه سر جاش. و تکرار و تکرار و تکرار. کارناوالی راه انداخته بود باران که بیا و ببین.

همسر از سر و صدای باران بیدار میشه و میبینه که من نشستم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم.(دوتا پدیده واقعا منو مبهوت خودشون میکنن. اونقدر که لازمه سکوت کنم و یک: صدای بارونو خوب گوش بدم و دو: ماه کامل رو خوب نظاره کنم و همونطوری مبهوت برم فضا)

 میگه: مگه جُغدی؟ چرا نخوابیدی؟ پاشو پنجره رو ببند.

گفتم سردته یه پتو بکش روت.

گفت: پتو رومه. صدا نمیذاره بخوابم

گفتم عزیزم خوب گوش کن. صدای شرشر بارونه. فکر کن با هم رفتیم تو طبیعت چادر زدیم و این هم صدای آبشاره و (مکثی کردم و باز ادامه دادم و کلی براش فضا سازی کردم و انقدر گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم (خوب حالا!!!) که دیدم چشماش داره سنگین میشه . روشو برگردوندو پتو رو کشید رو سرش) 

گفتم: واقعا کِیْف نکردی؟

یه صدای خفه ای از زیر پتو اومد بیرون و گفت: ببندش.

پاشدم بستمش.

صدای طبله هنوز میاد 


زیر نویس:نـه تـنـها سـاخـتـار مغز ن و مردان با یکدیگر متفاوت می باشد، بلکه مـردان و ن از مغزشان به طـرز مــتفاوتی استفاده می کنند و حتی در شیوه بروز احساسات هم با هم تفاوت دارند . ن موجوداتی احساساتی هستند که تمایل بیشتری برای بیان احساسات و حرف زدن دارند اما مردان بیشتر اوقات احساسات خود را مخفی میکنند . در مغز ن اتصالات و ارتباطات بیشتری بین دو نیمکره چپ و راست وجود داشـته کـه بـه آنــها این توانایی را می دهد تا از مهارت گفتاری بهتری نسبت به مردان برخوردار باشند. از طرف دیگر در مردان ارتبـاط کمتری بین دو نیمکره مغزشان وجود داشته و به آنها این قابلیت را میدهد تا دارای مهارت بیشتری در استدلالهای انتزاعی و هوش دیداری فضایی باشند. 


حـدودای ساعت هشت شب خسته و کوفته با همسر رسیدیم خونه و بعد از ده دقیقه یه ربعی، یه کم مستأصل نگام کرد و گفت چی بخوریم؟ منم بی‌درنگ گفتم نون پنیر. 

-آخه نون پنیر هم شد شام؟

(حس سخنرانی و سخنوری بهم دست داد و اومدم بگم "عزیزم میدونی همین نون و پنیر هم بعضیا ندارن که بخورن؟ ) 

از اونجایی که راه نفوذ به مغز منو پیدا کرده، (1) با صدای بلند گفت: تو یکی واسه من نرو رو منبر.

که گفتم:  املت؟  میخوای الویه درست کنیم؟

گفت: عقل کل! الان الویه؟ ساعتو نیگا.

گفتم پس همون نون پنیر دیگه

گفت: پنیر نداریم برو بخر.

گفتم من که سیرم.(والله . کی حال داره دوباره پاشه لباساشو تنش کنه و بره پنیر بخره؟ هیکل به این گُندگی واسه یه پنیر؟)

گفت: خوب یه چیپسی، پفکی، بستنی ای یه چیزی هم بخر بخوریم. (بخدا این زن فکر منو میخونه)

(دیدم دیگه نمیشه مقاومت کرد)گفتم: عزیزم پنیرش چی باشه؟

زدم بیرون. گفتم میرم سر کوچه یه بستنیِ همچین کاکائو دارِ چررررب میخرم و یه پنیر هم میچسبونم تنگش و میرم خونه. از کوچه بیرون نرفته بودم که زنگ زد

:عزیزم برو "کوروش" اونجا ارزونتره. 

گفتم : عزیزم میدونی چقدر راهه؟؟؟؟؟؟ با دمایی اومدم بیرون (وقتی اینطوری به هم عزیزم عزیزم میگیم یعنی یه جای کار میلنگه)

: وقتی میگم برو کوروش یعنی برو کوروش. شبه .  کی به دمپاییه تو نگاه میکنه آخه؟

 (درچنین مواقعی ترجیحم اینه که بگم چشم. ولی بعدش که میرم خونه همچین عصبانیتمو رو در یخچال (2) و کابینت و کمد خالی میکنم که بفهمه  واسه یه پنیر نباید منو اینهمه راه میفرستاده اونور دنیا. اون هم با دمپاییِ حموم)

رفتم کوروش. 

یه پنیر "ضباخ" برداشتم که زیرش نوشته شده بود 6900 تومن. با تخفیف 6000 تومن. دیدم واقعا ارزششو داشت بیست دقیقه پیاده روی کردم تا اینجا. 900 تومن سود کردم.

رفتم صندوق و حضرت صندوقدار بارکد خوانشو چسبوند و یه جیغ کوتاهی کشید و گفت:  بیق نه  گفت: شش تومن.

(پولو پرداخت کردمو اومدم بیام بیرون که یه فاکتور  در  سایز 8 در 25 سانت داد دستم)میگم چرا واسه یه پنیر این همه کاغذ حروم کردی؟

(لبخند مزخرفی میزنه که مثلا  بچه جون تو رو چه به این سوالها) میگه: به ما دستور دادن

رفتم بیرون از سر کنجکاوی نگاه به ظرف پنیر کردم و یهو دیدم روش نوشته قیمت 5800 تومان. پیش خودم گفتم اَی نامردا. قیمتش 5800 تومنه ولی رو اتیکت الکی نوشتن6900. بعد با تخفیف شش تومن گرفتن. یعنی در واقع 200 تومن تخفیف دادن.

برگشتم داخل. گفتم این چیه؟ نگاه کردو لبخندی زد و گفت هنوز به ما دستور ندادن که قیمتا رو تغییر بدیم. بارکدو از مرکز تنظیم میکنن.

گفتم چرا چرند میگی؟ 

(مردم هم که از رخوت و رکود رنج میبرن، دورمون جمع شدن بلکه یه هیجانی تو زندگیشون ایجاد شده باشه و یه دعوای ملس ببینن)(یه عده شون شروع کردن به برانداز کردن قیمت اقلامی که خریداری کردن و با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن. بیشتر هم اونایی میخندیدن که پنیر "ضباخ" جزو خریدهاشون بود.)

منم جوگیــــــــــــــــــر

(گفتم بهتره یه خودی نشون بدم و یه قیافه ی حق به جانب گرفتم و شروع کردم به غر غر کردن و دو سه قدم هم مثل آقا معلم ها به چپ و راست میرفتم و سلمان‌خان طور، غر میزدم و شِلِخ شِلِخ دمپایی هم رو زمین کشیده میشد و پرسنل هم نمیدونستن با من چه رفتاری داشته باشن چون از بالا بهشون دراین مورد دستوری نرسیده بود.)

(خلاصه اینکه انقدر غر زدم که با سلام و صلواتِ بعضی ها و بوسیدن پرسنل مرا، بنده رو با احترام کامل و رفتاری در خورِ شخصیت مردی متشخص و گرامی، از مغازه پرتم کردند بیرون)

تمام تنم میلرزید نفهمیدم چطوری برگشتم  خونه. حالا تو راه دارم مرور میکنم ببینم کجاهاشو میشه غُلُو کرد که برای همسر تعریف کنم تا به شوهرِ قهرمانِ خودش بباله.

رسیدم. 

 شروع کردم دو لا پهنا براش تعریف کردن و انقدر آب و تاب دادم که از سرِ هیجان حتی نتونه نفس بکشه.

  از قیافش هم معلوم بود که میخواد خمیازه بکشه و روش نمیشه. حرفم که تموم شد منتظر بودم یه تحسینی چیزی بکنه که تسبیحش رو انداخت تو جا نماز و چادرشو درآورد و جمع و جور کرد و پاشد رفت تو آشپزخونه و پنیر رو درآورد و فاکتور و نگاه کرد و من هم سینه م رو سپر کرده بودم و به خودم میبالیدم که کوروش کبیر رو خاکش کرده بودم مردم هم از یک فساد اقتصادی آگاه کرده بودم و الان هم میخوایم یه نون پنیر دبش، در کنار همسر بزنیم که گفت:

عقل کل بیا اینجا. اینو بخون

رفتم جلو قیمتو خوندم و گفتم: خوب! (یعنی مثلا که چی؟)

گفت: نوشته چند ؟

گفتم: پنـجـــــــــــــــــــــــــــــو (چشمامو ریز تر کردم) هشـــــــــــــــــــتو.؟؟؟؟(عه!!!!!!!!!!!!.). پنجصد

:پنجصد؟ آی کیو این پنج و هشتصده یا هشت و پونصد؟

گفتم: هشـــــــــــــتــــــــــــو. (بعد فهمیدم چه گافی دادم و چه آبرو ریزی ای شده. یهو همه چی مثل برق از جلو چشمام رد شد. خانمهایی که به من میخندیدن و رفتارِ سردرگمِ پرسنل و همه و همه) عه این که هشت و پونصده. پس چرا اونجا پنج و هشتصد خوندم؟

گفت: (هیچی نگفت یه پوووفففففففِ بلند کشید که مثلا خدا به دادم برسه از دست این مرد. بعد رفت سراغ آماده کردن بساطِ شام) 

یه کم گذشت و نشستیم سر سفره و زیر لب یه چیزایی گفت.

(نفهمیدم چی گفت ولی توش هم پفک شنیدم هم بستنی)


***********************************************************************************************************************************

1

{لینک}

2 یه بار تو اوج عصبانیت درِ فریزرو انقدر محکم بستم که برگشت و باز شد و ما هم نفهمیدیم و بخار تو فریزر جمع شد و یخ زد و  صدو بیست سی تومن رفت تو آستینم


امام(ع) بادر نظر گرفتن موقعیت جامعه اسلامی از نظر آگاهی مردمی و امکانات و توانایی های جبهه خودی به این نتیجه رسیده اند که قیام مسلحانه و انقلاب فراگیر برای بنای حکومت اسلامی و به دست گرفتن قدرت، کافی و کارآمد نیست. چون ضروری تر از تاسیس و ایجاد حکومت دلخواه، استمرار و تداوم آن است که باصرف آمادگی نظامی و برکناری حاکمان غاصب عملی نخواهد بود. بلکه پیش و بیش از آن باید زمینه های فرهنگی و اجتماعی فراهم گردد تا توده مردم بیدار شده و همراه گردند و مسئولیت پاسداری از حاکمیت جدید و دستاوردهای آن را آگاهانه برعهده گیرند

منبع»

کسانی که بدون غرض‌ورزی اسلام را مطالعه کنند حتما اعتراف خواهند کرد که اسلام؛ دین جدای از ت و اجتماع نیست، اسلام مسلک فردی و گوشه‌نشینی نیست، بلکه در همه شئونات زندگی می‌تواند وارد شود. اما در برهه‌هایی از تاریخ به جهت شرائط ی حاکم بر عصر زندگی معصوم و یا استراتژی خاص معصومین، فعالیت‌های ی اجتماعی ایشان کمرنگ می شد و به همین جهت امام صادق (ع) مداخله‌ای جدی در ت نداشتند.

منبع»




شهادت امام جعفربن محمدٍن صادق تسلیت

کلیک کنید


سـلام


یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسری‌اش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازه‌ی من  و از درون کیفش یک  رُژ قرمز درآورد و درست در فاصله‌ی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را  در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد. 

 بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه می‌کند.

معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"

شاید اگر همسر نبود انقدر معذب نمیشدم. خوب خدا رو شکر بزک به اتمام رسید ولی اما بر خلاف تصور و به دور از انتظارمان، سرکار خانم به داخل مغازه آمدند.

-سلام (رو به همسر گفت. و بعد نگاهش را به سمت من انداخت که ناگهان متوجه‌ی شیشه شد و فهمید که در تمام مدتی که مشغول رنگ آمیزی کج و معوج لبهایش بوده ، می‌دیدم‌اش. پس سرفه‌ی ریزی کرد و گفت)

-این چه وضعشه؟ چرا از این شیشه ها میذارین رو مغازه هاتون؟

(به همسرم نگاه میکنم و منتظرم جوابش را بدهد. اما سرش را از کتابی که اخیرا یک دوست عزیز برایش فرستاده و مطالعه می‌کند، بلند نمی‌کند. البته در شأن خودش هم نمی‌بیند که بخواهد جوابش را بدهد. و همان بهتر که سکوت کرد.  نگاه غضبناکش را اگر میدیدید 

بوی چربِ رُژ لبش فضای مغازه را پُر کرده بود و برای لحظه ای مرا به یاد دوران کودکی‌ام { و خاله هایی که نمیشناختمشان و در کوچه و خیابان به خاطر زیباییِ وصف ناشدنی و یوسف‌ گونه ام مرا میبوسیدند و رد قرمزی روی صورتم به جا میگذاشتند } انداخت)

( برای اینکه چنین جمله ی کلیدی و موثری را  تُپُق نزنم، در کسری از ثانیه یک بار آن را  در ذهنم مرور کردم   و مثلا آمدم که بگویم: الان ایراد از منه که چنین شیشه ای گذاشتم برای فرار از تابش آفتاب،؟ یا شما که شیشه ی مغازه ی منو با آینه توالت خونتون اشتباه گرفته اید؟ خانمِ محترم ده سانت اینطرف تر از بزکگاه شما، درِ ورودیه مغازه ی منه  ندیدی؟ آره اینطوری همسرم را دلشاد میکردم)

پس دهان باز کردم که بگویم و گفتم: خیلی خوش آمدید. بفرمایید. امرِتون

-عکس 3در 4 میخوام برا شناسنامه

گفتم: باید مقنعه داشته باشید(شانس آوردم که نگفت به تو چه. البته خودش شانس آورد. آخ اگر شما همسرم را می‌دیدید. رو کردم به همسرم )

گفتم: فاطمه جان لطفا راهنماییشون کن 

(چشمتان روز بد نبیند. نگاهش را چنان با سرعت نور به سمتم پرتاب کرد که انگار مردمک های چشمش مثل گلوله ی کاتیوشا خورد به صورتم و بعد دوباره برگشتند سر جایشان. )

گفتم: بــــ، ـلـــــ، ـه (بعد اشاره زدم به سمت آتلیه و به خانم گفتم) بفرمایید داخل حاضر بشید تا بیام خدمتتون. مقنعه ها کنار آینه ست هرکدومو دوست دارید بردارید به جز سفیده

( جرأت نداشتم با همسر چشم تو چشم بشوم . گناه من چه بود اصلا؟ والله. 

بعد از اینکه خانم صدایم زد، از کنار همسر عبور کردم و رفتم داخل. خوب اینطور نمی‌شد که. یا باید در را می‌بستم که  حتما در آینده تبعات سنگینی به همراه داشت. یا باید باز می‌گذاشتم که نمی‌شد. پس برگشتم کنار همسر و آرام و درِگوشی گفتم) یه دِیْقه بیا مقنعشو درست کن بابا. چت شد یهو؟

(یهو کتابش را آنقدر محکم بست که انگار یک فیل لای کتاب بود و می‌خواست آن را له کند. و یا آن دوستی که آن کتاب را هدیه داده بود، مقصر بی‌حیاییِ این خانم بود. بلند شد و طوری که انگار با هووی پنجمش روبرو شده باشد، با خشونت مقنعه‌ی بنده خدا را مرتب کرد و رفت.) و من ماندم و تکرار جملاتی شبیهِ )خانم سرتو بیار بالا بالاتر. یه کم پایین تر. نخندید. اخم نکنید. چشماتونو درشت نکنید. خانم چشماتونو درشت نکنید. خانم الان اینو دارم به شما میگم

-فکر کردم هنوز دارید روایت میکنید.  میترسم نور فلاش اذیتم کنه.

صدای همسر: نترس خانم فکر کنم تنها چیزی که این روزا با شما کاری نداره همون نور فلاشه. چشماتونو درشت تر نکنید تا بتونن عکستونو بگیرن زودتر(درشت تر رو خیلی خوب گفت خدا وکیلی. چشماش هر کدامشان به اندازه ی  دهانه ی استکان درشت بود(با یک ذره اغراق البته)(یک ذره هم بیشتر حتی)

(به خانمِ مشتری لبخندی میزنم و با همون اولین شاتر، عکس خوبی میگیرم. همانجا قبل از اینکه بلند شود مقعنه را درآورد و شالش را از روی زانو برداشت و دوباره انداخت دور گردنش و یک ذره از آن را هم برای بسته شدن دهانِ کدخدا انداخت بالای کلیپس و آرام رو به من کرد و گفت) 

-من جای شما باشم اخراجش میکنم. اصلا اخلاق نداره.

گفتم : کیو؟ همسرمو؟

با تعجب به دیواری که همسر پشتش در حال مطالعه بود نگاه کرد و گفت: عــــــــــــــــه؟ زنِتـــــــــــــــه؟

(برگشتم به سمت پیشخوان )

 گفتم تشریف بیارید مشخصاتتونو بگید.

-میترا نظارت‌پیشه میرشنبه بازاریِ کُرد (اسامی ای که می‌خوانید ساختگی است و هرگونه تشابه اسمی، اتفاقی است)

گفتم یه شماره هم بدید لطفا

(کاش نمی‌گفتم. خوب الان شماره داد. مثلا که چی؟ چه دردی دوا می‌کند از این نگاهِ غضبناک و مخوف؟ اصلا این شماره نیست، خودش درد است)

(همانطور که نگاهش را به سمتم شلیک کرده، با نگاه بی نگاهی‌اش (مثل با زبان بی زبانی‌اش) میگوید: بذار بریم خونـــــــــــــــــــــــــــــه یا مثلا شاید گفت: بذار این عجوزه برههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه یا شاید قورباغه. قورباغه هم به او می‌آمد)

(لامصب نگاهِ جذاب همسر مثل آهنربا نگاهم را چسبانده بود به خودش. سرم را با بدبختی به سمت خانمِ مشتری چرخاندم منتظر شدم که شماره را بگوید. نگفت بی‌معرفت . مکث کردم سرم را یک جوری تکان دادم که مثلا گفته باشم:  چته؟ چرا لال شدی؟ شمارتو بده دیگه. انگار شنید چه گفتم)


گفت: گفتم که

همسر گفت: گفت که (بعد یه ابرویی تکان داد که فقط من میدانم یعنی اینکه کجایی عمو؟)

(مثل بچه هایی که یک غلطی کرده اند و مثل سگ هم پشیمانند گفتم) ببخشید نشنیدم. اصلا شماره برای چی؟ مهم هم نیست. یه ساعت دیگه حاضره. بفرمایید قبض. (خندید و گرفت و رفت)

همسر: دخترِ فلان

من:عه

-بی چـ.

+عه

-سَــ

+عه عه

-مُـ

+عــــــــــــــــــــــــــــــــــه. بسه دیگه. به ما چه.

-یعنی مثلا نمیدونست اینطرف شیشه تو داری نگاش میکنی؟

+بیخیال..

(در کمال تعجب بی‌خیال شد. و من دیگر جرأت نکردم در مورد بوی چربی که مرا به یاد کودکی و خاله‌ها‌یی که نمی‌شناختمشان انداخت، حرفی بزنم)



شـطرنج هم بازیِ خوبی است.  وقتی که با یک برنامه ای جلو می‌روی و به ناگاه متوجه‌ی تغییر رفتارِ حریف می‌شوی و می‌بینی هرچه که رشته کردی پنبه شده، به ناچار جهتت را تغییر می‌دهی و هم سو با مسیرِ حمله‌ی او، طرح حمله می‌ریزی.

تو شطرنج‌باز قهاری هستی و هرگز به بن بست نمی‌خوری و با هر درِ بسته ای یک درِ دیگر را می‌گشایی.

************************

زنی میانسال در یک سوپر مارکت بزرگ در حالیکه سبدِ چرخ‌دار بزرگی را با دو دستش گرفته بود، به اتیکتِ قیمتِ اقلام مورد نظرش نگاه می‌کرد و رد می‌شد و بعدی را نگاه می‌کرد و رد می‌شد و رد می‌شد و رد می‌شد و رد می‌شد که خورد به سبدِ چرخ‌دارِ خالیِ من که تنها یک جعبه دستمال لوله ای درونش قرار داشت.  به قیمت‌ها نگاه می‌کردم و رد می‌شدم. عذر خواهی کرد و گفت: "هر دم از این باغ بری می‌رسد." لبخندی تحویلش دادم .

پیرمردی که با واکر و با زحمت فراوان برای خرید یک شامپو مسیر طولانیِ خانه تا فروشگاه و عبور از پله های پلِ هوایی را از سر گذرانده بود در جواب خانم میانسال گفت: مسئله اینجاست که وقتی واحد پول ما "ریال" است ، باید با "دلار" معامله کنیم. تا چشم باز می‌کنیم و سراغ اخبار را می‌گیریم، تنها دلار می‌شنویم و دلار می‌شنویم و دلار. نمی‌دانم این دومینوی گرانی تا کجا قرار است ادامه پیدا کند.(بعد به بَنری که بالا سرِ صندوقدار نصب شده بود اشاره کرد و گفت) خرید دیگه نشاط نداره. ببینید!

روی بنر نوشته بود :"به دلیل تعطیلیِ این واحد صنفی، همه‌ی اجناس به قیمت خرید، فروخته می‌شود"

بعد ادامه داد"حالا آنهایی که ندارند چه کنند؟"

موبایلم را برداشتم و شماره همسر را گرفتم و گفتم: اجناس اینجا به قیمت خریده؛ تا بیست و هفت هشت تومان دیگه اگه چیزی لازم داری بگو. 

گفت"چشم پیامک می‌کنم." و قطع کردیم.

مطمئنم هنوز آن دسته از همشهری های عزیزم که در خانه احتکار می‌کنند، خبر ندارند که اینجا اجناسش را به قیمت خرید می‌فروشد؛ و اِلا الان از سر و کول هم بالا می‌رفتند و در چشم بر هم زدنی، همین یک بسته دستمال لوله ای هم برای من نمی‌مانْد.

یکی از کارکنان آنجا که در حال جابجایی قوطیِ رُب‌ها بود، به شانه‌ام زد و گفت: برای همین بَنِر را بالای سر صندوقدار زدیم نه بیرون.

(فکرم را خواند؟)

پیامکِ همسر جان آمد" عزیزم آن بیست و هفت هشت هزار تومان را نگه دار لازم می‌شود"

بنابر این با یک دستمال لوله ای از فروشگاه بزرگی که تا همین پارسال یا یک کم آنطرف تر با دستان پُر و باری سنگین بیرون می‌آمدیم، بیرون زدم و راهیِ خانه شدم


یعنی قراره آخرش چی بشه؟ (1)



یـک خاطره از دورانِ فعالیتم در مخابراتِ نارمک (منطقه 7 تلفنی تهران *قسمتی از متن حذف شد*)

کار من به این منوال بود که صبح تا ساعت 10 به منزلِ آنهایی که سفارش داده بودند و نوبتشان شده بود زنگ میزدم و آدرس میگرفتم و انواع مودم ها را توضیح میدادم و سفارش میگرفتم و با کوله باری از مودهای ADSLراهیِ خیابانها و منازل و محل کارِ مشترکین میشدم و اموراتم را میگذراندم.

آن‌ روز گوشی را برداشت با فریادی وحشتناک، طوری که پرده ی گوشِ راستم به پرده ی گوش چپم برخورد کرد، گفت: بلـــــــــــــــــه؟

شاید چهار پنج ثانیه ای طول کشید تا بفهمم اونی که تو گوشم لرزید به خاطر چی بود

ادامه مطلب


وقتی  بچه بوده تو روستا شان یک بابا یداللهی بوده که بیشتر از اهالیِ روستا دام و طیور داشته.


بابام میگه صبح خروس خون که اهالی روستا از خواب بیدار میشدن ، نماز میخوندن و میرفتن پی کار و زندگیشون، این بابا یدالله هم مثل بقیه سوار الاغش میشد و گاو و گوسفنداشو ردیف میکرد و هی‌وهُوش کنان میزد به دل صحرا و کوه و کمر


بابام میگه بیشتر از 100 تا گوسفند و 5تا گاو بزرگ و دو سه تا گوساله و دوتا الاغ داشت که افسار یکیش وصل بود به یراق اون یکی و روی هر دو الاغ هم کلی بند و بساط وصل بود. مثلا یه رادیو نارنجی رنگی که دومادش از شهر براش خریده بود و یه مشت ظرف و ظروف که معلوم نیود برای چی با خودش حمل میکرد و خودشو پالون الاغش و .


بابام میگه خیلی هم عشقِ خوانندگی بود و یهو میزد زیر آواز و با صدایی نخراشیده یــَک کُردی ای میخوند که فقط  خودش میفهمید چی میخونه.


الاغه که از سر و صدای بابا یدالله به وجد می‌آمده هم با صدای رسا و بلیغ، میزده زیر آواز و الاغِ پشت سری هم تحریک میکرده و با هم ، همنوا میشدن. گوسفندها هم که بدشون نمیومده در این جشن و سرود، نقشی نداشته باشن، شروع میکنن به بع بع کردن.  رادیو هم که تا آخر صداش بلند بوده و بلد نبوده موجشو عوض کنه یه شبکه عراقیو گرفته بوده و پخش میکرده. 


میگفت حالا تو تصور کن ملاقه ای که نمیدونیم برای چی با خودش حمل میکرده هم در اثر حرکت الاغ، با قابلمه ی بزرگ برخورد میکرده و دالامبو دولومبی ایجاد میشده.


این دالامب و دولومب و صدای رادیو و آواز بابا یدالله و نغمه سراییِ دوتا الاغ و بع بع حدود صد تا گوسفند و ماغ کشیدن اون چندتا گاو، مگه میذاشت، گرگ، راه زن و یا غافله گیری بهشون نزدیک بشه؟

اصلا یه وضعی بود و از یکی دو کیلومتری قبل از اینکه گرد و غبارشون دیده بشه، صداشون شنیده میشد.




*******

یه کم مکث میکنه و بعد ادامه میده میگه: جدیدا یادش میفتم وقتی میای اینجا.

*******


من که انگار یهو یکی زده زیر گوشم به خودم میام ، یه کم به سقف و بعد یه ذره به در و دیوار نگاه میکنم و با خودم حلاجی میکنم ببینم الان این متلکی که انداخت، باید دقیقا کجامو بسوزونه که با مامان چشم تو چشم میشم . چند ثانیه ای بدون هیچ احساسی به هم نگاه میکنیم . من منتظرم یه واکنش از اون ببینم و اون منتظره من یه واکنشی نشون بدم. دقیقا قیافه هامون شبیه دوتا آدمی شده بود که وقتی با هم مسابقه میدن و چشم تو چشم میشن تا ببینن کی زودتر خنده ش میگیره.  یهو با ابروهاش میگه: پاشو برو تو اون اتاق.


منم پا میشم میرم تو اون اتاق.


چی بود اون یکی اتاق؟ تو این گرما


اینور تازه کولر هم داره.


به نام خدا

ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیه خود آورده است که چهاردهمین روز از تیرماه را ایرانیان باستان، روز تیر (عطارد) می نامیدند. از طرفی سیاره تیر یا همان عطارد، در فرهنگ ادب پارسی، کاتب و نویسنده ستارگان است. به همین مناسبت این روز را روز نویسندگان می دانستند و گرامی می داشتند.  روز ملی قلم اما برای ملت با فرهنگ ما، بسیار دیر  زاده شد . 14تیر 1382.

 ولی به هر حال از قدیم گفته اند دیر آمدن بهتر از هرگز نیامدن است . 

خوب حالا ما در این روز یعنی 14 تیر ماه هرسال باید چه کنیم ؟ مثلاً برای گرامیداشت این روز برویم ویک قلم از هر نوع که شده برای خودمان یا عزیزانمان بخریم ؟ ایرانی باشد یا فرنگی؟ هر چه ارزش قلم در نظر ما بیشتر باشد باید قلم گرانتری بخریم تا همگان متوجه این ارزشمندی بشوند و خدای ناکرده این مسئله از چشم دوست و به ویژه دشمن و عمال استکبار که ملت ما را ملتی بی فرهنگ می دانند دور نماند . یا شاید برای بزرگداشت این روز مسابقه ساخت بزرگترین قلم یا عجیب ترین قلم یا قلم جادویی و . برگزار کنیم تا افزایش کیفیت و گونه گونی و تکثرگرایی در عرصه قلم را به نمایش گذاشته باشیم . شاید هم بد نباشد اگر به بهترین استفاده از قلم ، جایزه ایی بدهیم مثلاً استفاده از قلم برای خاراندن گوش ، استفاده از قلم برای به پاکردن کفش به جای پاشنه کش ، استفاده از قلم برای کور کردن هر کس که نمی تواند ما را ببیند و صورت های دیگر استفاده از قلم که بسته به ذوق وسلیقه هر فرد است .

 البته خدای ناکرده اصلاً وابداً نباید به فکر نوشتن با قلم بیفتیم چون دیگر در عصر اینترنت و ماهواره این کار به شدت دِمُدِه و عقب افتاده است و در این صورت بازهم بهانه به دست دشمنانمان می دهیم که ما را عقب مانده و ضد فرهنگ بنامند . و یا خدای نکرده نباید در این روز، شورِ قلمی به سرمان بزند و ناپرهیزی کنیم و یکی از محصولات بسیار عقب مانده و متحجر قلم یعنی کتاب را خریداری کنیم . بلکه از این طریق راه را برای محصولات فرهنگی روزآمد مانند تلویزیون ، اینترنت و ماهواره بازتر کنیم . اصلاً تا وقتی می توان برنامه های مفیدی با پسوند " شوُ" و یا مجموعه های دنباله دار طنز مانند " گرد همان" "گریه وانه" ظهر قدیم" و ساخت چه نیازی به نوشتن و خواندن و اندیشیدن؟ 

  گذشت آن زمانی که شخصی میگفت ".قلم توتم من است،امانتِ روح القدس من است " آقا این حرفها ما روزگار شعر و  شاعری بود نه دنیای صنعت و تکنولوژی !!. 

 اصلا نمیدانم ما جواب اهالی با فرهنگ دهکده جهانی و کدخدای بافرهنگ تر آن را چه بدهیم ؟؟. این آبرو ریزی را هیچ جوری نمی شود جمع وجورکرد.  سرمایه مملکت را حیف و میل می کنند و کتاب سال و کتاب برگزیده جمهوری اسلامی معرفی می کنند و به نویسنده آن مبالغ کلان و نجومی هدیه می کنند . کسی نیست بگویید آخر پدر من ، عزیز من این پول ها را می شود در جهت درست تری خورد ، چرا شما بیت المال مسلمین را این چنین هدر می دهید؟! البته جای شکرش باقی است که با نامگذاری این یک روز، {برای همان جماعت عشق قلم ، که فواید بسیار قلم را نمی دانند و تنها از آن برای نوشتن اندیشه هایشان استفاده می کنند ( و هوا برشان داشته که برای ما مهم است )،} در سراسر سال از این جماعت پرمدعا دیگر خبری نیست ؛ البته این رفتار یکی از فرهنگی ترین و هوشمندانه ترین رفتارها در کشور ماست ها، برای آنکه از شر چیزی راحت شویم یک روز را برای آن نامگذاری می کنیم و خِلاص تا سال بعد .روز مادر. پدر. دختر.دانشجو .مهندس. حافظ و هم ردیفانش. چه میدانم، جانباز.پاسدار و. (آخ آخ آخ الان حضرت والا" دونالدُالدین ترامپ" بنده رو تحریم میکند برای نام بردن پاسداران عزیز. اصلاً به ما چه این حرفها؟؟؟؟؟؟.جماعت کتابخوان و نویسنده و بلاگر! روز قَلَمتان مبارک/.

                                                                                                                                                                                

{گردآوری شده}


 


مــَگه من چه گناهی کردم؟ برم جلو، صَدام دهنمو آسفالت می‌کنه، برگردم اون جوری دهنم آسفالت می‌شه، مگه من جاده خاکی ام آخه! ( بایرام لودر/ اخراجی ها؛ مسعود ده نمکی)


 - چند ماه پیش بعد از اعتراضات خیابانی، بسیاری از مسئولان گفتند و نوشتند که اعتراض حق مردم است و باید راهکار اعتراض در چارچوب قانون اندیشیده شود». این باید اندیشیده شود» در زبان فارسی یعنی حالا بی خیال شید تا بعد ببینیم چکار میشه کرد»! 

اعتراضات مهار شد.

 اما الان بسیاری می پرسند چطور می شود به شرایط به هم ریخته اقتصادی کشور اعتراض کرد که؛

 - متهم به همسویی با نقشه های استکبار جهانی نشویم.

 - آب در آسیاب دشمن نریزیم.

 - دل عربستان سعودی را شاد نکنیم.

 - با تندروهایی که تشنه آشوب هستند تعریف نشویم.

 -به عنوان اغتشاشگر و فتنه گر دستگیر نشویم.

 - برچسب مخالف دولت و سیاه نمایی را نچسبانند وسط پیشانی مان.

 - لو نرود که از داماد صَدام دلار گرفته ایم!

 و . 

- واقعاً چطور می شود فریاد کرد؟ 

با چه ادبیاتی و کجا می شود داد زد که حضرات! استخوان مان زیر این همه فشار شکست! خُرد شد! 

- توصیه به صبر و مقاومت و امید هم اندازه ای دارد. ما مثل شما باتقوا نیستیم که بر این همه مصیبت صبر کنیم! 

ما آدم های معمولی کوچه و خیابان هستیم، با گناهان معمولی، با توان معمولی، با استخوان های معمولی که تاب این همه درد ندارد! 

- سکوت می کنیم و گرانی و تورم و احتکار دارد دهان مان را آسفالت می کند و مثل بایرام می ترسیم اعتراض کنیم یک جور دیگر دهان مان آسفالت شود!

 ما جاده خاکی نیستیم. 

انسانیم! 

- لطفاً راهنمایی کنید که چطور و کجا فریاد بزنیم و فرکانس صدای مان چقدر باشد که خدای نکرده خوراک برای رسانه های بیگانه مهیا نکنیم.

علی برکت الله












 و.تمام

***


سوال: اصلا چرا کسی تاحالا اینجا رو ندیده؟ الان دیدم تعداد بازدیدکنندگانش فقط خودمم.

{لینک}



منبع


دقیقا روز بیستم هر ماه از بانک سینا برام پیامک میاد که:

مشترک گرامی سر رسید قسط این ماه شما فرارسیده لطفا به نزدیک‌ترین شعب بان سینا مراجعه فرمایید. از همکاری و خوش عهدی شما سپاسگزاریم.

(بعد من که اهمیتی نمی‌دم ماه بعد می‌گه)

مشترک گرامی یک ماه از سر رسید قسط شما گذشته است و لطفا هرچه زودتر به نزدیک‌ترین.(لحنش تهدید گونه ست)

(و من میگم برو بابا ندارم. و باز در ماه دیگر روز بیستم میگه)

آشغال مشترک گرامی دو ماه از سر رسید

(بلافاصله پدرم و برادر همسرم هر دو یک پیامک رو برای من فُروارد(معادل فارسیش چی میشه؟) میکنند که نوشته)

ضامنین محترم دوماه از سررسید قسط آقای مهدی فعله‌گری گذشته است.(یعنی مهدی جون بانک کم کم میخواد مسدودمون کنه ها) لطفا برای رسیدگی گوششو بگیرید بیاریدش تا باباشو.

(و من تازه یه کم میترسم و میرم یه قسط میدم و باز از ماه بعد به صورت روتین تکرار میشه و دوباره دوماه بعدش میرم یه قسط میدم)

دیروز بیستم بود و در حالیکه تازه قسط داده بودم پیامک اومد

مشترک و سرمایه گذار عزیز جناب آقای مهدی فعله گری( عجب احترامی!!) بانک سینا زاد روز شما را تبریک عرض کرده و برای شما آرزوی موفقیت دارد. قسط یادت نره داداش.




به نام خدا

دو نفر آقا اومدند تو مغازه و یکیشون پرسید بک گراند حرم امام رضا داری؟

گفتم میتونم تهیه کنم. برای چی میخواین؟(مهم بود که پرسیدم)

گفت این آقا توریسته . رفته مشهد و یادشون رفته عکس بگیرن. میتونن اینجا عکس بگیرن پشت سرشون عکس حرم امام رضا بذاری؟

نگاش کردم و لبخندی زدم و گفتم: کجاییه؟

گفت از کربلا اومده.

یهو مو بر تنم سیخ شد. بلند شدم. دستشو گرفتم نشوندمش رو صندلی کنار دست خودم. 

گفتم همسایه امام حسینی؟

نگاهی به مترجم و راننده ش انداخت و اون آقا هم دست و پا شکسته گفت: مجاورت. امام حسین. (قول میدم در حد دو تا سوره قرآن بیشتر از من از عربی اطلاعات داشت.)

همزمان که حرف میزدیم گوگل رو باز کردم و نوشتم عکس های با کیفیت‌بالای حرم امام رضا

یهو پسره گفت: "کُن یو اسپیک انگلیش؟"

منم که فقط در حد دوم راهنماییِ اون زمان انگلیسی بلد بودم، نمیدونم با چه عقلی گفتم؟ یِس یِس

یه کم سر جاش جا بجا شد و گفت: آی فورگوت تو تکه پیکتورس اف عمام رضا شرینه (فهمیدین دیگه. گفت فراموش کردم تو حرم امام رضا عکس بگیرم.)

گفتم: یِس یِس

گفت: اسعر الاجمالی؟

نگاه به مترجمش کردم و مترجم گفت میگه قیمتش چند.

گفتم بهش بگو چه سایزی میخواد.

پرسید و بنده خدا هم رو دیوار یه سایزی نشونم داد 

 گفتم: 100 هزار تومن. (بعد رو به خودش کردم و) گفتم: "میات الْف" (مکث طولانی کردم و گفتم) تومان

رو به مترجمش یه چیزی گفت توش"خصم" داشت

(گفتم ای بابا نکنه فکر میکنه خصومتی باهاش دارم؟ مثل ناشنواها با چشمانی تقریبا ترسیده از جنگ بعدی ایران و عراق به مترجم نگاه کردم و سری تکان دادم که آخه چرا؟؟؟؟؟؟ مگه من چی گفتم؟)

که مترجمه گفت: میگه تخفیف نمیدی؟

گفتم؟ همینو گفت؟ مطمئنی؟ 

گفت آره دیگه.

گفتم بهش بگو ما که رفتیم کربلا .

یهو پسره پرید تو حرفمونو گفت: دیسکَوند. دیسکَوند(دیگه این که تابلو بود داره میگه تخفیف تخفیف)

گفتم: یِس یِس

گفت: آِی اَم یور گاست؟

گفتم روح؟

گفت: روح؟ (یه جوری "ح" رو گفت که من گلوم درد گرفت.بعد به در و دیوار نگاه کرد و خندید)

به مترجمش گفتم : یعنی چی که میگه من روح شما هستم.(بعد خندیدم)

مترجم همینو یه جوری بهش گفت که دیدم اون هم زده زیر خنده.

گفت: گَست.گَست. نو (NO) گُست (بعد هی میخندید) و گفت: دو نات اسپیک انگلیش (و میخندید)

گفتم یِس یِس (منم خندیدم. ولی واسه چی؟)

خلاصه دلم یه جوری شد و گفتم بذار فقط هزینه چاپشو ازش بگیرم. مهمون ماست و مخصوصا همسایه امام حسینه. (امیدوار بودم امام حسین لااقل یه لبخند کوچولو به من بزنه)

مغزم داشت سوراخ میشد ازاین همه فشاری که آورده بودم تا بتونم ارتباط برقرار کنم. از انگلیسی هم که فقط کیف و کفش و ماهی و در و پنجره و میزشو بلد بود. یه چیزای دیگه هم بلدم ولی خوب مثل همین گَست و گُست، ممکنه بشه مایع آبرو ریزی. خلاصه با اعتماد به نفس گفتم: جاست گیو ایت اِ پرینت؟

گفت: می؟

(گیج نگاش کردم و با خودم گفتم یعنی چی "می"؟ پس کی؟ می؟ بهش گفتم شما فقط هزینه چاپشو بده.   جوابش نباید این باشه که بگه: می. من؟)

مترجمه هم که داشت با موبایلش حرف میزد و فکر میکرد دیگه ما زبان مادریه همدیگه رو کشف کردیم ، از این گفتگو کشیده بود بیرون.

یه کم ابرو هامو در هم کردمو با دست بهش اشاره زدم و گفتم یِس یِس یو. (بله بله شما)

سرشو ت داد که یعنی نمیفهمم چرا(فکر کردم نمیفهمه چرا باید اینهمه بهش تخفیف بدم) 

خواستم بهش بگم چون همسایه امام حسینه. تعارف نکنه. سودشو مهمون منه.

رو کرد به مترجمش و یه چیزی گفت که الان هیچکدوم از کلماتش یادم نیست.

مترجم گوشیو چسبوند به سینه ش و گفت: مگه خودتون چاپ نمیکنین؟

گفتم چطور؟

گفت: میگه بهش گفتی که فقط باید خودتون چاپش کنید؟ (دیدین؟ گاف دادم)

تازه فهمیدم چرا با تعجب گفته بود "می؟" منم با پر رویی گفته بودم یِس یِس یو. 

خوب پس "جاست گیو ایت اِ پرینت" یعنی خودتون باید چاپ کنید.

حل شد. زنگ زد یه دو جین بچه و یه خانم از وَن پیاده شدن و هجوم آوردن داخل آتلیه. در  کسری از ثانیه کولر جواب کردزور میزد خنک کنه، نمیتونست. سر و صدایی شده بود که نگو. اولش نفهمیدم چند نفر بودن همه هم با هم حرف میزدن. (من نمیدونم گلو درد نمیگیرن عربها؟)

بیشتر از 40 تا شات عکس گرفتم تا این هشت نفر همه با هم خوش‌رو و رو فرم عکسشون ثبت بشه. نشستیم بک گراندو انتخاب کردیم و رفتن.

حالا تصمیم دارم حتی اون پول چاپ هم ازشون نگیرم.ولی ازش تقاضا کنم. تمنا کنم، اگر رفت زیارت امام حسین، از آقا برام بخواد. یه بار دیگه مسیرشو. حرمشو. ضریحشو.


نمیدونم شاید هم دولا پهنا حساب کردم. پارسال تو کربلا یه مُهر خریدم برا بابام 25000 تومن. 






به نام خدا

سلام

ولادت با سعادت ثامن الحجج حضرت علی‌ابن موسی الرضا به صاحب امان و شما دوستان خوبم مبارک

دو تا  فایل (یکی در مدح آقا امام رضا با صدای دلنشین جناب کریمی و یکی هم ویدئو ایست ضبط شده در همین تیر ماه 98 با اجرای جناب خراسانی) که دوستشون داشتم برای شما هم به اشتراک گذاشتم. اگر واقعا وقت دارید از دست ندید. مخصوصا دومی که ویدئو ست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
مدت زمان: 6 دقیقه 21 ثانیه 

 

 

 


داشتم فکر میکردم از 20 ذی القعده تا اول محرم چه کارهایی رو میشه انجام نداد که نباید انجامشون داد.

یکی از سخت‌ترینهاش همین حضورم در "بیان" و "دنیای مجازی" بود. ولی آخه مگه میشه؟ چطور میشه؟ نمیدونم.

به نظرم تو این سه تا گزینه ای که میخوام براشون چله بگیرم. این سخت‌ترین باشه. پس تا اول محرم با یه مطلب شیرین درمورد محرم، همه رو به خدای بزرگ میسپارم/.


پ.ن: بیشتر از یک ساعته که این صفحه بازه و نمیدونم ارسالش کنم یا نه. بدجوری معتادم به نوشتن در وبلاگ و گپ و گفتِ با شما به نظرم باید خودمو ببندم به تخت.

خوب یا علی!


پ.ن: الان ساعت 1 بعد از ظهره و هنوز ارسالش نکردم. این همه تردید و دلبستگی فکر کنم باعث بشه اگر بتونم 40 روز نیام اینجا، مستقیم برم  جنة المأموی، جنّات المأوی، جنة النعیم، جنات الخلد، دار السلام، دارالمتقین، دار المقامة، عدن، الفردوس.

یکی بیاد کمکم کنه این دکمه‌ی "ذخیره و انتشار" رو فِشـ



یه دوستی میگفت:

پدر زنم حدودا 95 سالشه و سالهاست یک سری اخلاق‌های خاصی پیدا کرده و نمی‌دونیم بگذاریم رو حساب پیری و پختگی، یا بگذاریم رو حسابِ پیری و بچگیش.

خسیس نیست ولی اعتقادی نداره که مثلا اگر نصفِ درختِ پرتقالش رفته تو حیاط همسایه و برگریزون و گل ریزون و آفت و گند و کثافت کاریش هم افتاده به عهده ی همسایه، سهمی از اون پرتقال‌ها داشته باشه.(نکته ها بسی داشت) معتقده کثافت کاریِ درختش برای همسایه، ولی بار و میوه ش مالِ خودم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یا مثلا وقتی بهش میگن میوه ی درخت ها رسیده و باید چیده بشن میگه نه عید باید بچینیم. در حالی که تا عید بیشتر از دو ماه مونده . به وقت عید هم میبینی سه چهار تا میوه بیشتر رو درخت نمونده و بقیه ش هم به فنا رفته. کسی هم جرأت نداره بخوره. راستش  رغبت نمیکنیم بخوریم چون ممکنه یه چیزی بگه که یه پرتقالِ  ناقابل، زهر بشه تو خون و گوشت و پوستت. اونوقت مجبوری به ازای هر پرتقال که ریختی تو خندق بلا، بری یک کیلو بخری. چون ایشون فکر میکنه درختو لُخت کردی و باید با سود بهش برگردونی. اون هم چه سودی. بیشتر از 18 درصد بانکها . و میخنده به این حرف خودش.

                                                                                 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یا مثلا وقتی بهش میگن حاجی! مشتی! کبلعی! بیا حالا که مهمونا هم یه اتفاقی براشون افتاده و نیومدن و این همه غذا رو دستمون مونده بدیم به در و همسایه و یه فاتحه برا خانمت بفرستن، شده بترکه، میشینه همشو تا آخرین دونه ی برنج میخوره ولی نمیذاره به کسی برسه. خسیس نیستا. ولی اعتقادی نداره به این که میشه یه چیزایی رو انفاق کرد. میگه همسایه که نباید بفهمه ما چی میخواستیم بخوریم. چی داریم بخوریم. چه مزه ای میخوریم.

                                                                                 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یا مثلا اگر بگیم بدیم به مستحقی که امشب سفرش خالیه، میگه مگه میشه کسی سفره ش خالی باشه؟ کلا اعتقاد داره همه ی دنیا مثل خودش دارن حقوق یک میلیون و خورده ای تومنیه خدمات درمانی رو میگیرن و چیزی به اسم حقوق نجومی و اختلاس و به گوشش نخورده. نخواسته که بخوره.(نکته ها بسی داشت) اصلا نمیفهمه گرونی یعنی چی؟ چون نه خرید میکنه و نه تو بازار میره. 

                                                                                  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوستم میگه چند روزه به پدر زنم میگم حاجی بیا این پرتقال‌ها رو سم پاشی کنیم. داره از بین میره ها. برگاش جمع شده میوه هاش ریخته. رو تموم برگاش کنه زده.

 میگه نه سم پاشی مالِ آخرِ مرداده.

 میگه بهش گفتم چه ربطی داره؟ درختت امروز مریض شده. اونی که میگن آخر مرداد برای اینه که از شهریور به اونور مریض نشه. ولی درختت مریضه. نارنگی هات هم به فنا رفتن. 

ولی چون نابینا شده و خودش این فاجعه رو نمیبینه، میگه نه.

میگه دیشب دیگه داشتم حُرمت شکنی میکردم و یه کم صدامو بردم بالا که

: خوب وقتی نمیذاری من کسی رو بیارم، همین میشه دیگه. شما اجازه بده سم پاش بیاد، خودم هزینه ش رو پرداخت میکنم. 

میگه نچ؛ از اولش همیشه آخر مرداد سم پاشی کردمشون.

 میگم شرایط فرق میکنه بعضی وقتها.

 میگه. نچ. 

(دوستم میگه پدر زنم هم داشت صداش میرفت بالا که کم مونده بود بگه برو از خونَم بیرون و دیگه حق نداری بیای اینجا که همسرم دخالت میکنه و قاطی بحث دوماد و پدرزن میشه، 

پیرمرد هم عصبانی میشه و میگه:

مگه مامانتون مُرد با خودش چی برد که من ببرم. بذار خشک بشه.(نکته داشت بسی)

راستش چشمام گرد شد اینو شنیدم. دوستمم میگفت با بُهت نگاش میکردم. این همه مالْ دوستی تهش شده بود این؟


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داشتم فکر میکردم چی بنویسم در این مورد.

 که با مطلبِ دوست عزیزم

{لینک} مواجه شدم و دیدم که چقدر شبیه این آدمایی شده که {

حمید} درموردشون حرف زده. 

آدمهایی که درختی رو کاشتند. هَرَس کردند. مراقبت کردند. میوه ش رو خوردند. طعمش رو چشیدند. لذتش رو بردند و الان که به کهولت سن رسیدند، حاضر نیستند درختو به دست کسِ دیگری بسپرند و تهش هم میگن: دیگی که برای من نجوشه، سرِ سگ توش بجوشه. ما که رفتنی هستیم. گور بابای آیندگان.

البته شاید هم ربطی به حرفای حمید نداشته باشه. ولی با خوندن مطلب ایشون یاد صحبتهای دوستم افتادم


به نام خدا

سلام

میخوام این مطلبم رو مثل یک سوال مطرح کنم. اما هنوز معلوم نیست علامت سوالِ مذکور، قراره کجای مطلبم جا خوش کنه.

و اما

جمعه برای بخشی از رسم و رسوماتِ باقیمانده از مراسم عروسی در روستاهای مازندران، به یک حمام عمومی رفتم. بله حمام عمومی. 

رسم بر این بود که دوستان داماد، داماد رو به حمام ببرند و به صورت نمایشی سر و صورتشو اصلاح کنند و بشورند و صافکاری های لازم رو انجام بِدَن و بعد تحویل خانواده ش بِدن تا رخت دومادی تنش کنن و بفرستنش سمت عروس و باقیِ ماجرا که من کاری به اونها ندارم.

داخل حمام قرار بود من از بخشی از فعالیتشون فیلم بگیرم. چون حین قرارداد طی کرده بودیم و بنا بر این بود تا جایی که دوربینم آسیب نبینه، کارشونو انجام بدم.

در حین کار، متوجه چیزی شدم. حدودا 30 نفر از دوستان داماد که همه تقریبا هم سن و سال بودند حضور داشتند. همه و عریان بودند و توجه منو به خودشون جلب میکردند. خودشون نه. خط و ردِ چاقو و زخمه هایی که روی تنشون بود.

بله. یک تعداد از این دوستان که اتفاقا چهره های خیلی غلط انداز و خشنی هم داشتند، روی تنشون تاتو(خالکوبی) های مختلف و بزرگ، و جای چاقو و رد زخم های عمیق دیده میشد. همه ی این دوستان روی صورتشون رد چاقو خود نمایی میکرد. همه ی اونها چهره هایی استخوانی و موهای خیلی کوتاه چتری و پیشانی های کوتاه و چانه های کشیده و گونه های تیز در امتداد خطِ چشم تا نزدیکی های گوش، داشتند.

ولی دوستان دیگری که در کنارشون بودن و بدنشون عاری از هرگونه جراحات بود، برعکس اون دوستان، چهره هایی بشاش و تُپل و گوشتی و اصلا انگار استخوان بندی جمجمه شون با اون کی ها فرق داشت. نگاشون که میکردی و میخواستی مقایسه کنی انگار به فرزندان ملکه الیزابت  در مقابلِ کارگران معدن ، لاغرو و استخوانیِ لهستان در زمان جنگ جهانیِ دوم نگاه میکردی. جالب و نکته ی قابل توجه این بود که نه اون دست از دوستان بدون جراحات بودن و نه اون یکی از دوستان، دارای حتی یه خالکوبیِ کوچولو

(فکر کنم جای سوالم اینجاست)

شما که سواد دارین و دستتون از دور روی همه ی آتشها هست، به من بگید، یعنی آینه میتونه این جنایتو انجام داده باشه؟

مثلا اینکه آدمها وقتی تو آینه خودشونو خوش سیما یا بد چهره میبینن، در نوع رفتارشون و شکل گیری شخصیتشون، تاثیری داره؟

خود من وقتی تیپ اسپرت میزنم و زمانی که خیلی رسمی و با کت و شلوار میگردم، کاملا متفاوت رفتار میکنم. یا مثلا اگر به هر بهونه ای بیشتر از سه روز یه دوش نگیرم و با موهای ژولیده از خونه بزنم بیرون، اون آخرین تصویری که از خودم دیدم روی رفتارم در خیابان و محل کارم تاثیر میذاره. و یا مثلا دیدم آدمهایی که در مکانهای رسمی که تیپشون رسمیه و قبلش هم یه سلمونی رفتن و یه سشوار و چه میدونم ادکلن خیلی خوبی هم زدن، کاملا رفتارشون با اون روزی که تو گِل داریم دست و پا میزنیم و کار میکنیم، متفاوته.

نکته: همه ی این دوستان وقتی که در محفل دوستانه ی خودشون بودند، یک دست بودند و اصلا هیچ شرارت و همینطور هیچ معصومیتِ بیش از حدی در هیچکدومشون دیده نمیشد. اما دور از این محفل، هر کدومشون یه دنیای دیگه ای داشتند که به نظر میومد تقسیم شده بود به معصومین و اشرار.

لطفا اگر نظری یا تجربه ای و یا حتی دیدگاه کارشناسانه ای دارید بفرمایید. تصمیم دارم به صورت جدی روی این مسئله مانور بدم و کار کنم.

(پرگویی کردم ببخشید)


سلام آقای کارمند مجرد

آیا شما یک فعال اجتماعی هستید؟

آیا شما سفیر صلح جهانی در مجموعه بیان هستید؟

آیا شما نماینده ی سازمانهای مردمیِ این کشورِ آشفته حال هستید؟

چی هستید؟ چه رنگی هستید؟ کدام جهتی هستید؟ کدام خدا رو بنده هستید؟ به چه صراطی مستقیم هستید؟

ادامه مطلب


قبل از پذیرفتن شکست، به این فکر کن که:

طبیعت، یه قاتل زنجیره ایه. رقیب نداره. خلاق تر از بقیه است. مثل تمام قاتلهای زنجیره ای، خیلی دوست داره که گیر بیفته. اگر افتخارِ این "قتلهای بی نقص" به تو نرسه، چه فایده ای داری؟ واسه چی به دنیا اومدی ؟به چه دردی میخوری؟

طبیعت خُرده نون جا میذاره.

قسمت سختش که به خاطرش این همه سال درس و کتاب میخونیم ، این همه پند و اندرز میشنویم،حساب میخونیم، این همه تحفیق میکنیم، دیدن این خُرده نون هاستچون اینها سرِ نَخَن. گاهی چیزهایی که فکر میکنیم وحشیانه ترین قسمتِ یک اتفاقه، بعدا معلوم میشه که نقطه ضعفشه. 

نترسیم.

طبیعت فقط  قصد داره نقطه ضعف هاشو قوی نشون بده.

 خیلی ناقُلاس.


بعداً نوشت: منظورم از طبیعت، همه چیه. مشکلاته. سختی هاست. بیماری هاست. سدِّ راه هاست. و.




من مُقلد جناب آیت الله مکارم شیرازی هستم. علاقه وافری به ایشون دارم. مطیع فرمایشات ایشون هستم و مدام مراجعه میکنم به توضیحاتشون. قرآنی که با ترجمه ی ایشون باشه میخونم و دوستشون دارم. تفسیر قرآنشونو میپسندم و فکر میکنم چشم و گوشمو باز میکنه. از هیچ مرجع دیگه ای خبر ندارم و پیگیری هم نکردم.

حالا خُب که چی مثلا؟

ایشون فتوایی دادند که بنده رو بدجوری به فکر واداشتند.

لینک و

لینک

من واقعا متوجه نمیشم یعنی الان اشعار مولانا همه متهم به ترویج فرقه ضاله صوفیه هستند؟ یا نه یه نفر که به قول ایشون فاسد بودند، شعرهای عرفانیِ

چی شد؟

کی بود؟ کی میدونه؟

کی میتونه به زبان ساده توضیح بده؟ خودم کلی چیزها رو سرچ کردم ولی نفهمیدم .

HELP



ها؟

و اینجا

خیلی برام مهمه دارم افسرده میشم . 


صبح ساعت 6:5 دقیقه برام پیامک اومده:

"در داخل شهرک شهید بروجردی واقع در بزرگراه بعثت که رزمندگان و جانبازان در آن ست دارند دو باب مغازه مکانیکی تا پاسی از شب آسایش برای ساکنین باقی نگذاشته‌اند. از مسئولین شهرک درخواست رسیدگی داریم. "فلانی- از قائن"

براش نوشتم:

همشهریِ عزیز پیام شما دریافت شد. منتظریم از فرنگ برگرده، بهش بگیم. به مسئولانِ ذی‌ربط بگه بیان رسیدگی کنن و اگه حرفت راست بود ، بزنن شَل و پَلت کنن تا دیگه راپورت ندی.  فضول.


ساعت 9:11 دقیقه با همون شماره پیام اومده: ببخشید اشتباه دادم. 

منم براش از اینا گذاشتم{ :)))))) }

همین الان ساعت 10:43 دقیقه نوشته: زهر مار

جوابشو ندادم. زنگ زد. عه.

برداشتم با خنده گفتم سلام

گفت سلام ببخشید به خاطر پیامِ اول صبحم. گفتم خواهش میکنم. پیش میاد. گفت: واسه چی رفته فرنگ؟ کجاس؟

گفتم یه کم سرتونو از تو کارِ مردم بکشین بیرون، دورتر ها رو نگاه کنین، یه کم اخبار گوش بدین میفهمین چرا رفته.

میگه: شما چقدر راحت حرفتونو میزنین. تهرانی هستین؟ پیش شماره موبایلتون مال کجاس؟

گفتم: ببخشید خانم مشتری دارم. خرسند شدم. خندیدیم. بدرود. پاینده باشید. به بابا یا آقاتون سلام برسونید. روز بخیر. "تَق"

من چه میدونستم خانُمه.

****

الان اینا باز واسه چی رفتن سرِ مذاکره؟ واقعا الان دو باب مغازه مکانیکی تا پاسی از شب آسایش برای ساکنین باقی نگذاشته اند؛ مذاکره میخوایم چه کنیم؟


+پی‌نوشت موقت: بین دوستان کسی هست و یا کسی رو سراغ دارید که دیپلم هنر داشته باشه و کتابهای درسیش رو لازم نداشته باشه و به امانت ازش بگیریم برای کسی که واقعا برای یک سال نیاز داره؟ صحیح و سالم عودت خواهیم داد. لطفا اگر دارید و یا میشناسید، معرفی کنید. 




 گاهی  فکر می کنم من از چه زمانی در بطن مادر بودم تا اینکه در تیر شصت به دنیا اومدم؟ مثلا پیش خودم میگم اگر نُه ماه و نُه روز هم طول کشیده باشه، با احتساب سی و یک روزه بودن بعضی از ماه ها و بیست و نُه روزه بودنِ اسفند ماه سال 59، از حدودای 11 تا 13 مهر ، در خدمت مادر گرام بودم.

یعنی چیزی حدود 12-10 روز بعد از آغاز جنگ.

یعنی استرس جنگ در دوران بارداری و تولد در جنگ و کودکی در بین حجله های شهدا و پارچه های سفید و سیاهِ دمِ درِ خونه ها و همه و همه،       

 یه جوری شده بود که فکر می کردیم دنیا همینه دیگه.

 ما با این وضع به دنیا اومدیم ، با همین وضع خو گرفتیم ، با همین وضع هم داشتیم بزرگ می شدیم. بازی های ما تفنگ بازی و شهید بازی و ایفای نقش شهدا و من می خوام ایرانی باشم و نه تو باید عراقی باشی و دعوا و کتک کاری و خونریزی های واقعی بود.

 هنوز یادمه روزی که بمب باران کردن. نزدیکهای عید بود. کلاس اول ابتدایی بودم. پدرم قهوه خانه داشت. یادمه وقتی با

موتور رکسش هراسان اومد خونه و منو خواهرهامو تو زیر زمین در آغوش مادرمون دید، زد زیر گریه. اون گریه. مامان گریه. مامان گریه. اون گریه. ما هم مثل بچه گربه با چشمای گرد به این گریه ها و نوازشهاشون نگاه میکردیم. 

 ولی گریه نداشت که. هنوز از نظرِ ما دنیا همون بود. مگه غیر از این هم بود؟ ما که ندیده بودیم. من که ندیده بودم. مدرسه ها را تعطیل کرده بودند و از طریق برنامه کودک در ساعات مختلف برای کلاسهای مختلف، یک معلم می امد و درس می داد.

 یه حسِ خوبی داشت در کنار مامان روبروی معلم می نشستم. یادمه روز اول مهر، مادرم مرا به مدرسه برد،  خداحافظی کرد و رفت. اما بقیه ی مامانها تا آخر زنگ، کنار بچه ها بودند. همه نگران آینده ی بچه هایشان بودند. اما کسی فکرش را هم نمی کرد جنگ و بمب باران به پایتخت کشیده بشه. چسب کاری های شیشه ها که به صورت توسطِ مامان و بابا انجام می شد رو یادمه. بابا میگه حدودا 50 روز تمام صدام تهرانو بمب بارون کرد. دیگه برامون عادی شده بود. صدای آژیر که می شنیدیم، من مأمور بودم بپرم و کلید برقو بزنم و برم بغل بابا لم بدم و منتظر باشم که صدای آژیر بیاد و برم روشنش کنم. حس غروری داشت وصف ناشدنی. خواهرهام میچپیدن لای دست و پای مامان و ما مردها هم اینور مأمور آرامش بودیم. سِرّ بودم. شاید خواهرهای بزرگترم مثل من نبودند. چون آرامش را حس کرده بودند. دیده بودن. فهمیده بودند . دنیای قشنگ و بی استرس و بدون ترس را تجربه کرده بودند. شادی و سرور روزهای اول انقلابو تو خاطراتشون داشتن. اما من چی؟ ما چی؟ مگه جور دیگه  ای هم بود؟  مگه دنیا غیر از این بود؟ داشتیم خو می گرفتیم. اصلا خو گرفتن نمی خواست. اینطور بار اومده بودیم. اینطور به دنیا اومدیمبا این سر و صدا نطفه ی ما شکل گرفته بود.

تو کوچه ی ما غیر از من و جواد هیچکس دیگه نمونده بود. همه فرار کرده بودند. یه جایی میخوندم اون سال یک چهارم تهرانی ها فرار کرده بودند. ولی چرا؟ مگه جای آرامِ دیگری هم غیر از اینجا وجود داشت؟

مگه اونجایی که مرتضی و حسین رفتن، موشک بارون نیست؟ اینو جواد از من می پرسید.

 و درحالی که چوبهایمان را شبیه تفنگ می کردیم،  جایی که آنها رفته بودند را متصور می شدیم.

جنگ تمام شد اما.

همه چی آرام گرفت.

یواش یواش کوچه شلوغ می شد. 

دوستان از شمال بر می گشتند. 

تابستان بود. مرداد 67. یادمه بابا با یه جعبه شیرینی زبان به خانه آمد و یک جعبه ی کوچک هم همراهش بود. همه ی ما را بوسید و گفت جنگ تمام شد. و در جعبه، تلویزیون بسیار کوچکی قرار داشت که تا قبل از  آن هرگز نداشتیم. انقدر کوچک بود که صفحه ی سیاه و سفیدش اندازه ی صورتم بود.


 جنگ تمام شد یعنی چی؟ جنگ تمام شد چه شکلی بود؟ جنگ تمام شد را نمی فهمیدم برای همین اهمیتی هم نمی دادم و افتادم به جانِ آن تلویزیونِ کوچکِ بند انگشتی.

***

یک دفاعیه هم برای دهه شصتی ها

دُردانه‌ی عزیز(شباهنگ سابق.تورنادوی اسبق) میگوید:لابد خدا یه ظرفیتی تو یه عده دیده که اونا رو دههٔ سی و چهل فرستاده این دنیا و ماها رو دههٔ شصت و هفتاد و هشتاد. ماها اگه بودیم انقلاب هم نمی‌کردیم. ماها یه مشت آدم بی‌بخار و حال‌نداریم.

دلم خواست که بگم: دهه ی سی و چهلی ها تحت فشارِ ظلم و جور و ستم، به رهبریِ امامشون، قیام کردند و در مقابلِ سختی ها ایستادند و خون دادند و انقلاب کردند. بعد برای دفاع از خون هایی که دادند، به مرزها رفتند و از حریم خاکشون پاسداری کردند و باز خون دادند و جان دادند. 

اما دهه شصتیها هم، خون دادن و جان دادنِ پدران و برادرانشان در دفاع از حریم مرزیِ کشور، در دفاع از غرور ملی، در دفاع از آرمانهای امام رو دیدند و لمس کردند.ما دهه شصتیها تأثیر مستقیم جنگ رو دیدیم. و هنوز داریم می بینیم. ما دهه شصتیها بی پدر شدیم. بعضی بی مادر شدیم. بعضی بی خانواده شدیم. بعضی هنوز که هنوزه با پدران شیمیایی و مریض و قطع عضو سر میکنیم. بعضی هم،. نه . نه همه. همه با یک اعصابِ ناآرام و نافرجام، رشد کردیم و بزرگ شدیم.  پس انگِ بی بخاری رو به ما نزنید لطفا.


من نمی دونم دهه هفتادیا و هشتادیا با چه تز و دیدگاهی بزرگ شدند. اما با جرأت بگم، یه دهه شصتی، در هر لباس و هر قومیت و  هر موقعیتِ شغلی و هر طرز تفکری هم که باشه، در وقتِ مقرر و معین، پاسدارِ این مرز و بوم و مملکت و رهبریه. چون میدونیم. چون دیدیم. چون لمس کردیم . چون حس کردیم و چون بچه ی جنگیم و

ترقه بازی های دشمن، چه داخلی، چه خارجی، چه فرهنگی چه نظامی، تأثیری بر اراده ی پنهان دهه شصتی ها ندارد که ندارد که ندارد. 


عکس پسر دهه شصتی پیدا نکردم.  شاید به خاطر اینه که کارهای مهمتری داشتیم اون موقع هاکلید برقو . از این حرفا :)



همه نظرات پس از تأیید نشان داده می شوند


با اینکه آدمیها از روی غرور و خود خواهی همیشه و در همه جا خران را سمبل بی هوشی و خریت میدانند ولی خران در بسیاری از موارد تیز هوش و دور اندیشی خود را بدون تظاهر و خودنمائی  به ثبوت رسانیده اند و از جمله در راه پیمائی بدون وسائل علمی همیشه کوتاه ترین و راست ترین راه را انتخاب می کنند و در علم هندسه (که برهان حمار ) معروف است، خر از هر راهی که یکبار برود بخوبی یاد میگیرد و بار دوم در همانجا ترمز میکند .

در تیز هوشی و دور اندیشی و واقع بینی همین قدر بس که تا کنون شنیده نشده و تاریخ نشان نداده که خری یا کره خری در آتش یا در آب افتاده باشد یا از پشت بام یا پل هوایی سقوط کند یا در چاه بیفتد یا خری یا کره خری طویله خود را گم کند یا دو خر با هم تصادف کنند و در تصادف آنها کسی کشته شود یا خری یا کره خری به خاطر فوتبال خودکشی و خود سوزی و انتحار کرده باشد یا خری با خر دیگری دوئل کند  یا خری به امید دیگری بنشیند و از طویله بیرون نیاید و از کار و کوشش و فعالیت دست بکشد، یا خری اعتصاب کاه و جو کند. و یا خری یا ماده خری قاچاق دارو کند و سپس با ظاهری متظاهر وارد دادگاه شود.جایی به ثبت نرسیده است که خرانی دهک بندی شوند و روز به روز بر استرس دهک بالایی هایشان افزوده شود؛ 

در صورتی که آدمیها میلیونها سند حماقت و جهالت و رسوائی در این امر دارند و هر روز در جرائد و مجلات و رادیو و تلویزیون، آگهی میدهند که امروز چندین بچه آدمی در حوض خفه شد . چند دختر بچه ربوده شدند و چند نفر از بام سقوط کردند؟،  چه کسی آبی شد . کدام زن زیر آبی با حجاب شد. در فلان تصادف چندین نفر کشته و مجروح شدند چندین نفر دختر و پسر خود کشی کردند چندین نفر فرار کردند در اثر ترس و وحشت و پیش آمدهای ناگوار چندین نفر دق کش و دیوانه شدند . آدمیها، این همه رسوائی ها را هر روز و در هر جا و هر زمان داشته و دارند و ده ها تیمارستان و دارالمجانین و صدها جلد کتاب و هزاران پرونده و سند و نشانی بی عقلی و حماقت و خریت دارند و باز خران را خر مینامند. 

اصولا تاریخ نشان نداده است که خر یا کره خر دیوانه ای در جهان دیده شده باشد یا خری مغزش گرد باشد یا پنج کار کند یا دوبار پایش در چاله ای فرو رود و پند نگیرد و باز از همان راه عبور کند یا نره خری عاشق ماده خری گردد و چون دسترسی به او پیدا نکند خودکشی نماید یا داستان لیلی مجنون و ویس و رامین و صدها نمونه دیگر را در میان خران پدید آورند .

و اگر خرها آدم بودند و آدمها خر، هرگز و هرگز و هرگز دست به چنین اقدامی نمیزدند. ببینید/. اگر توانِ دیدن فیلمهای دلخراش و خون و خونریزی ندارید نبینید/.

 

 


منبع: +
 

 


دیروز قبل از ظهر یارو اومده بود 

جلو شیشه مغازه و انعکاس تصویر خودشو نگاه میکنه با یه سوزن افتاده به جون دندونش تا اون یه تیکه پوست گوجه ای که از نهارش باقی مونده هم بکشه بیرون و ببلعدش. 

خوب یا باید کاری میکردم که در این صورت ممکن بود خجالت بکشه؛ و یا بیخیالش میشدم و نگاهش نمیکردم تا بره. 

ولی خوب نمیشد.

 یه زوج جوون نشسته بودن درست روبروی شیشه و قرار بود قرار داد ببندیم و اتفاقا از اون دست آدمهایی بودن که اشتباهی اومده بودن تو آتلیه من. چون اصلا  تیپشون یا همچین آتلیه فَکَسَنی و درِ پیتی جور در نمیومد.  در هر حال اومده بودند و داشتن به جای نمونه کار به هنر نماییِ فرد مذکور نگاه میکردن و زیرجولکی میخندیدن. دیدم هم تمرکز مشتری به هم خورده و هم اینطوری  خود من هم نمیتونم از کارهام تعریف کنم و به زور متقاعدشون کنم که عزیزانم! شما به بهترین آتلیه‌ی عکاسیِ خاورمیانه تشریف آوردید. 


گوجه ی لامصب هم چسبیده بود و در نمیومد.

 دیگه حضرتِ آقا با نوک ناخن افتاده بود به جونشو انگار یه تیکه ش آزاد شده بود و میخواست به زور اون تیکه رو بگیره و بکشه بیرون. اما نمیشد.

دیدم نمیشه با پشت انگشتم زدم به شیشه. (شبیه اون مدلی هایی که میخوای وارد اتاق یکی بشی، یواش در میزنی.) دیدم به روی خودش نمیاره. نباید هم میاورد تو اون سر و صدای ماشین مگه میشنید.

دومادی که تو آتلیه بود گفت ولش کن بنده خدا رو. گفتم من که خیلی وقته ولش کردم شما ول کن نیستی. بعد خندیدیم. بیرون هم نمیشد رفت. نگران بودم خجالت بکشه. و بیشتر نگران این بودم مثل

خانمی که چند وقت پیش اومده بود، بیاد تو مغازه و متوجه بشه و سرمون غر بزنه.

یهو به فکرم خورد با چراغ‌قوه موبایلم یه نور بندازم رو صورتش و بفهمه و بره. نورِ چراغ از فیلتر شیشه که عبور کرد تبدیل شد به یه نور خیلی خفیفی که خورد روی گونه ش. حالا  روی انعکاسِ صورتش یه نور میبینه. با تعجب از تو شیشه به صورتش نگاه میکنه تا سر در بیاره این نور از کجاست.

به بالا سرش نگاه میکنه. با ناخنش مثل اینکه یه لکه ای دیده باشه سعی میکنه پاکش کنه. مدام به اینور و اونور نگاه میکنه تا ببینه بازتابِ کدام نوره که به صورتش خورده. 

به نتیجه نمیرسه و میره سراغ گوجه. یه کم میگذره و وقتی نمیتونه درِش بیاره عصبانی میشه و با کفِ دستش میکوبه به شیشه و داد میزنه میگه "اَه"

ما سه تا مثل اینکه یه چیزی منفجر شده باشه از جا میپریم. دختر خانم که تا الان میخندیده،بعد از کمی مکث با صدای بلندتری میزنه زیر خنده که باعث میشه ما هم بخندیم.

دوباره به مرد گوجه ای نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم بهتره برم سراغش . اصلا چه کاریه؟ ریموت کنترلِ کرکره رو بر میدارمو اون کرکره ای که طرفْ جلوش واساده بودو میبندم.  قبل از اینکه کرکره کاملا بسته بشه، دوتا دستشو میچسبونه به شیشه و صورتشو از بین دستاش به شیشه نزدیک میکنه و نوک بینیش هم میچسبه به شیشه و همینطوری کمرشو خم میکنه تااینکه زانو میزنه رو زمین تا زیرِ کرکره که در حال پایین اومدنه گیر نکنه. دیگه مطمئن میشه یه عده نشستن تو مغازه. یه جاخالی میده تا دستش گیر نکنه و میاد سمتِ در و در رو باز میکنه و میگه: اینجا عکاسیه؟ سلام.

مشتری هام خودشونو جمع و جور میکنن و میگم امرتون. میگه آینه دارین؟ با دست اشاره میزنم میره تو آتلیه. (تاریکخانه یا کارگاه عکاسی)

بعد از یکی دو ثانیه بر میگرده . یه نگاه به خانمه میکنه و مثلا نمیدونه الان باید خجالت بکشه یا نه، میگه: خلال دندون دارین؟

میگم : تموم کردیم. فردا میارم.

غز مزنه و میگه ای بابا! باز میره داخل.

بعد از ده بیست ثانیه بر میگرده و میگه ببخشیدا. مزاحم شدم. دَمت گرم. بعد میره. 



امروز بعد از ظهر که رفته بودم وسائل و تجهیزاتو یه گردگیری ای بکنم، دیدم یه تیکه پوست گوجه چسبیده به آینه. خدا رو شکر تونست درِش بیاره. فکرم خیلی درگیرش بود.


کسی که مؤمنی را به گناهی سرزنش کند، نمیرد تا آن گناه را انجام دهد»

واقعا وقتی این حدیث رو خوندم ترسیدم. لرزیدم. فکرم درگیرش شده نگرانِ خودم شدم.

نمیدونم این حسِ وحشتی که الان من دارم کسی داره یا نه



مَنْ عَیرَ مُؤْمِناً بِذَنْبٍ لَمْ یمُتْ حَتَّی یرْکبَهُ».” 

{وسائل الشیعه، ج 8، ص 596}



من اگر باده خورم ور نه، چه کارم با کس ؟ 

حافظِ رازِ خود و عارفِ وقتِ خویشم


سلام!


خدا رو شاکریم که ما هم در راهپیمایی عظیم اربعین، که به فرموده، نشانه اراده پروردگار بر نصرتِ امتِ اسلامی است، نقش داشتیم. 


هر چند زکار خود خبردار نه‌ایم (نِئیم)

بیهوده تماشاگر گار نه‌ایم (نِئیم)

بر حاشیهٔ کتاب، چون نقطهٔ شک

 بی کارنه‌ایم (نِئیم)  اگر چه در کار نه‌ایم(نِئیم)   

                                                                                   ابوسعید ابوالخیر

#پیاده_روی_اربعین 98 من و همسر این بار هم به لطف و کرامت و نظر حضرت حق و اذن دخول آقا امیرالمومنین و امام حسین (ع) صورت گرفت. واقعا از خدا خواستم تک تک فرشته هایی که مسبب مشرف شدن مجدد ما شدن، حاجت روا بشن. تنشون سالم و روحشون آرام و دلشون شاد باشه. اگر علاقه و دوست دارید در این گردهمایی حضور داشته باشید، انشالله که نصیبتون بشه.

با دلی تنگ، برگشتیم/.


نکته: خودم  هم لایکش کردم


یک عده هستند که حقیقت را تجربه کرده‌اند، اما زبانِ بیانِ آن را ندارند.

عده ای نیز هستند که حقیقت را تجربه نکرده‌اند، اما چرب زبانند  و می‌توانند با چشم بندیِ زبانی، دیگران را بفریبند و خود را عالم و عارف جا بزنند. کافی ست به عمقِ چشمانِ این اهل شعبده نگاه کنی، بی تردید، متوجه خواهی شد که آگاهی و روشنی هنوز دل و جانِ آنها را لمس نکرده است.

وقتی از خدا سخن میگویند، هیچ لطفی و لطافتی در کلامشان نیست.

وقتی درباره عشق سخن میگویند، به هیچ وجه اثری  از عشق در وجود و کلامشان نیست.

وقتی از شعر سخن میگویند، حضورشان خالی از شور و لطف شاعرانه ست.

آنها از عظمت و تعالی شأنِ انسانی سخن میگویند، اما وجودی حقیر و کاسه لیس دارند.

دانستن واژه‌ی خدا به معنای شناختن خدا نیست

دانستن واژه‌ی عشق، تجربه‌ی عشق نیست.

دانستن واژه‌ی آتش، فهمیدن آتش نیست.

واژه‌ها سمبل و نمادی بیش نیستند.

هرکس به اندازه ظرفیت خود می‌فهمد.

کلمات برای همه معنایی یکسان ندارند. کلمات از صافی فهم و تجربه‌ی آدمها عبور می‌کنند. آنگاه فهمیده می‌شوند. 

فهم و تجربه‌ی آدمها متفاوت است. بنابر این کلمات، نزد آنها، معانی متعدد خواهند داشت.

ارتباطات، یکی از معضلاتِ جهانِ امروز است. وقتی تو واژه ای را استعمال می‌کنی، معنای موردِ نظرِ خود را از آن واژه منظور می‌کنی. اما کسی که این واژه را می‌شنود، معنای موردِ نظرِ خود را از آن منظور می‌کند. در این نقل و انتقال، همه چیز از  دست می‌رود و دلیلِ سوءتفاهم  نیز همین است.


سلام! 
در میان راه اتفاقاتی را دیدم که اگر دوربین  همراه داشتم حتما ثبت میکردم. بخشی از آنچه که در ذهنم مانده را مینویسم. 

-پیرمردی که کوله ی بزرگ خودش روی دوشش و دو کوله ی دو پیرزنِ همراهش، یکی روی بازوی چپ و دیگری روی بازوی راستش سوار بودند.
-جوانی که سایه‌بانِ همسرش شده و بود و شانه های زن را ماساژ میداد و زن، در حال شیر دادن به نوزادش، زیرِ سایه ی همسر، آرام گرفته بود.
-زنِ میانسالِ عراقی که با یک لیوان و یک کتری، به زائران آب میداد و اشک میریخت از این توفیقی که نصیبش شده.
-دختر بچه های عراقی، که کف دستِ زُوّار را عطر آگین میکردند.
-پسر بچه هایی  که طَبَق های خرما و قیمه های نجفی را روی سر گذاشته بودند و متواضعانه و فروتن، دو زانو در لابلای جمعیت، روی زمین نشسته بودند.
-پنج جوانی که لباسهای یکدست با پرچم های قرمزِ "یا زینب" روی صندلی ها نشسته بودند و هریکی شانه ی نفر بغل دستی را گرفته بود و خستگیِ کوله ها را در میکردند  و زائری نا آشنا هم به جمعشان پیوسته بود و شانه ی نفر آخری را گرفته بود و به سرش بوسه زد.
-سیخِ بزرگ کباب ترکیِ موکبِ کشور "کویت" که اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد هم باید از آن بخورم. قد یک انشان بود.
-پسر نوجوانی که قصد داشت با شرم و حیا، ویلچری که مادرش روی آن نشسته بود را از دستان زائری که داوطلبانه، به کمکش شتافته بود، بازپس بگیرد.
-زنِ جوانی که جلوی پاهای همسر جوانش دو زانو نشسته بود و باندِ پانسمان تاولهای همسرش را تعویض میکرد و چه لذتی میبُرد.
-مردهایی که چفیه هایشان را (با اینکه کاربردی نداشت) در گرد و غبارِ ناگهانی و غافلگیرانه ای که در نهایت به بارشی گِل‌آلود تبدیل شد، به ن و کودکانِ غریبه، هدیه میدادند تا از گِل و لایی که از هوا میبارید در امان باشند.
-پیرزنی که با یک نایلون بزرگ کنار یک طَبَق خرما ایستاده بود و با حوصله، بهترینهایش را انتخاب میکرد و نایلونش پُر از خرما بود.
-نوزادی!! چهار دست و پا در مسیر پیاده روی اربعین.
-پیرمردی که دو جعبه ی میوه  را مبتکرانه به چهار چرخی تبدیل کرده بود و درونش نشسته بود و با دستانش آن را هدایت میکرد.
-پرچم و عَلَم های بسیار بزرگ در دستان مردانِ کوچک (بهتر است بگویم مردانِ بزرگ)
-لیوانهای پر از آب یخ، که در آن آفتاب سوزان، دلِ هر سیر-آبی را هوایی میکرد.
-شلنگ و آبپاش هایی که اگر نبودند پیاده رویِ گرمِ امسال، چیزی کم داشت و زُوّاری که میایستادند تا خیس شوند و افشانه ها و ریز گردهای آب، بعد از برخورد با بدنِ داغِ زائران و پخش شدن در اطرافشان، تصویری رویایی خلق میکرد.
-لباسهایی که تند تند تعویض میشدند و پس از آبکشی، پشت کوله ها، مثل آدمهای سر و ته آویزان بودند تا در اثر تابش آفتاب خشک شوند و باز تعویض شوند و تعویض شوند.
-{از قلم افتاد} صحن حضرت فاطمه اهرا ، وقتی رو به گُنبدِ طلاییِ حرم امام علی(ع) میایستادی و با هزاران لباسِ ریز و درشت که منظره ی زشت و بدریختی ایجاد کرده بودند، تا خشک شوند، مواجه مشدید.
-{از قلم افتاد} صحن حضرت فاطمه اهرا، وقتی پیزرن و پیرمرد و یک خانمِ دیگر را در حال نزاع سرِ یک متر مربع جا، میدیدم که دهانشان را تا آخرین حد باز کرده بودند و سر هم جیغ و فریاد میکشیدند و با دست مدام به کوله هایی که روی زمین بود اشاره میزدند که مثلا ما قبلا اینجا جا گرفته بودیم.
-صفِ طولانی دویست سیصد نفریِ غذا که در کنار صفِ نماز جماعت ایجاد شده بود و نمیدانستی، بهتر آن است که در کدامیک  بایستی. از کدامیک نباید جا بمانی.

دوستانی که رفتند اگر مایل هستند میتوانند مشاهداتشونو اینجا بنویسن.



این وبلاگم هم بعد از مدتها به روز شد.با موضوع زیارت ارباب. بخوانید لطفا

لینک




ساعت 8 شب بود و ایستاده بودم نبش میدونِ بزرگی که نزدیک مغازه است و منتظر تاکسی بودم. اولی رو که دست ت دادم نگاهم هم نکرد و عبور کرد و رفت. دومی و سومی پُر بودن و بعدی که جا داشت اصلا منو ندید و همینطوری تاکسی ها میومدن و میرفتن و منِ بینوا هم ایستاده بودم تا فرجی بشه و یکی همینطوری اتفاقی چشمش به منِ سیاه پوش تو اون تاریکی بیفته و (بو بوق) یه پراید مشکی تر از من چراغ داد و دوتا بوقِ تندِ چسبیده به هم سر داد و گفت: حاجی مستقیم؟ 

گفتم تا سه راه میرم مسیرت میخوره؟ 

-بپر بالا

+پنشتومنی دارم. خورد داری؟

-بیا بابا. بپر بالا

از پشت سر یه تاکسی انگار که با زمین و زمان دعوا داره با یه بوقِ ممتد پیچید جلو پرایدیه که چرا مسافر سوار میکنی. بنده خدا راننده ترسید و گفت حاجی فکر کردم تاکسی نمیاد. بیا اینم تاکسی. بفرما سوار شو.

گفتم برو نمیخوام با تاکسی برم.

راننده تاکسیه هم کلید کرده بود و دید من پیاده نمیشم ، از ماشینش زد پایین و اومد درِ ماشینی که توش نشسته بودمو باز کرد و گفت داداش بفرما تاکسی.

درِ خودرو رو کشیدم و بستم و از شیشه که باز بود بهش گفتم: مشتی بیست دقیقه است بیست تا تاکسی خالی رد شده سوار نکرده. اصلا این بابا رفیقمه. (رو کردم به راننده پراید و گفتم) بریم.

یه چند صد متری که رفتیم و سکوت کرده بودیم و تنِ جفتمون از جدالی که ممکن بود سر بگیره و نگرفته بود، میلرزید، گفت: بازارتون دیگه داره میخوابه ها

گفتم: نه خدا رو شکر دیگه صفر تموم بشه کم کم رونق میگیره.(سعی کردم از نورِ تیرهای وسط بلوار که از زیرشون عبور میکردیم استفاده کنم و چهرش رو ببینم که میشناسمش؟)

گفت: عه! مگه تو کار جشن و سرور  هم هستین؟ عروسی مروسی هم کار میکنین؟

گفتم: خوب بیشتر عروسی کار میکنم ولی خودم نمیرم بچه ها رو میفرستم.

گفت: آهان یه گروهین؟

گفتم آره دیگه. اکیپیم

گفت: عـــــــه! (عه رو خیلی کشید ) اکیپ میگن؟

هیچی نگفتم.

باز پرسید: کربلا چی؟ کربلا رفتی خوب بود؟

بیشتر مشتاق شدم بفهمم کیه. لبخندی مشکوکانه زدم و خم شدم صورتشو ببینم. اون هم خم شد که ببینمش. گفت: جان!!!

گفتم میشناسیم همدیگه رو؟

گفت: نمیدونم من که اولین باره میبینمت.

گفتم از کجا میدونی کربلا بودم و کارم چیه؟ 

گفت خوب شما ها معمولا برای کارتون هم شده میرید کربلا دیگه. شنیدم خیلی هاتون پول خیلی خوبی  هم میگیرین. بعضیا تون هم همینطوری دلی میرین.

گفتم: متوجه نمیشم منظورتونو. روبروی اون  نونوایی نگه دارین لطفا. (پنشتومنیو دادم دستش و گفتم ببخشید خورد ندارم)

گفت باشه حاجی. فقط ما رو هم دعا کن.

گفتم خدا برات بخواد انشالله.(پیاده شدم خم شدم و از لای در نگاش کردم و )

گفتم نگفتی منو از کجا میشناسی؟

گفت یه بار تو مسجدِِ تُرکها(مسجد حضرت ابوالفضله که به ترکها معروف) دیدمت با حاج علیپور دوتایی مداحی میکردین و میخوندین

(سرم رو از لای در کشیدم بیرون و یه نگاه به اونور خط انداختم و به چند تا نونِ باقی مونده ی نونوایی نگاه کردم که اگر تعلل بیشتری میکردم، از کَفَم میرفت؛ و برگشتم و خم شدم تو تاکسی و گفتم)

آهان پس اونجا منو دیدید. عجب!!!!!! اتفاقاً امشب هم تو قائمیه مراسم دارم. شام هم میدن. تشریف بیارید.(تبلیغاتش رو رو بنری کنار همون میدون دیده بودم.)

گفت: واقعا؟ گوشیو برداشت و ادامه داد: پس به زنم بگم شام درست نکنه. آقا دمت گرم که گفتی. پس من برم. آخر شب مبینمت خودم میرسونمتون .خدافظ

گفتم آره زود برو مراسم الان شروع شده منم میرسونم خودمو (بعد به نونوایی نگاه کردم یه پیرمرد همه نون ها رو زده بود زیر بغلش و داشت میرفت)



کرایه آژانس تا قائمیه چقدره؟ زنگ بزنم همسر زیر اجاقو خاموش کنه. نون که نداریم.



ما توقعمون از دنیا خیلی بیشتر از چیزیه که مستحقشیم.

وقتی از نظر معنویات فول میشیم؛ وقتی اقتصادمون رو به راه میشه، وقتی کانون گرمِ خانوادمون داغ و دلچسب میشه؛ وقتی رو به راهیم و غمی نداریم، باز یه چیزی آزارمون میده. یه چیزی کمه. یه چیزی یه جاییش میلنگه. نمیدونم شاید بیشتر از چیزی که مستحقشیم، میخوایم. نمیدونم این زیاده خواهیه؟ حق طلبیه؟ چیه؟

فقط میدونم که یه جایی یه چیزیمون شُل وا میده و ناجوانمردانه، روحمونو سیخونک میده که خوش باشیم و نیستیم و به جاش زجر میکشیم

دنیا نوازشمون میکنه که بخندیم، از حس ترحمش عصبی میشیم. قلقلک میده، زجر میکشیم. انگشت تو چشممون میکنه، کفر میگیم دل و روده‌مون رو میکشه بیرون.

 و ما که اصلا دیگه.

+++

کفِ دستمو که میذارم رو زمین و میخوام بلند بشم میگم"یا علی" بعد دستمو میذارم رو زانومو میگم"یاحسین" راست که میایستم اول به "امام رضا" سلام میدم و حق همسایگی رو به جا میارم و بعد دستمو میذارم رو سرم و به "امام زمان" عرض ادب میکنم. از یه قدقامتم تا قیامم، متوسل میشم به این چهار بزرگوار که اگه یه روزی یه جایی سِکندری خوردم و پام لغزید و سرم گیج رفت و دلم آشوب شد،  یکدومشون دستمو بگیرن و روبه راهم کنن و به دیواری تکیه م بدن و  وقتی متعادل به صراط مستقیم شدم، رهام کنن و بگن، برو به سلامت و برم به سلامت. تهش شب که میشه، غر میزنم سرشون که چرا داشتم میخوردم به دیوار، حواستون به من نبود؟ اون موقع یکی نیست بیاد دستشو بذاره زیر چونه م و نَسَخَمو بکشه و بگه مردِ حسابی، سکندری خوردی و دستتو گرفتن و گذاشتنت لبِ دیوار که نیفتی، اونوقت میگی چرا خوردم به دیوار؟ 

 و من که اصلا دیگه

+++

خدایا شکرت! برای داده‌هات شکر . برای نداده‌هات هم شکر. برای هر آنچه که مستحقش بودم و به من ترحم کردی و دادی، شکر. برای هر آنچه که مستحق و لایقش نبودم ولی دادی هم ، شکر.  برای هرآنچه که لایق داشتنش نیستم و ندادی و ممکنه که ندی هم، شکر.

یکی بیاد منو در آغوش بگیره. آقا لطفا


همیشه به زیرخاکی فکر میکردم و میکنم. یه شبه رهِ صد ساله رفتنو دوست دارم و دوست دارم طعمشو بچشم.

 البته این باعث نشده دست از تلاشِ واقعی در راستای واقعی بردارما. ولی خوب، آدمیزاده دیگه 

هرجایی حرفی، سخنی از زیر خاکی میشد، سر و گوشم میجنبید و خودمو قاطی ماجرا میکردم و اون بدبختا هم جول و پلاسشونو جمع میکردن و میرفتن یه وری و اونجا مینشستن و دوباره از زیرخاکیشون حرف میزدن.

بچه که بودم، وقتی یه جایی، یه جوری و یا به هر طریقی اسمی از زیرخاکی میشنیدم در جا این تصویر میومد تو ذهنم.   ببینید. 

(لینک) 

به خاطر همین چِنْدِشَم میشد و سعی میکردم دوری کنم. اصلا شاید همین باعث میشد که سراغ زیر خاکی نرم و به همین دلیل دیر  به اصلِ مهمِ زیر خاکی پی بردم . بعدش هم دیگه  از من گذشته بود ترس رو شناخته بودم به طرز عجیبی بزدل و خاک عالَم و این حرفا شده بودم.

بابام زیاد تعریف میکنه از دورانی که تو دهاتشون کوزه پیدا میکردن و میذاشتنش رو یه بلندی با فَلاخن میزدن متلاشیش میکردن و به خودشون جایزه میدادن.

البته این بابام نیستا. ایشون یک مبارزِ فلسطینی هستن احتمالا.احتمالا

اینکه میگن ژن تو بدبختی و خوشبختیِ آدما تأثیر گذاره، احتمالا به همین دلیله. یعنی اگه بابای ما دیروز در

عُنفوانِ نوجوانی نمیزد زیرخاکی ها رو متلاشی نمیکرد، امروز اون زیر خاکی ها نمیزدن رویا پردازیِ من رو متلاشی کنن. یعنی یه جورایی مثالِ:  زدی؟ حالا بخور! (کلا یه نظریه ی واقعا،

مزخرفی بود که ارائه دادم . جدی نگیرید)

یه بار اما شانس به بابای ما رو کرد و تو تعمیرات قهوه خونه ای که اطراف بازار تهران داشت ، زیرِ زمین یه کوزه ی بزرگ پیدا کرد این هوا 

نه ببخشید این هوا


یادمه منِ جزغله هم زیر دست و پاش با بیلی که دو برابرِ قدَم بود گِل بازی میکردم. بابام داشت سکته میکرد. تو کوزه ای که تقریبا هم قد من بود پُر بود از سکه هایی که برق میزدن. البته اونایی که تو عکس بالا دیدید برق نمیزدن. انقدر کثافت نبودن. 

(واقعیه ها.صبر کنید)

 یعنی اگه چشمای بابامو میدیدن، از برقش، کور میشدین. تو چشماش همه چی بود. ویلا تو لواسون یه ماشین از این گنده ها. پاترول بود فکر کنم اون موقع ها مهدی رو بفرسته آلمان. دختراشم که هیچی کلا تعصبی بود و کاری با اونا نداشت. به وقتش باس شوهر میکردن و میرفتن سی خودشون.  قهوه خونش هم بکنه رستوران. بزرگترین رستوران دنیا. اصلا برگرده دهاتشون و کلِ دهات رو بخره بده دست داداشش. یه پیکان هم برا دایی کوچیکه ی من بخره که انقدر ول نچرخه مَردَکِ علاف

همینطوری که تو چشماش فیلم آدم ثروتمندا رو میدید، 

ای وای ببخشید

فیلم آدم ثروتمندا رو میدید

 




ببخشید خوب

اصلا آدم ثروتمندا رو نمیدید،

 منو بغل کرد و بُرد سپرد به مغازه بغلی و یه مشت هم از اون سکه ها  برداشت و قهوه خونه رو شش قفله کرد و زد بیرون. آقای همساده گفت : عمو بابات چش شده؟ منم که از همون بچگی دهن لق بودم  گفتم هیچی یه کوزه ی بزرگِ گنج پیدا کرده. اون هوا. (در بالا اشاره شد)

 همساده هم منو سپرد دست یه همساده دیگه و افتاد به جونِ مغازه بابا.

خوب شش تا قفل داشت. 


همینطور که درگیر قفل ها بود دیدم بابام از دور میاد. دست از پا دراز تر. (چه زود برگشت. الان تو سریالهای ایرانی بود زودتر از سه ساعت نمیومد. الکی استرس میدادن به تماشاچی) همساده هم بدون اینکه خجالت بکشه و خودشو پنهان کنه با پر رویی رفت سمت و بابا و (با لهجه ی شیرین آذری)گفت: تنها خوری میکنی؟ بابام هم یه نگاهی به من کرد و چشم تو چشممم تف کرد رو زمین و بلند گفت: تف تو غیرتت. 

من چه میدونستم غیرت چیه که./

خلاصه بعدها که بزرگ شدم فهمیم یه ژتونی بوده مربوط به یه باشگاهی به اسم باشگاه خلیج. 

شبیه این بود ولی روش نوشته بود: باشگاه خلیج


بابام میگه همش هم

برنج بوده.  والله فکر کنم با همه ی اونا قشنگ میتونست یه  پیکان بخره. 


نتیجه گیری: خلاصه اینطوری شد که من فهمیدم زیرخاکی و ما میونه ی جفت و جوری با هم نداریم.برو کار میکن مگو چیست کار، که سرمایه زندگانی‌ست کار.



تا اینکه با اینجا

(لینک) مواجه شدم.

 یه زیر خاکیِ توپ و ناب که بهش دسترسی ندارم و نمیدونم چطوری میتونم دوباره در اختیار خودم قرارش بدم. هرکی میدونه بگه. آخرین مطلبم مالِ 15 آذر 89 ئه


پایانِ انشاءِ من و وبلاگ نویسی پاییز 98


ما توقعمون از دنیا خیلی بیشتر از چیزیه که مستحقشیم.

وقتی از نظر معنویات فول میشیم؛ وقتی اقتصادمون رو به راه میشه، وقتی کانون گرمِ خانوادمون داغ و دلچسب میشه؛ وقتی رو به راهیم و غمی نداریم، باز یه چیزی آزارمون میده. یه چیزی کمه. یه چیزی یه جاییش میلنگه. نمیدونم شاید بیشتر از چیزی که مستحقشیم، میخوایم. نمیدونم این زیاده خواهیه؟ حق طلبیه؟ چیه؟

فقط میدونم که یه جایی یه چیزیمون شُل وا میده و ناجوانمردانه، روحمونو سیخونک میده که خوش باشیم و نیستیم و به جاش زجر میکشیم

دنیا نوازشمون میکنه که بخندیم، از حس ترحمش عصبی میشیم. قلقلک میده، زجر میکشیم. انگشت تو چشممون میکنه، کفر میگیم دل و روده‌مون رو میکشه بیرون.

 و ما که اصلا دیگه.

+++

کفِ دستمو که میذارم رو زمین و میخوام بلند بشم میگم"یا علی" بعد دستمو میذارم رو زانومو میگم"یاحسین" راست که میایستم اول به "امام رضا" سلام میدم و حق همسایگی رو به جا میارم و بعد دستمو میذارم رو سرم و به "امام زمان" عرض ادب میکنم. از یه قدقامتم تا قیامم، متوسل میشم به این چهار بزرگوار که اگه یه روزی یه جایی سِکندری خوردم و پام لغزید و سرم گیج رفت و دلم آشوب شد،  یکدومشون دستمو بگیرن و روبه راهم کنن و به دیواری تکیه م بدن و  وقتی متعادل به صراط مستقیم شدم، رهام کنن و بگن، برو به سلامت و برم به سلامت. تهش شب که میشه، غر میزنم سرشون که چرا داشتم میخوردم به دیوار، حواستون به من نبود؟ اون موقع یکی نیست بیاد دستشو بذاره زیر چونه م و نَسَخَمو بکشه و بگه مردِ حسابی، سکندری خوردی و دستتو گرفتن و گذاشتنت لبِ دیوار که نیفتی، اونوقت میگی چرا خوردم به دیوار؟ 

 و من که اصلا دیگه

+++

خدایا شکرت! برای داده‌هات شکر . برای نداده‌هات هم شکر. برای هر آنچه که مستحقش بودم و به من ترحم کردی و دادی، شکر. برای هر آنچه که مستحق و لایقش نبودم ولی دادی هم ، شکر.  برای هرآنچه که لایق داشتنش نیستم و ندادی و ممکنه که ندی هم، شکر.

یکی بیاد منو در آغوش بگیره. آقا لطفا


آدم است دیگر انقدر به دنبال خوشبختی از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا میرود که هرکس در آن ساعت از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا برود اورا در حال رفت و آمد از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا میبیند

+++++

یه زیر خاکیِ دیگه. یه زمانی هم مینی‌مال مینوشتیم. ای تُف به این گذرِ زمان

link



یه خواهر زاده دارم که هشت-نُه سالشه. یه خرگوشی داشت که مُرد. نفهمیدیم چطور. ولی یهو مُرد. یه چند ساعتی کارآگاه بازی درآوردیم و بالاخره فهمیدیم مادرش(خواهرم) یه مشت خرت و پرتی که توش هم نفتالین  و هم سم موش و سوسک و انواع اقسام سموم توش بود رو پرت کرده بود کنار قفسِ این حیوونکی. و اون هم قبل از مسموم شدن، یه سکته زده و  بعد دار  فانی رو وداع گفته.

"یاسمن" از مدرسه برگشت و طبق معمول یه نگاهی به قفس انداخت و دید خرگوشش دراز کش شده و ما هم دست به سینه و متأثر ایستادیم و نگاش میکنیم.  گفت "دایی برگردونش. خوب میشه." گفتم "مُرده دایی." خواهرم یهو پرید وسط حرفم و گفت: "عــه. چی میگی؟ نه نمرده.(یه چشم غُره ای به من رفت و دست دخترشو گرفت و گفت)  بیا بریم تو برات توضیح بدم." و شروع کرد به آسمون ریسمون بافتن و مغلطه کردن و یه چیزای بی ربط گفتن و اراجیف تحویل بچه دادن که : نه. نمرده. خوابیده.  دلش میخواد بره پیش خدا . همه باید یه روزی بریم پیش خدا و فقط ما (بزرگترها) باید خرگوشت رو ببریم یه جایی که تو خبر نداشته باشی کجاست و یه مشت حرفای اینچنینی.(حالا مثلا بچه باور کرد حرفاش رو. خوب که چی؟ تا کِی؟) یهو خواهرزادم داد زد : "اه هَمَش دروغ میگی."

تهش هم رفت تو یه اتاقِ دیگه و زد زیر گریه. این بچه هرگز به مادرش اعتماد نداره چون از سرِ ندانستن، همیشه چیزی که واقعی‌ست رو از بچه ش میگیره و یه مشت دروغ های بی مغز تحویلش میده.

++++

نکات: حقیقت حقیقته و هیچکس هم نباید از اون محروم باشه.خیلی از آدم بزرگا حقیقت رو از کودکان کتمان میکنن . چرا؟ جرم کودک اینه که چون کودکه، پس نباید حقیقت رو بدونه؟ مگه حقیقت فقط مالِ ما آدم بزرگاس؟ یا مگه حقیقت برای آگاهیِ ظریفِ کودکانه مضره؟ 

نه به نظرم نیست. 

حقیقت هیچوقت مضر نیست. حتی برای کودکان.

ببینید ما آدم بزرگا در مقابل دروغ قدرت دفاع داریم، اما بچه ها نه.برای همین باور میکنن. چون به ما اعتماد دارن. نباید به این اعتمادِ بی‌شائبه خیانت کرد. خیانت به اعتمادِ بچه ها، خیانتِ به خود بچه هاست. بالاخره دیر یا زود  این دروغ فاش میشه و وقتی که متوجه دروغ شما و حقیقت بشن، عصیان میکنن. بعد دیگه حرف شما رو باور نمیکنن. به شما بی اعتماد میشن. و این بی اعتمادی بچه ها رو رها نمیکنه و تا بزرگسالی همراهشونه.

بعضی از ماها به همین دلیله که به هیچکس  اعتماد  نداریم. ما در دیگران چهره ی پدر مادرمونو میبینیم و میگیم وقتی نمیشه به اونها اعتماد کنیم برای چی به یه آدمِ غریبه ولو اینکه خیر خواه ما باشه، اعتماد کنیم؟ 

اینجور آدمها حتی به همسرای خودشون هم اعتماد ندارن. این بچه ها یه روزی به حقیقت پی میبرن و شما پدر مادرها رو سرزنش میکنند.

حقیقت هم که میخواید بگید پیچیده ش نکنید .در لفافه هم نگید خوب. همونطوری که هست بگید. ساده و بی پیرایه. و اگر سوالی میپرسه که جوابش رو نمیدونید ، لازم نیست تظاهر کنید و جوابِ مُتِکَلِفانه بدید. اگر جواب رو نمیدونید، بهش بگید نمیدونم و حتما به محض اینکه به جواب رسیدم بهت میگم؛ و اگر تو خودت زودتر فهمیدی به من بگو.  واقعا بچه به این صداقت شما میباله.(داریم همچین پدر مادرهایی؟) 

هرگز خودتونو به قیمت جهلِ کودکِ خود، نکنید

حالا لازم هم نیست حقیقت رو بیشتر از نیازش بهش بگید . ولی بگید. و مهمتر اینکه هرگز بهش نگید دونستنش برات زوده و باید بزرگتر بشی. وقتی یه سوالی میپرسه، پس یعنی اون سوال در او ایجاد شده، وقتی سوال ایجاد میشه، پس یعنی براش زود نیست. حالا هر سوالی باشه.

 زمان ِ دونستن، به سن و سال نیست که. من خودم الان حدود چهل سالمه هنوز یه سری سوالا برام ایجاد نمیشن و وقتی یکی میپرسه و من میشنوم پیش خودم میگم عه چرا به عقل خودم نرسید؟! (خوب بیشتر از این به اعتبار خودم گَند نزنم) 

آره عزیزانم !خلاصه اینکه دروغ نگید. آره بابا جان! حقیقت رو تا جایی که نیازه بگید بابا!. فلسفه بافی هم نکنید. بی پیرایه بگید. مستقیم هم برید سر اصل مطلب. ها باریکالله. مغالطه هم نکنید/. خوب برای این جلسه بسه.


آهان این هم برای بعضی از دوستان: استاد (استاد یعنی کسی که به مرحله ی استادی رسیده و مورد تایید اساتید دیگه، بر کُرسی نشسته) به ما کمک میکند تا صخره ای را که جریانِ رودِ استعدادهای ما را سد کرده کنار بزنیم و دوباره جاری بشیم.  اما متأسفانه ما از استاد اجتناب میکنیم. چرا؟ چون به استاد اعتماد نداریم. و این بی اعتمادی ریشه در نوعِ رفتارِ والدینِ ما داره. اگر خرگوشمون میمُرد و همون موقع میگفتن، مُرد!؛ الان ما به اَساتیدِمون اعتماد داشتیم. 

بریم سرزنششون کنیم.



همه رو میخواستم.

زینب. اکرم. مریم. زهرا. مژگان. فاطمه. زیوَر.نگار. اون یکی مریم چشم زاغه. فاطی سیاه که همیشه تو شلوارش جیش میکـــ.

از همه بیشتر اکرمو میخواستم. دوست داشتم همشون زنِ من باشن ولی اکرم یه چیز دیگه بود. بغلم که میکرد و ماچَّم میکرد حس خوبی بهم دست میداد.

مامان همش به توران خانم میگفت زینب‌تون برا مهدی‌مون. ولی من که دلم اکرمو میخواست.

مریم چشم زاغه خیلی به پر و پام میپیچید و فاطی سیاه هم که فکر میکرد چون من پسرم، نیمفهمم جیش چیه، همش میومد وَرِ دلِ من مینشست و خودشو میمالید به من.

ولی اینا برا من اکرم نمیشدن. اکرم یه چیز دیگه بود. یه بار که دستمو گرفت و برد سرکوچه برام لبو گرفت، بِهِم گفت: مهدی جان میخوای بغلت کنم بنشونمت این بالا تا راحت تر بخوری؟

منم از خدا خواسته قبول کردمو منو نشوند بالا و شروع کردم به خوردن. از روی کاپوت ماشین اکرم خوشگل تر هم بود تازَشَم. نمیدونم اون مرتیکه کی بود که یهو از پشت ماشینِ بابای نگار سبز شده و یه کاغذ داد به اکرم و فرار کرد. اکرم هم که نامه رو گرفته بود دستِ منو گرفتو کشید پایین و گفت خوب دیگه بریم. هرچی آبِ لبو بود ریخت رو لباسمو مجبور شد منو ببره خونه و خودش لباسامو آب بکشه. چقدر خجالت میکشیدم وقتی بودم و  یواشکی از پشت اون کاغذه منو نگاه میکرد و دلش غَنج میرفت. 

روزگارمون میگذشت تا اینکه اکرمِ بیشعور شوهر کرد. با همون مرتیکه ی عوضی. تا اون روز عروسی ندیده بودم و تو کوچه ی ما هم اون همه دختر بود و منِ تنها پسر، که باید یه تنه  از همشون مراقبت میکردم.

یادمه وقتی میخواستم برم تو کوچه بازی کنم باید با این دخترا هم بازی میشدم و تو خاله بازی هاشون میشدم بابا و میرفتم سر کار و بعد از بازیِ اونا، با جیغ و دادِ مامان میرفتم خونه که: معلومه کدوم گوری هستی؟» و هر وقت میگفتم سرِ کار بودم، خواهرام میخندیدن و میگفتن: واقعا هم سرِ کار بودی.

زهرا و زیوَر و نگار، شبِ عروسیِ اکرمِ بیشعور خیلی خوشگل شده بودن. زهرا دیگه آب دماغش مدام آویزون نبود. بدم نمیومد کنارش بایستم و یه کم بهش نزدیک بشم. نگار و  زیور که کلا منو آدم حساب نمیکردن. فاطی شاشو فاطی سیاه هم که نیومده بود و با دختر داییش مژگان رفته بودن شمال. اون شب کلی دخترای کوچه رو یه جور و شکل و فرمِ دیگه دیدم و دلم همشونو خواست. همش تو فکر  مژگان بودم که اگه بود چه خوب میشد اونم میدیدم. فاطی سیاه هم که خوب احتمالا باید میبود دیگه.

موقع خداحافظی شده بود که دیدم همه یهو گریه شون گرفت و میرفتن اکرم رو بغل میکردن. فکر کردم شوهرِ الاغش مُرده بوده یهویی. منم رفتم وسط خانمها و شروع کردم به عَر زدن. دستِ اکرم رو گرفتم و عَر میزدم ولی خوشحال و مسرور بودم از اینکه اون آقا مُرد؛ که یهو دستِ منو از دستِ اکرم جدا کرد و بی اهمیت به من، منو بازانوش یواش هُل داد جلو و دستِ اکرمو گرفت و گفت: ّبریم عزیزم!؟ و خندان و خیلی هم لوس، رفتن. اونروزها در غم اکرم افسرده شده بودم و حتی جیش مالی شدنِ توسط فاطی هم آزارم نمیداد چه برسه به کنه بازی های مریم چشم زاغالو.

(انقدر بدم میاد اینجوری که میگن: ادامه دارد.»، ولی چاره چیه؟ به هر حال ادامه دارد )

پینوشت: تیتر، یک و دو هم داشت که مربوط به مسئله ی دیگه بود و در وبلاگهای پیشینم درموردش نوشتم و چون اغلب دوستان خوندنش و شاید با این تیتر آشنا باشن، مجبور شدم عدد سه رو در کنارش بنویسم.

#چند_همسری


سلام من که شاعر نیستم ولی صبح که از خواب بیدار شدم ، انگار که به من الهام شده باشه، مدام این غزل رو زمزمه میکردمگفتم چیزی که لقلقه ی زبونمه رو بنویسمش که شد این:

با احترام به شعرای عزیزِ بلاگر، علی الخصوص حافظ جان!

لازم به توضیح نیست که مصرع های آبی رنگ از حافظ شیرازیست و مشکی ها از من D:

یه چیزی میگن به این سبک شاعری. چی میگن؟ مشاعره؟ مشاجره؟ مناظره؟ مناقشه؟ مساعده؟ مناقصه؟ مزایده؟ مزایدات؟مناقشات؟مناقصات؟منتخبات؟مندرجات؟مندوبات؟منسوجات؟منصوبات؟منظومات؟منفصلات؟منقلبات؟منقولات؟منکرات؟منهیات؟مواجهات؟موازات؟مواسات؟مواصلات؟مواضعات؟موالات؟موجبات؟موجودات؟موضوعات؟موقوفات؟موهبات؟موهومات؟مهمات؟مهملات؟مؤاخذات؟مؤثرات؟مؤخرات؟مؤسسات؟مؤکدات؟مؤلفات؟مؤمنات؟مؤونات؟میسورات؟

حالا هرچی!!!

.

.

.

.

.

.

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

نزدِ دوربین هم که هستند، کارِ بد بد میکنند

در عجب ماندم که دیدم.

link (مکث)حافظ اما گفته بود:

چون به خلوت می‌روند! آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

قوْتِ مردم را چگونه جیره بندی میکنند؟

حافظ از آقای مجلس یک سوال پرسیده بود

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

چوب در آستین و تُنبانِ فریدون میکنند

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند که جدّی میکنند!

یا رب این نو دولتان را با خرِ خودْشان نشان

زیرِ دُمبَش را چو نکبت‌بار مُعَطَّر میکنند!

در خفا دستِ گدایی سوی مغرب؛(مکث) در نهان، D:

کاین همه ناز از غلامِ ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

استقامت، استواری، پافشاری میکنند

در تَوَهم، در خیالند چون‌که با یارانه ها

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حُــسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کُشد

در عمل اَ » جای آن اُ »، ذبحِ مردم میکنند

زمرۀ دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بعضیا گفتند که نه. از خاک بر سر میکنند»

بر در میخانۀ عشق اِی حسن! تسبیح گوی

گفتمت یکبار! جُزاین باشد، درآستین میکنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت:

مهدی جان! بابا! عزیزم! عاقبت سر توی گونی میکنند


یه ضرب المثلی هست که میگه: گاهی اوقات لازمه زیرِ دُمِ خر رو بوسید. معذرت میخوام عبارتِ کوچه بازاریش میشه : دستمال زدن. (به کفشِ طرف مثلا) یه بار که میخواستم برم جایی برای استخدام، بابام به من گفت: مهدی جان اگه لازم شد زیرِ دُمِ خر رو ببوس. و من نبوسیدم. تو کَتَم نرفت. من نمیفهمم اون خلبانی که سُکان و اون خدمه هایی که کار و وظایفشونو رها کردن، برای چی بوده؟ بوسیدنِ زیرِ دُمِ خر؟ عجب خری هم.

آقای رئیس جمهور، بخند! به مشکلاتِ مردم بخند!  اجالتاً شمعتو فوت کن. تا وقتش.


همه رو میخواستم.

زینب. اکرم. مریم. زهرا. مژگان. فاطمه. زیوَر.نگار. اون یکی مریم چشم زاغه. زری سیاه که همیشه تو شلوارش جیش میکـــ.

از همه بیشتر اکرمو میخواستم. دوست داشتم همشون زنِ من باشن ولی اکرم یه چیز دیگه بود. بغلم که میکرد و ماچَّم میکرد حس خوبی بهم دست میداد.

مامان همش به توران خانم میگفت زینب‌تون برا مهدی‌مون. ولی من که دلم اکرمو میخواست.

مریم چشم زاغه خیلی به پر و پام میپیچید و زری سیاه هم که فکر میکرد چون من پسرم، نیمفهمم جیش چیه، همش میومد وَرِ دلِ من مینشست و خودشو میمالید به من.

ولی اینا برا من اکرم نمیشدن. اکرم یه چیز دیگه بود. یه بار که دستمو گرفت و برد سرکوچه برام لبو گرفت، بِهِم گفت: مهدی جان میخوای بغلت کنم بنشونمت این بالا تا راحت تر بخوری؟

منم از خدا خواسته قبول کردمو منو نشوند بالا و شروع کردم به خوردن. از روی کاپوت ماشین اکرم خوشگل تر هم بود تازَشَم. نمیدونم اون مرتیکه کی بود که یهو از پشت ماشینِ بابای نگار سبز شده و یه کاغذ داد به اکرم و فرار کرد. اکرم هم که نامه رو گرفته بود دستِ منو گرفتو کشید پایین و گفت خوب دیگه بریم. هرچی آبِ لبو بود ریخت رو لباسمو مجبور شد منو ببره خونه و خودش لباسامو آب بکشه. چقدر خجالت میکشیدم وقتی بودم و  یواشکی از پشت اون کاغذه منو نگاه میکرد و دلش غَنج میرفت. 

روزگارمون میگذشت تا اینکه اکرمِ بیشعور شوهر کرد. با همون مرتیکه ی عوضی. تا اون روز عروسی ندیده بودم و تو کوچه ی ما هم اون همه دختر بود و منِ تنها پسر، که باید یه تنه  از همشون مراقبت میکردم.

یادمه وقتی میخواستم برم تو کوچه بازی کنم باید با این دخترا هم بازی میشدم و تو خاله بازی هاشون میشدم بابا و میرفتم سر کار و بعد از بازیِ اونا، با جیغ و دادِ مامان میرفتم خونه که: معلومه کدوم گوری هستی؟» و هر وقت میگفتم سرِ کار بودم، خواهرام میخندیدن و میگفتن: واقعا هم سرِ کار بودی.

زهرا و زیوَر و نگار، شبِ عروسیِ اکرمِ بیشعور خیلی خوشگل شده بودن. زهرا دیگه آب دماغش مدام آویزون نبود. بدم نمیومد کنارش بایستم و یه کم بهش نزدیک بشم. نگار و  زیور که کلا منو آدم حساب نمیکردن. زری شاشو زری سیاه هم که نیومده بود و با دختر داییش مژگان رفته بودن شمال. اون شب کلی دخترای کوچه رو یه جور و شکل و فرمِ دیگه دیدم و دلم همشونو خواست. همش تو فکر  مژگان بودم که اگه بود چه خوب میشد اونم میدیدم. زری سیاه هم که خوب احتمالا باید میبود دیگه.

موقع خداحافظی شده بود که دیدم همه یهو گریه شون گرفت و میرفتن اکرم رو بغل میکردن. فکر کردم شوهرِ الاغش مُرده بوده یهویی. منم رفتم وسط خانمها و شروع کردم به عَر زدن. دستِ اکرم رو گرفتم و عَر میزدم ولی خوشحال و مسرور بودم از اینکه اون آقا مُرد؛ که یهو دستِ منو از دستِ اکرم جدا کرد و بی اهمیت به من، منو بازانوش یواش هُل داد جلو و دستِ اکرمو گرفت و گفت: ّبریم عزیزم!؟ و خندان و خیلی هم لوس، رفتن. اونروزها در غم اکرم افسرده شده بودم و حتی جیش مالی شدنِ توسط زری هم آزارم نمیداد چه برسه به کنه بازی های مریم چشم زاغالو.

(انقدر بدم میاد اینجوری که میگن: ادامه دارد.»، ولی چاره چیه؟ به هر حال ادامه دارد )

پینوشت: تیتر، یک و دو هم داشت که مربوط به مسئله ی دیگه بود و در وبلاگهای پیشینم درموردش نوشتم و چون اغلب دوستان خوندنش و شاید با این تیتر آشنا باشن، مجبور شدم عدد سه رو در کنارش بنویسم.

#چند_همسری

و این


مومیایی از چپِ شناسنامه، فراخوانده میشویم.

بوی تندوتیز و اعتیادآورِ مُقَطرِ طلای سیاه، خوی ما را به جنگلیانیِ دَدمنِش همانند کرده و در صف طویلِ سواداگریِ مایعِ اشتعالِ مرکب‌های خویش، خشمگین، عبوث؛ ناامید؛ در انتظارِ آینده‌ای نه چندان روشن؛ بویِ گاز و اگزوزِ همجواران را مینوشیم و دَم نمیزنیم که خدا را مَباد، اسفبارتر از این پیش آید/.

رَشک میورزیم و گاه‌گداری به منظورِ رفعِ تکلیف، میاندیشیم که چه بود؟ که چه باد؟ که چه شد؟ که که کرد؟ که که چی؟ که چرا؟ که جا؟ از کجا؟ و چرا؟ و چرا؟ . و چرا؟

جَهْلْ.

++++

دوستِ محسن میگفت صبح پاشدیم دیدیم بنزین گرون شده.:)) خود محسن در جوابش بیشتر خندید و گفت زخمه ها. این زخمه. :))))

گفتم مشکل اینجاست که هم به گرونیه بنزین میخندین هم به زخمتون :|

خندیدن و گفتن: آره :))) عجب چیزی گفتیا.

پاشدم رفتم یه جا دیگه نِشَستم.

ابله ها:|

{ممنون از

مسلمانِ عزیز"بنیانگذار این چالش" و

سید جوادِ عزیزم}

عبارات:

چپ شناسنامه= صفحه ثبتِ فوتِ افراد

مقطر طلای سیاه= بنزینِ عزیز

سواداگریِ مایعِ اشتعالِ مرکب‌= خرید و فروشِ بنزینِ ماشین D:     :|

جهل= همه چی. من . تو. ما . دولت. کابینه. حمایت از حقوق مصرف کنندگان. بشریت. 

جهل یعنی استقلال. آزادی. خیره سری. پدرسوختگی. . بی ناموسی.

جهل یعنی گناه. یعنی حق الناس. یعنی اشراف گری. یعنی سرمایه داری.

جهل یعنی سکوت. سکوتِ بیجا. 

جهل یعنی س. 

جهل یعنی رکود. 

جهل یعنی همه چی جز خدا.

پینوشتِ بی‌ربط: کامنت، نظر، دیدگاه، زیرنویس، پانویس و یا هرعنوانی که درسته، و از جانبِ شما عزیزانم، زیر مطالبم نوشته میشه، مستحقِ لااقل یه تشکرِ درست و درمون هستند و قدردانی از اینکه محبت میکنید و وقت میذارید و میخوانید. این عقیده ی منه و قلباً و عقلاً و عرفاً اینطور فکر میکنم. پس اگر دیدگاه های شما بی‌جواب میمونه، حملِ بر بی‌نزاکتی و بی ادبیِ من نذارید. حتی شما دوست عزیز!

واقعا اغلب مواقع نمیدونم زیرِ دیدگاه‌های شما، چی باید بنویسم. بذارید رو حسابِ عدمِ تمرکزم. پاینده باشید و سالم و ماندگار. با دلی شاد و روحی آرام و لبی خندان. چاکریم.

الهم عجل لولیک الفرجآمین»


سلام 

بیشتر از یه ساعته دارم فکر میکنم این یادداشت رو ارسالش کنم یا نهبه نتیجه نرسیدم. بی نتیجه، ارسال میکنم.

***

سالِ 91 یا 92 شبِ جمعه‌ی آخرِ آذر ماه، خیابان جیحون، به دستِ یه عده جوجه بسیجیِ بی‌کله اونقدر کتک خوردم که کف از دهانم بیرون می‌ریخت. انقدر سیلی به صورتم و لگد به ساق پاهام کوبیدن که منِ 3-32 ساله، مثل بچه ها گریه میکردم و قسم میدادم ولم کنید. ول نمیکردن.

{به گمانم چند ماه پیش در این مورد نوشته باشم}

رد میشدم دیدم شلوغه و کنار یه مسجد همه رو میگردن. ماشین ها، آدمها و کیف و جیب و ساک و همه چیو.

پرسیدم مگه ای اومده. که همه ریختن رو سرم و شروع کردن به کتک زدن

و مدام میگفتن بگو آقا» تا دهنت عادت کنه.

منم کبود و سیاه با گریه میگفتم باشه آقا میگمآقا»

(فقط همین)

خواستم بگم:

متنفرم از آدمهایی که تعصبِ متحجرانه و غلط و بیش از حدِ مجاز دارن بهآقا».

آدمهایی که تا اسمِ آقا» رو به زبون میاری اول با پشت دست میزنن تو دهنت بعد گوش به حرفت میدن.

بله درسته دهنم عادت کرده میگم آقا»

متأسفانه بعضیا فکر میکننآقا» خداست.

همین آدمها وقتی تو تاکسی یا هرجای دیگه ای بشنوَن که یکی داره حرف از امام زمان(عج) میزنه و میگه اینا جزو تخیلاتِ مذهبی هاست و امام زمانی وجود نداره، ساکت عبور میکنن و میرن چون جرأت ندارن حرفی بزنن. (دیدم که میگم)(دیدم که میگم) (دیدم که میگم) (دیدم که میگم) بخدا دیدم که میگم. 

جانم فدای اسم و رسم و وجودِ آقا امام زمان(عج)

اینا هنوز نفهمیدن همین آقا» خودش مرید و مخلصِ اون آقا(عج)»ست

.

من تو مطالبم نه اهانتی به آقا» کردم و نه حرفی از آقا» زدم. روا نبود اینطور بنده، همسرم و مادر بنده  رو مورد خطاب قرار بدید. با تواَم! و با شما!

شما باعث میشی که منِ نفهم فکر کنم مریدانِ "رهبرِ عزیز" همه همینطورن. بی کله و بلانسبتِ دیگران، نفهم.

شما که جرأت نداری علنی و نمایان نظر بدی. با شما هستم. دوست عزیز و نسبتاً سلیبریتیِ من.

به خاطرِ شأن آقا» دیدگاهِ شما رو "عدم نمایش" زدم واِلا با خوندن دیدگاهت ، دوستانت، پی به شخصیتت میبُردن.

اونوقت نه آبرو و حیثیت برات میموند و نه هیچ چیز دیگه ای.

بگذریم.

میگذریم.

میذاریم خوشحالی این حق الناسِ یکصد و سه هزار تومنی ای که دیشب به حسابم ریخته شده، چند دقیقه بیشتر بمونه

پیش‌بینی رهبر انقلاب از نقشه براندازی ۹۸ چه بود؟ (کلیک کنید) / ایران ۲۰۲۰ + فیلم  و عکس


دیشب که یارانه ها واریز شد

امشب هم که کمک معیشتی میریزن به حسابمون.

میکنه به عبارتی یکصد هزار و پانصد تومان»

خوب من حساب کردم در ماه با همسر، 201 هزار تومن پولِ مفت میاد تو جیبمون. میشه سالی 2412000 تومن.

قبر هم نمیشه باهاش خرید؛ولی خوب عِب نداره. میشه یه کار کرد. یه توالتِ عمومیِ تک واحده یه جایی که زمینش صاحب نداشته باشه باشه بزنیم تا ملتی که رد میشن  بِرَن  بِــر.ـن نوش/.

خیلی هم خوب. ثواب هم داره. چرا اینا انقدر نگرانن؟ ما که کاریشون نداریم.

بعد یه چیز دیگه: من که مصرفِ بنزین ندارم هم سهم میبرم از کمک معیشتیِ حاصل از درآمدِ بنزین؟

آره؟ یعنی اونایی که ماشین دارن، سهم نمیبرن؟ یا خودشون هم سهم میبرن؟ الان یعنی از جیب یکی میکشن بیرون میریزن تو جیب من؟ خوب خودش نمیتونست بده؟ با تواَم!

بیای بگی: بیا مهدی جون من امروز ده لیتر بنزین زدم این بیست هزار تومنو بگیر. حسن پول بنزیناشو بده مهدی. قلی بده به نقی. جعفر بده به جواد.هان؟ نمیشه؟

الان دقیقااین قسمتشو نفهمیدم.  مثلا اگر کاظم روزی 5 لیتر بنزین بزند و در ماه 150 لیتر بزند، حاصلضربِ مازادِ خریدِ آنکه 2000 تومان است ضرب در 150 لیتر، میشود 300 هزار تومن؟ 

بعد همَّشو میدن؟ یا پِتـشو میدن.قوطیشَم میدن؟

واقعا چون نمیدونم دارم میپرسما.

الان من از کجا بفهمم پولی که تو حسابم اومده مالِ کدوم بی نوایی بوده تا بهش برگردونم بگم داداش ما نخواستیم . بیا مالِ خودت.

میشه یعنی مثلا به نیتِ اعتراض، هرکی هزینه کمک معیشتی گرفت، بره بده به . نه نمیشه که.

تو فکر چیپس هام فکر کنم تا چند وقت دیگه درِ چیپس رو باز کنیم فقط بوش بخور به دماغمونو یه کم نمکِ چرب تهِ نایلونش باشه.

توالتو کجا بزنم؟

الان این ناشناسی که تو مطلبِ قبلی، منو شُست گذاشت رو بند، چه حسی داره وقتی رسیده به انتهای مطلب و هیچی عایدش نشده؟

سلام همکار!

من که کاریت ندارم چرا نگرانی؟ 

++++++

برای برادر دوستمون دعا کنید.

دلنگرانیم همه


آرم پخشِ زنده، زیرِ لوگوی شبکه یکِ سیما.

روز- خارجی- راهپیماییِ معترضانِ آشوب‌نَگَر به راهپیماییِ معترضانِ آشوب‌،گر

توضیح : مدیوم کلوزآپ (M.CU) (یعنی یه چیزی شبیه قابِ بالا) از مردی که فرزندش را در آغوش گرفته؛ فرزند در خوابْ هفت پادشاه را میبینید و خروپف میکند و هر از گاهی از بینی‌اَش یک حُباب بیرون می‌آید و میترکد. میکروفن رو به پدرِ آن فرزندی که در خوابْ، طاغوتیان را میبیند، و حبابهایشان را میترکاند، از سمتِ چپِ کادر وارد میشود.

صدای گزارشگرِ با انرژی، طوری که انگار دویده و تازه متوقف شده و ایستاده: سلام آقا برای چی آمدید اینجا؟

پدرِ آن بچه که در خواب.(با لهجه ی خوشمزه ی یکی از اقوامِ خوشمزه ترِ ایرانی،: اومدم قدم بزنم. خرید هم دارم.

صدا: نه . منظورم اینه که الان امروز چه روزیه؟

پدرِ آن بچه که(با لهجه یکمی فکر کرد) : فکر کنم شنبـــ

صدا: اومدید برای راهپیمایی، درسته؟

پدرِ بچهه: آره آره آهان. بله آره. (اشاره به طفلی که بازوی پدرش را با حباب ها خیس کرده بود میکند) آوردمش اولین راهپیماییِ زندگیش تا شعار بده بگه مرگ‌بر‌آمریکا.

صدا: پس این نسل قراره بزرگ بشن و مشتی بشن تو دهن آمریکا . درسته؟

پدر: (با تعجب) اینا؟ بله بله.

جامپ کات ، برش پرشی ( Jump Cut )

روز- داخلی- استودیو خبر

آقای حیاتی رو به دوربین: سخنگوی دولت.

تمام/.


+صفر: میدونم مطلبِ بی روحی بود. خودم میدونم. بلدم. :)

+یک: اول اینکه این یه مزاح بود با اون بابایی که بچه ی خوابش رو نشون داد و گفت اولین باره که آوردمش راهپیمایی و داره میگه اللهُ‌اکبر. و میگه مرگ‌بر‌آمریکا.

+دو: گزارشهای اخبار پخش زنده نیستن خودم میدونم ایراد نگیرید.

+سه: خواستم ارزش مطلب رو با حضور آقای حیاتی، حیاتی‌تر کنم

+چهار: این مطلب هیچگونه بی احترامی و توهین به هیچیک از سرانِ سه قوه، رییس مصلحت نظام، سخنگوی دولت، پادشاهان طاغوتی، آمریکا و غیره و ذلک نیست. پس لطفا دیگه به خارمادر ما اهانت نکنید(نظر به

این پست)

+پنج: طراحیم اصلا خوب نیست و کلا طراحی نمیکنم. یه چیز مزخرف کشیدم و بعد دیدم بد شده مچاله کردم و بعد که پشیمون شدم و سعی کردم اتوش کنم، جر  خورد و اصلا یه وضعی، به بزرگواریتون ببخشید. ایراد از دستِ منه به گیرنده هاتون دست نزنید.

+شش: به تعدادِ انگشتانِ دستِ راستم آقا، و انگشتانِ دستِ چپم خانم، در این بلاگ، دوستانی پیدا کردم که ارزششون از هرچیز باارزشِ دیگری، باارزش‌تره. تو فکر بودم اگر واقعا نت قطع بشه و به جز دو نفرِ انگشتانِ دست چپم و سه نفرِ انگشتانِ دستِ راستم که شماره هاشونو دارم، در فراقِ بقیه چه کنم که وصل شد. الان که خوب فکر کردم دیدم به تعداد انگشتانِ دستِ چپم آقا و دستِ راستم خانم. نه

همون دستِ راستم آقا. 

یا چپم. نمیدونم.  حالا چه فرقی داره؟ 

 

 داداش! تو مالِ اون دستی، تو اون دست چی کار میکنی؟ عه



گفته بودم شبها میرم تو یه فست‌فود کار میکنم؟

یکی از این چراغهای سقف، پِرپِر میکرد. واقعا رو اعصابم بود . هم من و هم مشتریانِ گرامی. 

این گوشه، یه آقایی با کلاه کامواییِ قرمز با خط های راه‌راهِ آبی و یه نخِ بلند که یه منگوله بهش وصل بود و تا نزدیکای گردنش اومده بود، فلافل و اون گوشه، یه بابای دیگه با ریشهای اتو کشیده، همبرگر نوش جان میکردند.

ساعت نزدیکای 2 شب بود و مطمئن بودم دیگه مشتری نمیاد. پیچ‌گوشتی برداشتم و رفتم رو پنجه هام و تا جایی که اتصالاتِ کتف و بازو و آرنج و انگشتام جواب میداد خودمو کشیدم سمتِ بالا و با بدبختی و حبس نفس و بیرون زدنِ ناف و دیده شدن جوراب و کش اومدن گردن، پیچ رو باز کردم که لامپش رو شل کنم تا به خاطرش مجبور نشم شش تا چراغ دیگه رو خاموش و سالن رو تاریک کنم؛ که پیچش افتاد رو زمین.

حالا من آویزون به قابِ چراغِ LED ای که دسترسی به لامپش ندارم و کم‌کم داشتم حولِ محورِ شصت پا و انگشتِ اشاره‌م میچرخیدم که رو کردم به اون کلاه خوشگله گفتم: داداش اون پیچو به من میدی لطفاً؟»

نگاه عاقل اندرسفیه‌ای به من انداخت و با تَشَر گفت: من یه بازیگرم.»

نفسم دیگه داشت بند میومد. اگر قاب رو رها میکردم ممکن بود سیم ها کشیده بشن و اتصالی رُخ بده و فاجعه بشه. گفتم خوب آقای بازیگر اون پیچو به من میدی؟»

گفتمن بازیگرِ تهرانم نه شهرستان که»

گفتم خوب مَمَد رضا گار جان! اون پیچو.» که از رو شست پام اومدم پایینو و با نوکِ ناخنم قاب رو نگه داشتم و نفسی تازه کردم و با اون یکی دستم که پیچ‌گوشتی رو نگه داشته بودم، تیشرت رو کشیدم پایین تا نوامیسم بیشتر از در ملع عام نباشه و گفتممیدی؟»

گفتمن؟ میدونی من کیَم»

یهو اون یکی که همبرگر میخورد اومد گفت داداش کجا افتاد؟»

گفتمندیدم فکر کنم رفت اونور»

کلاه قشنگه گفت نه اوناهاش» و یه ورِ دیگه رو نشون داد.

اون آقا که همبرگر میخورد صندلی ها رو جابجا کرد و پیداش نکرد. دیگه کم کم داشتم خسته میشدم.

گفتمکو پس؟ کجاست»

کفِ دستشو  باز کرد و خندید و گفتایناهاش»

اون بنده خدا هم از کف دستش گرفت و داد به من و بستمش و آزاد شدم. اخمی کردم و گفتم مشتی ما رو مسخره کردی؟ کِی برداشتیش»

گفتگفتم که من بازیگر تهرانم»

موقع رفتن هم یه کاغذ خواست و به من امضا داد.



سلام

برخلاف اغلبِ مراسم‌هایی که به پُستمون میخوره و به موقع با عروس و دوماد میرسیم تالار، اونشب حدود یه ساعت زودتر از  دختر شمسی خانم و تازه دومادش رسیدیم و جز بابای دوماد و پرسنلِ تالار، هیچ بنی‌بشری تو اون سرما، اونجا نبود.

وسائلو دادم به همسر که ببره تو سالنِ خانمها و بهش گفتم میرم نماز.

به یکی از پرسنل گفتم داداش نمازخونه کجاست؟

گفت بیا. 

منو برد تو یه یه سوله که هم انبار بود و هم پارکینگِ وسائل نقلیه خودشون. گفت بپا به چیزی نخوری. گفتم چراغ نداره؟ گفت نه.

منم شب‌کور!

سلانه سلانه رفتم دنبالشو رسید به یه اتاق و به زور چفتش که زنگ زده بود رو کشید و باز کرد و گفت اینجاس. قبله هم اینوریه و یه ذره کج واسا. و رفت.

گفتم اینجا هم لامپ نداره؟ داد زد و گفت نه.

اتاق بوی نم و سوسک مُرده میداد.

کاپیشن و ساعت انگشتر رو درآوردم گذاشتم رو یک میز خاک گرفته و همون راه رو مثل آدمهای نابینا برگشتم بیرون و وضو گرفتم و دو سه برگ از دستمال رولی کندم و منجمدْ، برگشتم تو اون دخمه که بهش میگفتن نماز خونه.

خوب بهترین‌جا یه قدم مونده به درِ ورودی بود که جلوتر نَرَم و به چیزی نخورم. رو به دَر و یه کم کج‌تر ایستادم و با دستمال سر و صورتمو خشک کردم و گذاشتمش جیبمو قامت بستمو دِ برو که رفتیم.

سکوت بود و منو خدا. اصلا خدا انگار تمام عالَم رو ول کرده بود اومده بود پیش من. یَک فضای و مشتی ای ایجاد شده بود که وصف ناشدنی.منم جو گیر شدم با صوتِ زیبای خودم شروع کردم به خوندن. انقدر والضــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالین» رو کشیدم تا ریتم موسیقیاییِ نمازم برسه به جایی که فرودِ خوبی داشته باشه و بعد سکوت»(یه دایره گرد و تو خالی در نت نویسی)

رفتم رکوع. همین که دولا شدم، یه چیزِ سفید سمت راست و پشت سرم ت خورد. تو ذکر سبحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااا »، موندم.

در حال رکوع در مقابل خدا تو دلم گفتم یا ابوالفضل این دیگه چی بود؟ با بدبختی ذکر رو به انتها رسوندم و قیام کردم که برم سجده. یعنی از قیام تا سجده برام سه ساعت گذشت. مگه میرسیدم به مُهر. با خودم گفتم: رفتم سجده از لای پام نگاه کنم ببینم چی بود؟ جن بود؟ سگ بود؟ روح بود؟ یا خدا این دیگه چی بود؟ که رسیدم سجده. تا اومدم چشم چرونی کنم ، گفتم خدایا این چه وضعشه؟ من مثلا دارم نماز میخونما؟ همینطوری تو دلم گفتم اعوذوابالله الشیطان الرجیم و ذکر سجده رو خوندم و پاشدم و رکعت دومو شروع کردم و واقعا تو همون لحظه‌ی کم، اون "چیز" رو فراموش کردم.

 صوت آغاز گردید و غیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرالمضوب» رو خوندم و یه والضـــــــــــــــــــــــــــــالینِ» نسبتا طولانی کشیدم و مجدداً رفتم رکوع و اومدم بگم سبحان الله» که باز یه چی پشت سرم ت خورد. دلم هُری ریخت. ضربان قلبم رسیده بود به هزار. انقدر صدای قلبم بلند بود که صدای خودمو نمیشنیدم. تَنَم میلرزید. نمیدونستم اگر اون چیزِ ناشناخته بیاد جلوی روی من، و من با یه موجود عجیب مواجه بشم، چه اتفاقی برام میفته. پاهام سست شده بود. قشنگ مثل سگ ترسیده بودم. نمیفهمیدم چی میخونم.نفهمیدم چی! خوندم. چشمامو بستم و با صدای بلند نماز میخوندم و تو دلم فقط میگفتم بسم الله بسم الله بسم الله. زبانم میگفت سبحان ربی اعلی و بحمده،» دلم میگفت بسم الله بسم الله». سخت ترین وضعیتش اونجا بود که هم باید بسم الله» رو تو دلم میگفتم هم تسبیحات اربعه» رو.

لامصب تموم نمیشد. شده بود نماز جعفر طیار.

مغرب تموم شد. عشا مگه تموم میشد. چه خبره چهار رکعت؟ چرا اینجا چراغ نداره؟ یا امام حسین این چیه پشت سرم. چرا صدایی ازش در نمیاد؟ رکوع آخرِ نماز عشا هم چشمام باز بود که باز ت خورد. گفتم نکنه یه خانمی با چادر سفید داشته نماز میخونده من که اومدم، بنده خدا خجالت کشیده و ساکت نشسته که من برم. به همه چی فکر کردم. اصلا اون فضای ِ شروع نمازم به فنا رفته بود. کلا دیگه من نبودم و خدا».  من بودم و شیطان و جن و روح و پری و و شبح و ذکر نام حضرت ابوالفضل» و امام حسین» و یه ذره هم اون آخر ماخرها، خدا».

تشهد رو که میخوندم فقط به این فکر میکردم که اول کاپیشنم رو بردارم و بعد ساعت انگشترم رو؛ یا اول ساعت انگشترم رو بردارم و بعد کاپیشنم رو، که متوجه شدم جورابم پام نیست و یادم نیست کجا گذاشتمش. سلام رو که دادم بدون اینکه مُهر رو بردارم پاشدم و مثلِ سگی که زنگوله به دُمش بسته باشن و هی دور خودش بچرخه تا بگیردش و نتونه بگیردش، دور خودم میچرخیدم و رو زمین دنبال جوراب میگشتم و پیداش نمیکردم. سرم هم بالا نمیاوردم که مبادا با اون روح، چشم تو چشم بشم.

بیخیالِ جوراب شدم و با یه حرکت، ساعت انگشتر و کاپیشن رو برداشتم و اومدم برم بیرون که با صورت رفتم تو دَر.

5-6 ثانیه ای گیج میزدم. تو گوشهام صدای سوتِ بلندی میشنیدم که یهو به خودم اومدم و از اون خراب شده زدم بیرون.

بیرون که رسیدم یه نفسِ عمیقی کشیدم و روحم رو آزاد کردم بره یه ریکاوری بشه برگرده و خودم نشستم رو یه سکو به اون چیز فکر میکردم. 

همسر اومد سمتم و گفت سرما نخوری. کاپیشنت رو تنت کن. نماز خوندی؟

با تکان دادن سر گفتم آره.

گفتم چرا اومدی پایین گفت میخوام نماز بخونم ، گفتن نماز خونه اینجاس. پیداش نکردم. کجا خوندی؟

گفتم اونوره. تمیز نبود. سجاده هم نداشت. تاریک هم بود.

یهو دیدم میخ شد رو صورتم. 

یه آن دوباره ترسیدم. اینبار نمیدونم برای چی!

گفت این چیه؟ 

گفتم چی؟ 

دستشو آورد سمتِ صورتمو از سمتِ راست صورتم یه تیکه دستمال کاغذیِ بزرگ که به صورتم آویزون بود جدا کرد و گفت: صد بار نگفتم صورتتو تیغ میزنی با دستمال کاغذی خشک نکن؟

دستمال رو ازش گرفتم و با انگشت گذاشتم رو صورتم و دولا شدم ببینم همین بود که میدیدم؟ دیدم که بله. خودش بوده.

میگه: وا!! چی کار میکنی؟ میگم هیچی نرمش یه کم کمرم درد میکنه دارم نرمش میکنم. 

یه کم چپ چپ نگام کرد و هیچی نگفت و رفت بالا یه جا پیدا کنه برا نماز. 

منم پاشدم که برم جورابمو بردارم که زنگ زد. شمارشو دیدم و برگشتم رو پله ها دیدمش و پشت تلفن گفتم: جانم! گفت: جورابات از پشت جیبِ شلوارت آویزونن. 




گفته بودم شبها میرم تو یه فست‌فود کار میکنم؟

یکی از این چراغهای سقف، پِرپِر میکرد. واقعا رو اعصابم بود . هم من و هم مشتریانِ گرامی. 

این گوشه، یه آقایی با کلاه کامواییِ قرمز با خط های راه‌راهِ آبی و یه نخِ بلند که یه منگوله بهش وصل بود و تا نزدیکای گردنش اومده بود، فلافل و اون گوشه، یه بابای دیگه با ریشهای اتو کشیده، همبرگر نوش جان میکردند.

ساعت نزدیکای 2 شب بود و مطمئن بودم دیگه مشتری نمیاد. پیچ‌گوشتی برداشتم و رفتم رو پنجه هام و تا جایی که اتصالاتِ کتف و بازو و آرنج و انگشتام جواب میداد خودمو کشیدم سمتِ بالا و با بدبختی و حبس نفس و بیرون زدنِ ناف و دیده شدن جوراب و کش اومدن گردن، پیچ رو باز کردم که لامپش رو شل کنم تا به خاطرش مجبور نشم شش تا چراغ دیگه رو خاموش و سالن رو تاریک کنم؛ که پیچش افتاد رو زمین.

حالا من آویزون به قابِ چراغِ LED ای که دسترسی به لامپش ندارم و کم‌کم داشتم حولِ محورِ شصت پا و انگشتِ اشاره‌م میچرخیدم که رو کردم به اون کلاه خوشگله گفتم: داداش اون پیچو به من میدی لطفاً؟»

نگاه عاقل اندرسفیه‌ای به من انداخت و با تَشَر گفت: من یه بازیگرم.»

نفسم دیگه داشت بند میومد. اگر قاب رو رها میکردم ممکن بود سیم ها کشیده بشن و اتصالی رُخ بده و فاجعه بشه. گفتم خوب آقای بازیگر اون پیچو به من میدی؟»

گفتمن بازیگرِ تهرانم نه شهرستان که»

گفتم خوب مَمَد رضا گار جان! اون پیچو.» که از رو شست پام اومدم پایینو و با نوکِ ناخنم قاب رو نگه داشتم و نفسی تازه کردم و با اون یکی دستم که پیچ‌گوشتی رو نگه داشته بودم، تیشرت رو کشیدم پایین تا نوامیسم بیشتر از در ملاعام نباشه و گفتممیدی؟»

گفتمن؟ میدونی من کیَم»

یهو اون یکی که همبرگر میخورد اومد گفت داداش کجا افتاد؟»

گفتمندیدم فکر کنم رفت اونور»

کلاه قشنگه گفت نه اوناهاش» و یه ورِ دیگه رو نشون داد.

اون آقا که همبرگر میخورد صندلی ها رو جابجا کرد و پیداش نکرد. دیگه کم کم داشتم خسته میشدم.

گفتمکو پس؟ کجاست»

کفِ دستشو  باز کرد و خندید و گفتایناهاش»

اون بنده خدا هم از کف دستش گرفت و داد به من و بستمش و آزاد شدم. اخمی کردم و گفتم مشتی ما رو مسخره کردی؟ کِی برداشتیش»

گفتگفتم که من بازیگر تهرانم»

موقع رفتن هم یه کاغذ خواست و به من امضا داد.



داشتیم حاضر میشدیم بریم محضر که گفتم زنگ بزن آژانس بیاد.

گفت: نمیخوای روز آخری رو پیاده قدم بزنیم؟

گفتم لوس نشو. مسخره بازی هم در نیار.

قیافه ی مظلومانه ای به خودش گرفت و خودش رو لوس تر کرد. از اون لوس بازی هایی که دوست داشتم و وقتی که چیزی میخواست و من طفره میرفتم به خودش میگرفت و منم به روی خودم نمیآوردم و اون بیشتر لوس میشد و منم تو دلم عشق میکردم.

گفتم ببین ادا در نیار این دَم‌هایی آخری. بذار بریم خطبه رو بخونه و تمام.

لب و لوچه ش رو کج و معوج کرد و با پشتِ بندِ انگشتِ اشاره ش گوشه ی اشکِ خیالیش رو پاک کرد و گفت : خیلی بدی. اصلا هم دیگه زنت نمیشم.

خودم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم آژانس.

از هم جدا شدیم. دلمون آشوب بود و لبمون خندان. هیچکدوم به روی خودمون نمیآوردیم که انگار اتفاقی افتاده. به قول خودش -که هروقت یه خرابکاری میکرد و سریع رفع و رجوعش میکرد،- انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته.

هنوز شب به نیمه نرسیده بود که زنگ زد. گوشی رو برنداشتم. باز زنگ زد. باز برنداشتم. درست هفت بار زنگ زد. باز برنداشتم. پیامک زد: بیشعور چرا جواب نمیدی؟ قرارمون این نبودا.

جواب دادم: بذار یه کم تو خودم باشم ببینم چه خاکی رو سرم ریخته شده.

پیامک زد: چه خاکی؟!؟ جدا شدیم رفت. آزاد شدی. برو پیِ زندگیت. اینم سرنوشتِ من بود. 

بغض کردم. چی مینوشتم براش؟ شمارش رو گرفتم. زنگ زدم. جواب نداد. دفعه دوم، قطع کرد. دفعه سوم، قطع کرد، دفعه ی چهارم، قطع کرد. من تا ساعت سه شب زنگ زدم و اون قطع کرد. انگار که داشتیم با این تک زنگ ها و رد تماسها، با هم حرف میزدیم، خاطراتمونو مرور میکردیم. مطمئنم باهر رد تماسی یک بار به دلش تلنگر میخورد و آه میکشید.

پیامک زدم: بذار صدات رو بشنوم.

جواب داد: نمیخوام. بابام بیدار میشه.

پیامک زدم: برو تو حیاط

جواب داد: نمیخوام. برو بخواب عزیزم

پیامک زدم: دیگه به من نگو عزیزم. تمرین کن که یاد بگیری به یکی دیگه بگی. بابات برات نقشه ها داره

جواب نداد

زنگ زد

رد تماس دادم. میدونستم عصبانیش کردم.

زنگ زد. گوشی رو برداشتم. هیچی نگفتم. هیچی نگفت.

صدای بالا کشیدن دماغش رو شنیدم.

گفتم: گریه کردی؟

گفت: نخیر.

صداش آروم بود انگار نمیخواست باباش بشنوه.

گفتم گریه نکن. سه ماه دیگه عده ت که تموم بشه با باباجونت میری اونور آب پیش یار.

گفت: نگو. 

این یک کلمه ش پر از سوز بود. داغ بود.

گفتم: چرا نگم؟ انقدر بی معرفتی که نتونستی به بابات بگی نه.

گفت: تو هم نجنگیدی برای من.

گفتم: اون باباته. با بابات بجنگم برای تو؟ تو میتونی م بجنگی برای من؟

گفت: مادر تو گُله. بابای من اما

قطع کرد

پیامک زد: بابا دلش نوه میخواد. چی کار کنم؟

جواب ندادم

عادت داشت برای هر جمله ش یه پیامک میزد. اصلا به فکر هزینه ش هم نبود همیشه منو سرِ این کارش حرص میده

پیامک زد: تو هم بچه ت نمیشه

جواب ندادم

پیامک زد: بابام جز من کیو داره. بهش ماموریت دادن که بره اونجا

جواب ندادم

پیامک زد: لالی؟ مُردی؟

جواب ندادم

پیامک زد: ازت بدم میاد

پیامک زد: ازت متنفرم

پیامک زد: جواب بده خوب

پیامک زد: میدونستم برات مهم نیستم

جواب دادم: هستی.

پیامک زد: پس چرا جواب نمیدی؟

جواب دادم: مادرمو چی کار میکردم؟ کجا رهاش میکردم به امون خدا؟ با کدوم پا؟ با کدوم چشم؟

جواب نداد

نوشتم: تو نباید باهاش بری.

ولی نفرستادم. فکر میکردم چی بنویسم. مدام مینوشتم و پاک میکردم. اون هم هیچی نمینوشت. و صبح شد. و یک روز از جداییمون گذشت. و یک شب بدون هم گذروندیم. و سه هفته نشد که رفت. بدون خداحافظی. و من هرگز ندیدمش. و هیچ خبری هم ازش ندارم. مامانِ تو چطوره؟ مامان خوبه؟

***

گفتم: خدا رو شکر. مثل همیشه پا درد داره.

گفت: من برم. برای مراسم چهلمش باید یه کارایی بکنم و تنهام. 

گفتم: بیام کمک؟ بالاخره برای منم کم مادری نکرد.

گفت: آره واقعا به کمکت نیاز دارم. همیشه سراغتو میگرفت پیرزن!

یه فاتحه خوندیم و بلند شدیم و از مزار مادرش دور شدیم.

***

کاش اصلا ازش نمیپرسیدم: خانمت چطوره؟ بابا شدی؟ 

داغشو تازه کردم.


سلام! خیلی دوست دارم همه ی دوستان شرکت کنند. البته این دوست داشتن من دلیل بر این نیست که حتما شرکت کنید.

دو تا سوال میپرسم و از شما خواهش میکنم که به دو سوال پاسخ بدید. 

اصلا انتظار جوابِ منطقی ندارم. هدف میزانِ سنجشِ تخیل، و قدرتِ طنزپردازیِ دوستانه و بس.

لطفا شرکت کنید. ناشناس رو فعال میذارم ولی ترجیحم اینه که خصوصی جواب بدید ولی ناشناس نه. نظرات هم پس از تأیید نمایش داده میشوند.

+این ناشناس رو برای دوستانی که قصد اهانت دارن باز میذارم . چون خیلی وقته اهانت خورم، تحریک نشده و از هیجان افتاده.

بسم الله


1-ترجیح میدید موز باشید یا سیب؟ چرا؟


.


2-چرا مردم تو تاکسی بیشتر درمورد ت صحبت میکنند؟



بعدا نوشت: و اگر نمیخواید شرکت کنید هم هیچ اصراری نیست. شرکت نکنید ولی اگر نظر میذارید حتما  در راستای سوالات باشه.

مثلا از نظراتی از قبیل من شرکت نمیکنم و نیستم و الان حال ندارم و بعدا میام نظر میدم و پرهیز کنید.


.


دیروز زنگ زدن به ضامنای وامی که گرفتم و گفتن که سه ماه قسط فلانی(من) پرداخت نشده و اول ماه از حساب شما کسر میشه. تنها ضامنی هم که فیش حقوقی گذاشته، پدرم هستند.

منم رفتم بانک و شروع کردم به سر و صدا و زدم شیشه های بانکو آوردم پایین و بعد اموال دولتی و غیر دولتی منقول و غیر منقول رو آتش زدم و گُریختم.

همینطوری که در حالِ گُریخت بودم منو گرفتن و گفتن ای اغتشاشگر! ای آشوبگر! ای غربزده ی بدبخت! ای انگل جامعه! ای وِی! ای مزدورِ آمریکا! ای مفسد فی الارض! هولَلَه(برای اولین بار از سِمَتهای سازمانیِ خودم با خبر میشدم)

گفتم من اغتشاشگر نیستما. من فقط یک معترضم.

گفتن: ای معترضِ اغتشاشگر.ای غربزده! ای عاشقِ پهلوی! ای دوستدارِ بی‌صفتان! ای تف تو

بعد گفتن الان میبریمت یه جایی که عرب نی انداخت.

گفتم کجا دقیقا.

یکیشون گفت همونجا که عرب نی انداخت.

گفتم آهان

موبایلم رو درآوردم که زنگ بزتم به همسر بگم دارم میرم به جایی که عرب نی انداخت که یهو همه خوابیدن رو زمین ودستهاشونو گذاشتن رو سرشون.

منم سریع خوابیدم و دستمو گذاشتم رو سرم و به یکشیون گفتم چی شد؟ 

گفت میخوای ما رو انتحاری کنی؟ انتحاری بزنی؟ منفجر کنی؟(هول شده بود بدبخت)

گفتم من؟ با چی؟

با چشمش به موبایلم اشاره زد.

گفتم نه بابا این زنمه. موبایلمه یعنی. توش زنمه. اونور خط یعنی. 

گفت یعنی تو تروریسم نیستی؟

گفتم نه بابا پاشو بریم.

همه پا شدن.  

منو بردن کلانتری و دوتا آبدار چِسبوندن بیخِ گوشم و گفتن: میبریمت جایی که عرب نی انداخت.

گفتم میدونم. (باز خوابوندن زیر گوشم.)

گفتم هووووش کُره خر! واسْ چی میزنی؟

گفت: به من میگی کُره خر؟ یَک کُره خری نشونت بدم بعد چشامو بستن

هی میزد و میگفت یَک کُره خری نشونت بدم.

بعد رفت و سه چهار نفر اومدن هی میزدن.

هی میزدنا

هی میزدن.

و هی میزدن و میگفتن یَک کُره خری نشونت بدیم

دیگه صورتم سِرّ شده بود که در باز شد و یکی اومد تو و اون سه تا پا کوبیدن و احترام گذاشتن و رفتن

بوی عطرش حالمو خوب کرد.

چشمامو باز کرد و متعجب نگاش کردم

گفت: تعریف کن

گفتم والا من رفتم بانک آتیش زدم. منو گرفتن گفتن اغتشاشگر . بعد منو زدن آوردن اینجا چشمامو بستن و هی گفتن میخوایم کُره خر نشونت بدیم. هی گفتن و هی گفتن. اولش قرار بود بببرن جایی که عرب نی انداخت ولی بعدش گفتن کره خر نشونت میدیم. الانم که چشمامو باز کردین ، شما رو دیدم. 

داد زد بیاین اینو بازش کنین بزارین بره.

گفتم من فکر کردم میخوان کره خر واقعی نشونم بدن.

گفت خفه شو تا پشیمون نشدم.

تو دلم گفتم: مرتیکه کره خر.

بعد بیدار شدم/.



می گویند پدری همیشه با دستان خالی وارد خانه می‌شد و برای خوشحالی خانواده‌اش در بدو ورود آروغی از پس و پیش می‌زد تا آنها را بخنداند! بعد هم، با دستانی به حالت دو کفه دعا؛ از خدا می‌خواست تا این خوشی را از اعضای خانواده‌اش نگیرد! 

خب؛ جای هیچ بحثی نیست در زمانه شیوع خطرناک شعارامید و نشاط»؛  بالا  فرستادن یک اسباب بازی‌ نامه‌بر» خیلی راحت‌تر و در عین حال خنده‌دارتر از پایین کشاندن قیمت‌های شرم‌آور» است! 

من که سردرنمی‌آورم  چرا مسئولین دلسوز، این ضرب المثل خنده بر هر درد بی درمانی دواست» را تا این حد جدی گرفته‌اند؟! 

آنقدر که کار اصلی‌شان یعنی خدمت‌گزاری را فراموش کرده‌اند و تمام هم و غم‌شان شده کاشتن گل لبخند بر روی لبان  مردم به هر قیمتی و در هر شرائطی !

 بله؛ آنقدر که مسئولین اصرار دارند انسان باید از درون خوشحال باشد و نه به بهانه‌های مادی بیرونی، روانشناسان بر سر این موضوع پافشاری نمی‌کنند!

 حتی مسئولین بیش از هر معلم اخلاقی مایلند ثابت کنند پول؛ کار ؛ زن و منزل» خوشبختی نمی‌آورند و به همین خاطر دستور ساخت مستندهایی  را داده‌اند که نشان می‌دهند مردمی که در روستاهای دورافتاده هیچ چیز ندارند خیلی بهشان خوش می‌گذرد و خوشبختی در سادگی است!

 در همین راستا؛ گاه مسئولین مردم را با یک بالگردی که در میان بهت همگان به هوا می‌پرد(!) سورپرایز می‌کنند و گاه خودشان را با قیمت بنزینی که همین حالا یکهویی» توسط خودشان بالا برده شده غافلگیر می‌کنند!

 یک روز بر تن ما  لنگ‌ می‌پوشانند و روز دیگر خودشان کفن پوش می‌شوند!  یک روز فرزندان‌شان را در آمریکا سفیر نظام می‌کنند و ما را  به خوردن اشکنه حواله می‌کنند!  یک روز با قاطعیت می‌گویند: اگر بنزین گران شود عمرا چیز دیگری گران ‌شود اما روز بعدش؛ مثل آب خوردن؛ آب هم گران می‌شود! 


اما قشنگ ترین شوخی آنها این بود که کلی و طرح هایش را مسخره کردند اما بعد از مدت کوتاهی همه آنها را یکی یکی اجرا کردند! از یارانه و مسکن مهر گرفته تا سهمیه بندی بنزین! فقط اسم این طرح را با اندکی تغییر و تخلص عوض کردند! ما هم همچنان خودمان می‌مالیم و به خود می بالیم که از این سربه سر گذاشتن‌ها در حالی که چیزی سردر نمی‌آوریم با هم غزل خنده و شاید هم خداحافظی را می‌خوانیم!



+عنوان مطلب صرفا به جهت مصادف شدنِ بازنشر این مطلب از

اینجا، در شب یلدا بود. و عنوان هم از

اینجا گرفته شد. کلا از اینجا و اونجا یه مطلبی اینجا ارسال کردیم. علی برکت الله/.



یه عادت خیلی بدی که دارم، هر ایرادِ ظاهری ای در کسی ببینم میرم بهش میگم. مثلا آقا زیپت بازه» درِ کیفت بازه» بابات تیـ.

یا مثلا یه موتور که رد میشه چراغش روشنه با دست از دور اشاره میزنم چراغت روشنه»، شده گاهی یکی رسیده بهم و از بغل رد شده و گفته به تو چه؟»

یا مثلا دارم با یکی حرف میزنم و میبینم از گوشش یه چیزی که نباید زده بیرون یا از بینیش هم همینطور. 

بهش میگم. 

نه اینکه جار بزنم  ها. ولی باید بگم. نگم میمیرم.

یا مثلا یکی یه رفتاری داره که اذیت میشم ، میرم بهش میگم با این رفتارت دارم اذیت میشم. داره درد داره. داره درد داره؟ داری درد داری. دارن درد دارن. دارم درد دارم. (یک جمله ایست که شاعر هم حتما یه جایی به آن اشاره فرمودند) داره درد داره. حالا

یا مثلا داریم با یکی حرف میزنیم یه مو رو شونه‌ش افتاده یا یه تیکه نخ. 

باید بر دارمش. 

باید بگم.

 خلاصه یه همچین رفتار مزخرفی دارم که خیلی ها خوششون نمیاد. 

یه بار یه نخ پشت یقیه یکی بود اومدم بردارم نزدیک به دوسانت از یقه‌ش باز شد. نه من به روی خودم آوردم نه اونایی که دیدن.

یه بار یه چیز سیاه در حد یه ارزن رو صورت یکی بود همینطوری که باهاش حرف میزدم اومدم با دست بکِشَمش که بر دارمش یهو تا زیر چونه ش سیاه شد نگو دوده بود. 

و قص علی هذه

اینطوری بود که دیشب یه سیلی خوردم.

چَک.


تو یه فروشگاه ایستاده بودم تا همسر برای متولدین دی ماهِ امسال، دوتا خواهر زاده هام + خواهر زاده خودش + برادر زاده ش + خواهرش + داداشش و پدرش و همینطور یکی از خواهر های من هدیه بخره. (دیدید چه بیچاره ام؟ دیدید چه دی ماهِ مزخرفیه؟) 

یه جوونِ حدودا بیست و دو سه ساله و همسر جوونترش که قشنگ معلوم بود نامزدن و تازه اول چلچلیشونه از کنارم رد شدن و رفتن تو فروشگاه. 

پسره یه شلوار تنگ(که به نظر میومد با کمک دو سه نفر پاش کرده، در حالیکه دوتا  دستش هم کرده بود تو جیب شلوارش و شلوار تنگ تر شده بود) پاش بود.

دیدم یه چیزی حدود سه سانت پایین‌تر از کمربندش یه چیزی مثل فندقِ قرمز دیده میشه. دقت که کردم دیدم درزش باز شده و ش معلومه. (قرمز) کله رو مثل لاکپشت جلوتر بردم و دیدم که بله پاره است. 

خوب باید بهش میگفتم.

 مترصد این بودم که نگاش به نگام بیفته و اشاره بزنم بیاد پیشم و بهش بگم. اگر کاری هم از دستش بر نمیومد، لااقل دستش رو از جیبش بیرون میکشید تا بدتر نشه نگاه نکرد که نکرد. یه دوز زدن و دوباره از جلوم رد شدن که گفتم داداش ببخشید» اومد سمت و گفت جان». گفتم شلوارت پاره است دستتو از جیبت درار تا بدتر نشه.»

گفتن همانا و به هم ریختن پسره همان. دیگه چسبیده بود به دیوار و ت نمیخورد. منم که دیدم اوضاع داره خراب میشه سرم رو بلند کردم و از پشت

رگال‌ها همسر رو پیدا کردم و رفتم سمتش و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، شروع کردم به برانداز کردن لباسها.  هنوز چند ثانیه نگذشته بود که یه خانمی گفت: آقا». تا برگشتم نگاش کنم یه دونه خوابوند زیر گوشم و گفت: خودت بیا درستش کن.»

همسر که دید این خانم اینطوری زد زیر گوش شوهرش، عصبانی شد و هُلش داد. دعواشون شد و یه آن دیدم همه ی پرسنلِ اون فروشگاه دارن سعی میکنن جدا کنن . زنها تو هم میلولیدن و دیگه اونجا جای من نبود. یک ولوشویی شده بود که نگو.

رفتم به پسره میگم بیا زنتو جمع کن».

گفت ولش کن بابا قاطیه. جداً شلوارم خیلی پاره ست؟»

گفتم بذار یه بار دیگه ببینم.» برگشت. گفتم اوه اوه بدتر شده که. مگه نگفتم دستتو از جیبت درار؟»

گفت چی کار کنم؟ »

گفتم ماشین داری؟»

گفت  آره. »

گفتم خوب جلو برو منم پشت سرت راه میام کسی نبینه.»

نگاه به ولوشوی تو مغازه کرد و گفت اونا چی؟»

گفتم ولشون کن بابا مگه نگفتی قاطیه؟»

رفتیم نشستیم تو ماشین. انگشتشو مالید به گوشه ی لبمو گفت داره خون میاد.» سوختم. گفتم بیشعور داره خون میاد دیگه چرا دست میزنی؟» گفت خوب داشت خون میومد. بیا و خوبی کن.» سکوت کردیم  و یه فنجون نسکافه هم زدیم تا جفتشونو انداختن بیرون.



-صبر کن

+نمیتونم 

-یه کم صبر کن

+چی کار داری؟

-چرا انقدر داغی؟

+خوب طبیعتم اینه.

-درد داره؟

+چی؟

-تو

+سوالت غلطه

-چی بپرسم؟

+باید بگی: درد داری؟

-درد داری؟

+نمیدونم

-چطور ممکنه که ندونی

+خوب نمیدونم دیگه اونایی که قبل از من برخورد کردن که من ازشون خبر ندارم، اونایی هم که هنوز نوبت برخوردشون نرسیده، هم از کجا باید بدونن. منم که نوبتم رسیده بهم گفتی صبر کن. باید برخورد کنم تا بفهمم درد دارم یا نه.

-خوب اون موقع خودم میفهمم دیگه

+نه. اون موقع تو نمیفهمی. میمیری.

-حالا چرا من؟

+من مقصر نیستم. هدف من شخصِ خاصی نیست

-مگه میشه؟

+چرا نمیشه؟ ما فقط ساخته شدیم برای برخورد. حالا به هرجهت.

-من باید چی کار کنم؟

+من هیچی نمیدونم. از وقتی که مأمورِ به تو شدم تا الان یک ثانیه هم نگذشته. من هرچی تجربه دارم تو همین یک ثانیه کسب کردم.

- خوب ما نزدیک دو دقیقه ست داریم با هم حرف میزنیم.

+نوچ اشتباه نکن. زمان ایستاده. وگرنه در حالت طبیعی من برخورد کرده بودم.

-حالا چرا پیشانی؟

+دستِ من نیست. اینطور هدف قرار گرفتی؟

-میمیرم؟

+قطعا. مغزت متلاشی میشه. درد هم حس نمیکنی.

-حالا چرا من؟

+گفتم که من مقصر نیستم. من فقط شلیک شدم. تنها چیزی که از بدو مأموریتم تا الان فهمیدم اینه که از تفنگی به اسم "شات گان" بیرون جَستم.

-شلیک شدی.

+حالا هرچی

-نه دیگه بیرون جستم، یعنی اینکه خودت خواستی بیای برخورد کنی با من

+نه من که پدر کشتگی با تو ندارم

-پس شلیک شدی.

+حالا هرچی. اصلا بگو ببینم تو برای چی اینجایی؟ چرا روبروی این اسلحه قرار گرفتی؟

-داشتم میرفتم نون بخرم.

+نون؟

-نون. میخوریم. غذاست.

+غذا؟

-هبچی بابا.

+میخورین؟

-میخوریم.

+منم میتونم بخورم؟

-چی بخوری؟

+به تو.

-به من؟

+آره دیگه بخورم بهت. برخورد کنم. 

-آهان. میگم راهی نداره که بتونم جا خالی بدم؟

+ چطوری؟ من الان چسبیدم به پیشونیت.

-خوب یه کم صبر کنی من برم کنار. بعد تو مسیرت رو ادامه بده.

+نمیشه که من همین طوری هم دارم کم کم فرو میرم.

-خوب بعد چی میشه؟

+هیچی. یه کم متلاشی میشی و من میرم میشینم تو سینه ی پشت سریت.

-کی؟ پشت سرم کیه؟

+نمیدونم نمیبینمش. از دور که میمومدم یه لحظه دیدمش.

-نمیشه برگردم ببینم کیه که همزمان توسط تو، با من کشته میشه؟

+نه قبل از اینکه برگردی، متلاشی شدی.

-الان کمی احساس سوزش میکنم

+اگر همینطور زمان رو نگه داری متلاشی شدنت هم حس میکنی و درد خواهی کشید

-بچه هام

+بچه هات چی؟

-بچه هام چی میشن؟

+بچه هات چی میشن؟!؟

-هیچی بابا

+بذار کار رو تموم کنم

-آخه من فقط اومده بودم برم نون بخرم

+دیگه.احتمالا آیندگان درمورد "مردی که برای خرید یک نان"

-ژان والژان

+چی هست؟

-ژان والژان هم به خاطر یه نون بدبختی ها کشید. کلا هرچی بدبختی وجود داره به خاطرِ نونه.

+گفتی نون چی بود؟

-هیچی. هیچی نبود.

+خوب بخورم؟

-بخور.

+.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------



برداشتِ آزاد از نمایشنامه:

پنج ثانیه از زندگیِ گاندی



سلام

1-شاید بعضی از شما ها یادتون نباشه ولی 20 سالِ پیش در چنین ساعاتی، دنیا یک نفسِ راحت کشید و از یک استرسِ چندین روزه و یا حتی چندین ماهه رد شده بود و به قول خودش(دنیا رو میگم) خطر از بیخ گوشش رد شده بود.
اینکه تمام ثبت وقایع به دو شماره ی آخرِ سال میلادی انجام میشد و مثلا سالِ 97 یا 98 و یا 99 که با فرارسیدن سال 2000 ، اون دو رقمِ آخر دوتا صفر میشد و تمام محاسباتِ مالی و ارزی و چی و چی به فنا میرفت وخلاصه  یه همچین چیزایی. 
همینطوری خواستم بگم من انقدر اطلاعات دارم. فرارسیدن سال 2020 رو تبریک میگم. نمیدونم چه به درد میخوره ولی مبارک باد.
2- اول همه ی مسلمونا و مهمتر از همه شیعه ها و بعد بانوان عزیز و بعدتر از همه، که احتمالا مهمتر از همه هم باشن، پرستارهای گرامی مخصوصا سه پرستاری که اینجا رو مطالعه میکنن (حالا یا همدیگه رو میشناسن و یا از وجود هم بیخبرن) در ابتدا ولادت  حضرت زینب سلام الله علیها ، و بعد روز پرستار رو تبریک عرض میکنم. (خلاصه و مختصرش میشد این)
تا حالا نشده که متوسل بشم به بانو حضرت زینب سلام الله علیها. ولی امروز و در همین یک خط از ایشون عاجزانه تمنا دارم شفاعت کنن همه ی انسانهای نیکی که توانِ تحملِ درد و رنج و فشارِ بیماری ای که گرفتارش شدند رو ندارند و زبانم لال کم‌کم چشمهایشان به روی همه ی نعماتِ خداوند بسته میشود و دهانشان باز.
 تمنا دارم برای نجاتِ روحشان از دست شیطان و وسوسه های شیطان، نزد خداوند شفاعت کنند تا حالشون خوب باشه و تا آخر عمر شاکر و مطیع و بنده. (یه دعا و توسل بود به سبکِ من. شما ببخش)
و اما 3- یه سوالی که دوست نداشتم در قالب بک یادداشتِ مجزا پرسیده بشه. اگر دوست داشتید جواب بدید و اگر نه که حتما نظرتون رو بگیدD: 
سوال:
به نظر شما حکومتِ ایران،در حالِ حاضر، یک حکومت اسلامی‌ست؟ اگر نه؟ روی چه حساب؟ و اگر جوابتون بلی‌ست، روی چه حساب»و آیا جامعه ی ما یک جامعه اسلامی‌ست؟ اگر آره و نه که باز با دلیل بفرمایید. (لطفا با نگاه متعصبانه جواب ندید. اصلا هم قصد اهانت به صاحت مقدس  هیچ بزرگواری ندارم. قسم میخورم)
اگر مایل هستید میتونید به صورت ناشناس جواب بدید. 


نظرات هم بدون تأیید نمایش داده میشوند.
دیگه همین دیگه.






اگر بخوام زندگیم رو تا به امروز به سه بخشِ مهم و تأثیرگذار  تقسیم کنم میشه:

زندگیم قبل از آشناییم با همسرم

زندگیم بعد از آشنایی با همسرم(بزرگترین هدیه خدا)

زندگیم بعد از آشنایی با شخصیتِ شهیدِ مدافعِ حرم "محمد حسین محمدخانی" 



+ آتــــقی!

              ازت ممنونم!!!



الَّذِینَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَ أُولئِکَ هُمُ الْفائِزُونَ »

20 سوره توبه


آیا راهی بهتر برای خدایی شدن میشناسید؟{مطالعه بفرمایید}


همدلی{مطالعه بفرمایید}




سلام!

تو تاکسی نشسته بودیم که برویم نمازجمعه. راننده با خانم کناردستی‌اش حرف میزد و آقای کنار دستیِ من هم با موبایل. من و همسر هم ساکت به بیرون نگاه میکردیم که یک جمله‌یسه روز عزای عمومی اعلام.» را از سخنانِ گوینده ی رادیو شنیدم. سکوتم را شکستم و به آقای راننده گفتم:چی شده؟»، حاج قاسم رو ترور کردند دیشب ساعـــ».

دیگه چیزی نشنیدم. نفسم کُند شد. ضربانِ قلبم را زیر گلویم احساس میکردم. آقای کنار دستی حرفش را قطع کرد و موبایلش را روی پایش گذاشت. سکوت بود و سکوت.

داشتم به دیشب و دورهمیِ دعای کمیلِ آقایانِ سبزپوشِ شهرمان فکر میکردم که بعد از دعا چه‌ها از سپاه قدس و رشادتهای سردار سلیمانی میگفتند.

داشتم به نوری که همین دیشب در قلبم ایجاد شده بود و مهری که از ایشون به دلم نشست بود فکر میکردم.

داشتم به حسرتی که در من ایجاد شده بود و غبطه ای که -به شهدای حرم و افرادی که ایشان را دیده بودند و همرزمش بودند-میخوردم، فکر میکردم.

داشتم به صحبتهای چند شب پیشِ یکی از نمایندگانِ مجلس درمورد FATF  و وصله‌ی ناجورِ تروریست بودنی که به ایشان زده‌اند فکر میکردم.

داشتم به کوهی که دیگر پشتمان نیست فکر میکردم.

داشتم به نگاهِ نافذی که دشمن‌ترسان بود و دیگر نیست فکر میکردم.

داشتم به خاطراتِ همرزمانش که این روزها در کتابها میخوانم، فکر میکردم.

داشتم به جهادش در داخل کشور و کمک‌رسانی هایش در اتفاقاتِ طبیعیِ اخیرِ، فکر میکردم.

دیگر هیچ چیزی نمیدیدم. فقط هر آنچه که درمورد ایشان میدانستم، مثل برق از جلوی چشمانم عبور میکرد. شاید حیا، شرم، خجالت و یا هرچیز دیگری وجود داشت که اشکم در نیامد. نمیدانم.

داشتم به سوالی که دیشب از یکی از فرماندهانِ سبز پوش پرسیدم و گفتمچطور میشود وارد سپاه قدس شد؟» و به خنده هایش فکر میکردم که همسر صدایم زدمهدی!»

به خودم آمدم و گفتمها»

رسیدیم. پیاده شو» نفس حبس شده ام را به بیرون پرت کردم و پیاده شدم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و چه خودجوش بعد از نماز به خیابان آمدیم و تکبیر گفتیم و مشت بر دهان استکبار و استکبار پرست و استکبار دوست زدیم. روحت شاد. با امام حسین علیه السلام محشور باشید. که هستید انشالله. 

                                       ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بنشینیم ببینیم اینهایی که میگن آمریکا جون! آمریکا جون! قرار است چه تصمیمی بگیردند این روزها. مینشینیم و نظاره‌تان میکنیم که رفتار و برخوردتان را آمریکا جونتان ببینیم. منتظریم. ملت ایران منتظرند تا رفتارِ بعد از اینِ شما را با آمریکا جونتان ببینند. خدا کند که مراقب رفتارشان باشند و بدانند با اینکه سردار خوابید، اما ملتِ ایران، بیدارتر از همیشه، فقط منتظر نشسته‌اند. منتظرِ رفتار شما.




                                                                الهم عجل لولیک الفرج





منبع


اصلاحات و اصلاح طلبان

واژه اصلاحات در چند سال اخیر، یکی از واژه هایی است که به کرّات استعمال می شود و در جاهای مختلف و از طرف افراد مختلف با دیدگاههای ی متفاوت بکار می رود. این لفظ که معادل کلمة رفورمیسم (Reformism) است از جهت اصطلاحی عبارت از مجموعه روشها و تدبیر هایی است که حکومتها یا ایدئولوگ ها در پیش می گیرند تا ضمن حفظ ساختار یک حکومت، وجوه بیمار و ناسالم آن را دگرگون نمایند. یا به عبارتی جامعه ای که هنوز از رژیم حاکم بطور کامل سلب امید نکرده ، امیدوار است با اصلاحاتی شرایط حاکم بر جامعه را بنحوی تغییر دهد که با کمترین خسارت، خواسته های خود را از طریق معمول در نظام تأمین کند. این حرکت با تحول در درون نظام حاکم، در عین حفظ آن تحقق می یابد. مثلاً نهضت مشروطیت اگر چه انقلاب نامیده شده ، در واقع نهضتی رفورمیستی بود که با حفظ سلطنت قاجار و با جلب رضایت مظفرالدین شاه نظام استبدادی را به نظام مشروطة سلطنتی تبدیل کرد.[1]

انبیاء و ائمه معصومین ـ علیهم السلام ـ مصلحان بزرگ و واقعی تاریخ بشریت بوده و هستند. لذا اصلاح طلبی پدیده ای تازه نیست که ساختة فکر افراد معدودی باشد. چنانچه امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ ، فعالیتهای اجتماعی خود را اصلاح نامیده و می فرمایند. (و نظهَرُ الاصلاحَ فی بِلادک) هم چنین امام حسین ـ علیه السلام ـ نیز در جمع صحابة خود در ایام حج در زمان معاویة، با آوردن همان جملات پدر، فعالیتهای آینده خود را اصلاح» دانسته است.( انّما خرَجتُ لِطَلَب الاصلاح فی اُمَّة جدّی)».[2]

شهید مطهری نیز در همین زمینه می فرمایند: اصلاح طلبی یک روحیة اسلامی است. هر مسلمانی به حکم اینکه مسلمان است خواه و ناخواه، اصلاح طلب و لااقل طرفدار اصلاح طلبی است. زیرا اصلاح طلبی هم به عنوان یک شأن پیامبری مطرح است و هم مصداق امر به معروف و نهی از منکر است که از ارکان تعلیمات اجتماعی اسلام است[3].»

منظور از اصلاحات و اصلاح طلبان در جامعة کنونی ما،‌چه کسانی هستند و آیا نظر و حرکت آنها در چارچوب معنای اصطلاحی اصلاحات قرار می گیرد؟

هر ساختار حکومتی و سیستم ی پس از گذشت دورانی از حیات خود ممکن است که نیاز به برخی اصلاحات در برخی وجوه خود داشته باشد که در عین حفظ کلّیت و تمامیت آن ساختار یا سیستم، برخی معایب و ناکارآمدیهای آن را برطرف نماید. مطمئناً نظام جمهوری اسلامی ایران نیز مستثنی از این قاعده نیست.

اصلاح طلبان حال حاضر در ایران را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: 1. اصلاح طلبان اسلامی،‌ 2. اصلاح طلبان آمریکایی.


اصلاح طلبان اسلامی:

اصلاح طلبان اسلامی عده ای از انقلابیون مسلمان هستند که از اول انقلاب در صحنه های ی، اجتماعی و فرهنگی به نفع اسلام و مسلمین حضور داشته و دارند و می توان گفت همان دلسوزان نظام و انقلاب بشمار می آیند. آنها کسانی هستند که رهبر انقلاب پرچمدار آنان بوده و خواهد بود و آنها دارای چند ویژگی بارز و برجسته اند.

الف) اینها اصلاح طلبان دین مدار هستند و اصلاحات آنها بر پایه اعتقاد به اصل ولایت فقیه و حاکمیت دین و در چارچوب آن صورت می گیرد.

ب) اصلاحات آنها دارای هوّیت و ویژگی عدالت طلبانه است و هدف اصلی آن از بین بردن فقر وفساد و تبعیض موجود در شرایط کنونی جامعه و نظام است.

ج) این اصلاحات رویکردی ضدّ‌ امپریالیستی و ضد آمریکایی دارد.

در واقع اصلاحات انقلابی عبارت است از انجام فعّالیت ها و حرکت هایی جهت تعمیق روح دینی و جوهر ولایی انقلاب آن تداوم حیات و بلکه تعمیق آرمانهای مبنایی آن.


اصلاحات آمریکایی:

در مقابل اصلاحات انقلابی و اسلامی»،اصلاحات آمریکایی یا اصلاحات لیبرالیستی» وجود دارد. البته این رویکرد داخل در مفهوم اصلاحات اصطلاحی ذکر شده نیست و نمی تواند باشد و به غلط و برای فریب افکار عمومی و پرده پوشی اعمال خود، چنین نسبت اصلاح طلبی را عده ای به خود می دهند.

ما هم با تسامح، این واژه را در مورد این عده بکار می بریم.

اصلاحات آمریکایی رویکردی است که در چند سالة اخیر با بهره گیری از نفوذ و حضور در برخی لایه های مدیران کشور تحت لوای اصلاحات، خواهان استحالة نظام اسلامی ایران به یک حکومت سکولار البته با رعایت برخی ظواهر دینی هستند.

جریان اصلاحات آمریکایی، در واقع خواهان تغییر ماهیت دینی و روح انقلابی نظام جمهوری اسلامی به یک نظام سکولار، با حفظ ظواهر دینی و هم چنین مدافع نظام سرمایه سالاری و هضم شدن در نظام جهانی سلطه است. این جریان به اصطلاح اصلاح طلبی،‌در واقع درصدد استحالة نظام اسلامی و حذف صبغة دینی و روح ولایی آن است و علی رغم ظاهر اصلاح طلبانه، در واقع یک حرکت براندازانه است که اساس کارکرد آن براندازی خاموش و کودتای خزندة فرهنگی ـ ی است.»[4]


نتیجه:

اصلاح طلبی و اصلاحات چیز تازه ای نیست و از زمان ارسال انبیاء وجود داشته و رسالت اصلی آنها، اصلاح امت ها بوده است. لذا این واژه ریشة دینی دارد. خصوصاً که ائمه اطهار هم خود را اصلاح گر معرفی می کردند. از طرفی در جامعة ما، اصلاح طلبان دو دسته هستند: عده ای که دنبال اصلاحات انقلابی اند و دسته ای که به دنبال اصلاحات آمریکایی هستند.


اصولگرایی

اگر به فرهنگهای ی نظری بیاندازیم اثری از واژة اصولگرایی» در آنها نمی یابیم در عوض به کلمة بنیادگرایی بر می خوریم که تعبیر مثبت آن، به معنای اصولگرایی که امروزه در عرف ی ما بکار می رود نزدیکتر است.

بنیاد گرایی دارای دو معنای متفاوت می باشد که در نقطة مقابل هم قرار دارند. در معنای نخست که بیشتر با عنوان فارسی اصولگرایی» از آن یاد می شود عبارت است از اصولی بودن اعتقادات، باورها و تمسّک به آنها. در معنای دیگر که بیشتر بار ارزشی منفی دارد بنیاد گرایی مساوی با نهاد قشری گری و تمسّک به ظواهر می باشد.[5]

اصولگرایی که در عرف ی کشور ما متداول شده است اصطلاح جدیدی است که قبلاً به این شکل سابقة کاربرد نداشته است. طبق این تعبیر اصولگرایان افرادی هستند که معتقد به یک سلسله آرمانها و عقاید مقدسی هستند که این عقاید ریشه در مذهب و دین آنها دارد و آنها حاضر نیستند بر سر این اصول معامله و یا از آنها عدول کنند. برای مثال مسالة دفاع از حقوق فلسطینیان و به رسمیت نشناختن اسرائیل در نظام جمهوری اسلامی ایران یک مسألة اصولی نظام بشمار می آید که مسئولان حاضر نیستند بر سر این مسأله با کسی معامله کنند. در واقع اصولگرایان هرهری مذهب نیستند که هر روز به یک رنگی در بیایند. بلکه افرادی هستند که حاضرند بر سر اعتقادات و اصول صحیح خود فداکاری بکنند.

طرح اصولگرایی از جانب مقام معظم رهبری در شرایطی صورت گرفت که بعضی افراد برای خوشایند غربی ها از مواضع انقلابی و بعضی اعتقادات سابق خود دست بردارند. لذا طرح این مسأله از جانب رهبری عملاً باعث شد خط و خطوط این عده از بقیّه جدا شود و یاران واقعی نظام که حاضر به فداکاری برای اصول و مواضع انقلابی خود هستند. در یک جبهة واحد بنام جبهة اصولگرایان» متشکّل شوند.

در نتیجه: اصول گرایی یعنی ایستادگی روی عقاید و آرمانهایی که ریشه در دین و مذهب دارد و عدم عدول از این اصول. بنابراین هر کس که دارای چنین روحیه و اعتقادی هست بدون شک جزو اصول گرایان خواهد بود.


معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر:

1. انقلاب اسلامی، زمینه ها و پیامدها، دکتر منوچهر محمّدی.

2. اصلاح طلبی،‌ دکتر علی مطهری.

3. نهضتهای اسلامی در صد سالة اخیر، مرتضی مطهری.


پی نوشت ها:

[1]. محمدی، منوچهر، انقلاب اسلامی، زمینه ها و پیامدها، ص24.

[2] . مطهری، علی، اصلاح طلبی، ص81.

[3] . مطهری، مرتضی، نهضت های اسلامی در صد سالة اخیر، انتشارات صدرا، ص7.

[4] . زرشناس، شهریار، واژه نامة فرهنگی، ی، ص23 و 22.

[5] . علیزاده، حسن، فرهنگ خاص علوم ی، ص128.


منبع



خیلی دوست داشتم این قسمت از برنامه جهان‌آرا رو با هم ببینیم. نشد. لینکش یا حذف شده یا به هردلیلی من دسترسی ندارم بهش. قطعا بین شما "دچار" عزیز میتونه لینکش رو پیدا کنه. اگر نشد و سانسور نکردن خودتون ببینید.


و این هم ببینید. شخصا در موردش نظری ندارم






لطفا سکوت نکنید.

شی ای در حال نزدیک شدن به حریمِ نظامی تهران بوده و ارتباطی هم با برج مراقبت نداشته 

1- افسرِ کشیک باید نامه نگاری میکرده تا تصمیم گرفته بشه با اون هواپیما چه کنند؟

2- باید میزده و شلیکش کار درستی بوده

3-غلط کرده

4- اشتباه انسانی بوده

5-کنترل هواپیما هک شده بوده و گزینه یک و یا دو.

6-تقصیر آمریکاس. و باز گزینه یک و دو.

7-برخورد موشک ها جلوه های ویژه ی ویدئویی بوده و هواپیما به خاطر نقص فنی سقوط کرده

8-با توجه به تصویربردای های مختلف از زوایای مختلف و آمادگی فیلمبرداران برای ثبتِ حادثه توسط دوربین موبایل،  حادثه تروریستی بوده .

9-دولت در ارائه بیانیه عجله کرده و باید صبر میکرد تا تیم تحقیقاتی وارد ایران بشن.

10- حسن آقا باید استعفا بده.(همینطوری)

11-اصلا خلبان دیده داره اوضاع هوایی کشور و منطقه خراب میشه ترسیده خواسته برگرده و چون دلیل قانع کننده نداشته با قیچیِ از این کوچیکا زده سیم بیسییم رو قطع کرده


پینوشت: برای همه ی دوستان و عزیزانی که در این نظر سنجی شرکت میکنن و موافقِ مواردی غیر از مورد شماره دو هستند، گونی تدارک دیده شده است. صاحب اختیارید.


نظرات بدون تأیید نمایش داده میشوند


امروز صبح یک دستگاه اتوبوس مسیر تهران_گنبد به دره سقوط کرده و ٢٠ هموطن کشته شده اند. عرضِ تسلیت.

دیروز هواپیما. روز قبلش حادثه ی کرمان. روز قبلش شهادت سردارِ دلها

و امروز شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) و آغاز دهه اول فاطمیه و سالگرد قیام خونین مردم قُم.

تسلیت.تسلیت. تسلیت.


+البته که خدا روزی رسانه ولی 175 روز از 365 روزِ کار ما به خاطر ماه مبارک رمضان و ماه های محرم و صفر و دو دهه ی ایّام فاطمیه و حدودا 15 روز هم شهادت ائمه اطهار (ع) و 14-15 خرداد و کلِ جمعه ها تعطیله. میمونه 190 روز . نمیدونم چرا صاحب مغازه و صاحب خونه و بانک و صندوق قرض الحسنه و آب و برق و گاز و تلفن و یخچال و این مسئله رو نمیفهمن؟




این هم نمونه ایرانیش


من از ابتدای ریاست‌جمهوری خود، در کنار شما ایستاده‌ام و دولت من به حمایت از شما ادامه می‌دهد. ما اعتراضات شما را به دقت زیر نظر داریم و از شجاعت شما الهام می‌گیریم».


وای بر آنهایی که با این پیام دلگرم شدند. و وای به حال کسانی که باعث شدند این مردکِ نارنجی به خودش اجازه بده این حرفا رو بزنه. وای به حال شمایی که دل دشمن رو شاد میکنی. وای به حال تو که گیج شدی و دشمنت رو نمیشناسی. وای به حال اونی که زمین بازی رو گُم کرده. 



چقدر خوبه که لابلای گفت و گوهای خاله زنکی و گفت و شنودهای بچگونه،  گهگاهی هم به اعتقادات هم گوش میدادیم ومیفهمیدید کسی که تا به امروز دلشاد ترین و مضحک ترین و خنده آور ترین دوستِ بلاگر شما بود، میتونست همینقدر عبوث و به درد نخور و دور انداختنی باشه. خوشحالم که دیگه اینجا رو نمیخونید. امروز سه نفر لغو دنبال زدند و دوستی ها رو به اتمام رسوندند. خدا به شما عمر طولانی بده و به من یه ذره عزت،عقل و درایت.


مشت نمونه خرواره. این تنش ها و جدایی ها از همین وبلاگها و دوستی های مجازی شروع شده و به جامعه ی بزرگ شهری و بعد کشوری کشیده میشه. تن به خواسته ی دشمن دادیم. خدا از سر تقصیراتمون بگذره. آمین.


یه لینک دیگه


دیروز بعد از مدتها که همه دور هم جمع شدیم، خواهری که یه کم از من بزرگتره تا منو دید یهو هجوم آورد سمت منو همونطور که لُپهاش به اینور و اونور پرتاپ میشدن گفت: سلاااااااااااااااام داداااااااااااش! منم همینطوری سرد و یخ گفتم خوب حالا . سلام. نخوری به جایی.

رسید به من و دو تا دستشو آورد بالا که منو در آغوشش بگیره که یهو گارد گرفتم. 

گفت چته؟

 گفتم تو چته؟

گفت دلم تنگ شده میخوام ببوسمت. 

گفتم منو ببوسی دلت باز نمیشه برو اونور. 

دیدم کوتاه بیا نیست به زور دستشو قلاب کرد دور گردنم و گفت یه مــا وچ  بده به آبجی ببینم.

تا اومد بچسبونه به صورتم، به زور دستمو از بین دستاش آوردم بین خودمو خودشو با کف دستم دهنش رو گرفتم و هُلش دادم عقب که قلابِ دستش باز بشه.  نمیشد که.

همونطوری غضبناک نگام کرد و گفت کثافت چرا نمیذاری ماچت کنم؟

گفتم تو  این دوره زمونه دیگه کسی ماچ نمیکنه کسیو که

گفت چرا؟ 

همونطور که سعی میکردم با آرنجم دور نگهش دارم با زوری که میزدم گفتم : مگه سرما نخوردی؟ ویروس! آنفولانزا! برو اونور!

یهو رهام کرد و گفت: عه آره یادم نبود. برو

رفتم سمت آشپزخونه دستم که  دهنی شده بود  رو بشورم صدا زد: مهدی!

برگشتم نگاش کردم و گفت : هاااااااااپییچی(عطسه کرد تو صورتم و بعد لبخند زد)

بعد رفتم تو آشپزخونه صورتم هم شستم.

دستمال دماغ چقدر گرون شده؟ 


نتیجه اخلاقی! جوراب پای چپتان را همیشه در پای چپ، و جواربِ پای راستتان را همیشه در پای راستتان بکنید. میگن دیرتر سوراخ میشه.



یک سوال درمورد امام زمان (عج) دارم میترسم بپرسم.

لطفا اگر کسی که عالم و اهل دانش و اندیشه است -و میتونه همراهیم کنه ، قضاوتم  نکنه و

 پاسخی با زاویه دید خودش و همینطور نسبت به مطالعاتش به من بده- در اینجا حاضره، حمایتم کنه.

این بار مطلبم رو تو صفحه ی خودم ارسال نمیکنم.

این یک ساختار شکنی است. این مطلب من نه رمز داره و نه عمومی. 

 به صورت خصوصی و انبوه تقدیم میشه.

منتظرم . لطفا!.

پینوشت: لطفا منو ببخشید من از قبل میدونم که این سوالم رو باید از کدام  دوستان بپرسم. امیدوارم 

این مطلب رو بخونن و حمایتم کننن.

پس اگر در صورت تقاضا، سوالم رو به صورت خصوصی براتون نفرستادم، از همین الان پوزش منو بپذیرید/.

و من الله التوفیق


سلام

یکی نوشته با "مادر" جمله بسازید»

اون یکی زیرش نوشته اگر نبودی زیر خروارها خاک بودم»

بهش میگه پس مادرش کو؟»

میگه مادرِ کی؟»

بهش میگن هیچی هیچی. ولش کن. اونجا هم برف میاد؟»

میگه کجا؟ زیر خروارها خاک؟»

یکی دیگه میپره وسط و  میگه آره بابا!  زیر خروارها خاکو میگن. برف میاد؟»

میگه نه. تاریکه »

:|

***********************************************************************************************

حالا اونو ولش کنید.شما جمله بسازید. میخوام قشنگ‌ترینش رو قابش کنم بزنم گوشه وبلاگم تا عید. 


می‌گفت: بچه که بودیم وقتی جنازه یا لاشه‌ی حیوونی رو تو خیابون می‌دیدیم که زیر چرخ ماشین له شده و یا به هر دلیلی کشته شده و دل و روده‌ش پاشیده شده بیرون، تف می‌کردیم که یه وقت شاخ در نیاریم. 

می‌گفت: اینطوری به ما گفته بودن و باور کرده بودیم. یعنی از یه زنبور له شده تا یه توله‌سگی که تو خیابون زیر لاستیک ماشین له شده بود، می‌تونستن در صورتِ تُف نکردن، شاخ بشن رو سرِ ما.

می‌گفت: هنوز هم هر وقت لاشه‌ی یه گربه‌ای رو میبینم پِرِس شده رو زمین، دلم میخواد تُف کنم یه وقت شاخ نشه رو سَرم. ولی نمی‌تونم. شرایط اجتماعیم نمیذاره این کار رو بکنم.

می‌گفت: یه‌کم که به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم یه عالمه از این توله‌سگها بدون اینکه زیر لاستیک کسی له شده باشن، همینطوری حیّ و حاضر شاخ شدن واسم.

می‌گفت: با اینکه هر بار می‌بینمشون و تُف مالیشون میکنم، باز شاخَن. مثل این.



.

   یکسال دگر گذشت و هیچ نیاموخته ام/.

 

 

 

بسی پادشاهی کنم در گدایی، چو باشم گدایِ گدایانِ زهرا سلام الله علیها 

 

 


.

   یکسال دگر گذشت و هیچ نیاموخته ام/. بعدا نوشت: اشتباه کردم.لحظه به لحظه‌اش درس بود

 

 

 

بسی پادشاهی کنم در گدایی، چو باشم گدایِ گدایانِ زهرا سلام الله علیها 

 

 


آخر نوشت: اَه باز طولانی شد. 


دیروز نماز ظهر تو یه مسجدْ تو یه محله ی غریب بودم.  موقع اذان تازه رسیده بودم وضو خونه و چیزی حدود 100 متری هم فاصله داشت تا خود مسجد. دوتا شیر آب و یه عالمه آدم.

واسادم تا نوبتم بشه. آب هم یخ، هوا هم سرد، باد تندی هم میوزید. پیرمرده از سرما دندوناش میخورد به هم . اومد کنارم تا مسح پاهاشو بکشه. سلام کردم و گفتم: حاجی غصه نخوریا تو این شرایط وضو گرفتن، ثوابِ هفتاد سال عبادت و ده تا حج واجب داره.

پای چپش رو هنوز نکشیده بود، سرشو بلند کرد و جدی و با تعجب گفت: واقعاً؟

گفتم نه بابا حاجی شوخی کردم. بعد خیلی جلف خندیدم که بخنده. نخندید تازه زیر لب یه چی هم گفت.

وضو گرفتم  آرواره‌ی بالام مثل گیوتین فرود میومد رو آرواره‌ی پایینمو دندونام تندتند میخوردن به هم و همینطور که شونه‌ها هم بندریشون گرفته بود و میلرزیدم،  پیرمرده جورابهاش هم پاش کرده بود و همونطور که دوتا دستاش رو باز باز کرده بود تا کاپیشنش قشنگ بره تو تنش گفت: غصه نخور عمو جون صواب داره. بعد خیلی جلف خندید و رفت. تو دلم گفتم حاجی ثواب درسته نه صواب. یهو برگشت و گفت چی؟ گفتم هیچی.

***

رفتم تو مسجد و یه بابایی داشت دوباره اذان میخوند که بقیه از راه برسن. تو مسجد خودمون گاهاً سه چهار بار میخونن. تهش هم نماز فُرادا برگزار میشه. 

دیدم یه عالمه پیرمرد تکیه دادن به دیوار و دارن با هم حرف میزنن و یه چند نفری هم سر بخاری دعواشون شده و یه عده هم تک‌وتوک و نامنظم نشسته بودن تو صف و آقا هم سرجاش عقب جلو میشد و یه چی میخوند. دیدم صف اول خالیه رفتم صاف پشت آقا. تا اومدم بشینم یه پیرمرده گفت هووووووووووووو! نگاش کردم و بدون اینکه چیزی بگه تسبیحی که داشت باهاش ذکر میگفت رو به یه جهتی تابوند به من فهموند که اونجا نَشینم.

یه نفر میرم اونور تر و با صدای بلند تر میگه هوووووووو! این بار امام جماعت بر میگرده و بهش نگاه میکنه و همونطور که عقب جلو میره، چشم غره میره و باز روشو به همونور برمیگردونه و همون یه چی رو که نمیدونم چی بود میخونه.

خلاصه هرجا خواستم بشینم، یکی ادعای مالکیت کرد و من موندم و یه عالمه جای خالی که معلوم نبود مال کیه.

آقا بلند شد برای اقامه و من همچنان سرگردان و پیرمردها هم لمیده به دیوار و بخاری. 

آقا گفت: قد قامت صلوة . دومی رو بلند تر گفت. انگار که مثلا داره میگه آقایون پا میشید یا بیام پاتون کنم. (همون بلندتون کنمِ خودمون)»

دیگه با ناز و غمزه کم کم داشتن پا میشدن که آقا قامت بست و رفت که بره چهار رکعت نماز ظهر.

 هنوز صف اول خالی بود و من هم همونجا رژه میرفتم. به صف عقبی هی میگفتم بیاید جلو. کسی نمیومد.

همونجا پشت آقا قامت بستم و ایستادم.

 آقا خوند: قل هوالله احد 

تازه یکی یکی رسیدن تو صف. 

اونا هم که حال نماز خوندن نداشتن یالله یالله میگفتن که اگه آقا رفت رکوع معطل کنه اینا برسن.

خلاصه اینکه بدون توجه به عرض60-50 سانتیِ من همه اومدن سر جاشون و چه هیکل هایی. 

رفتیم برای سجده.

 دست چپِ نفر راستیم روی مهر من بود و دست راستِ نفر چپی هم کنار دست اون آقا. ذکر سجده رو خوندن سرشون رو بلند کردن و جا باز شد و من تازه رفتم سجده. بوی بد و مشمئز کننده ای از لای پرزهای قالی مشامم رو پر کرد. پس زود اومدم بالا. دوباره آقا گفت الله و اکبر و رفت سجده. فرصت نشد نفس تازه کنم

منم به زور سرمو فشار میدادم تا لای دست اون دوتا جا باز بشه  و برسم به مُهر. حالا سرم رو مهر بود و دست دست یکیشون چسبیده بود به دماغم و اون یکی هم داشت میرفت تو گوشم.  بغل دستیم طوری که از دهنش حا- سُ- حا- سُ- شنیده میشد، انگار داشت ذکر "سبحان ربی العلی و بحمده "رو  به زبون می‌آورد، میخواستم بیهوش بشم. فکر کنم قشنگ یه وانت سیر خورده بود. تازه فهمیدم بوی چی بود از لای پرزهای قالی متساعد میشد. بوی سیر با بوی جوراب آدمایی که از اونجا عبور کرده بودن. این چه نماز خوندنی شد آخه؟ نفسم رو حبس کرده بودم تا ذکر آقا تموم بشه.

 الله و اکبر قیام» 

اینو یهو یکی از نماز گزارا گفت (مگه میشه نماز گذار همزمان مُکبر باشه؟ اون هم تا آخر نماز؟)خلاصه باید قیام میکردیم برای رکعت دوم.

 سمت راستیِ من دستشو گذاشت رو گردن منو بلند شد.(پیرمرد بیچاره تکیه گاه میخواست) درست لحظه ای که باید نفسم رو تخلیه میکردم، بر خلاف برنامه ریزیم، چسبیده بودم به زمین. مجبور شدم همونجا یه نفس عمیق بکشم و پُرز و مُرز و بوی سیر و جوراب و غبار و همه چی رو با هم بکشم بالا. حالا انقدر به گردنم  فشار آورد که وقتی سرم رو از رو مهر برداشتم دیدم مُهر نیست. چسبیده بود رو پیشونیم. از رو پیشونیم برداشتمش و در حالیکه اینطوری بودم :| به پسِ کله ی حاجی نگاه میکردم  و تو دلم میگفتم خدایا این چه نمازی شد آخه؟ چرا انقدر یواش یواش میخونه؟ هیچی دیگه.خلاصه نماز تمام شد و من زنده آمدم بیرون و نماز عصر رو در آخر صف اقامه کردم.


یادمه یه حدیثی خونده بودم از پیامبر که باید اصلش رو پیدا کنم: 


قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ثَلَاثٌ لَوْ تَعْلَمُ أُمَّتِی مَا لَهُمْ فِیهَا لَضَرَبُوا عَلَیْهَا بِالسِّهَامِ الْأَذَانُ وَ الْغُدُوُّ إِلَی یَوْمِ الْجُمُعَةِ وَ الصَّفُّ الْأَوَّل.(1) سه چیز است که اگر امّت من (منافع )آن را می دانستند، برای دست یافتن به آن، به سوی هم تیر اندازی می کردند: اذان گفتن، زود رفتن به نماز جمعه، و قرار گرفتن در صف اول نماز< جماعت>)). 

در روایتی دیگر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: 

اگر مردم می دانستند که اذان و صف اوّل چه [پاداشی ] دارد و سپس راهی جز آنکه قرعه اندازند، نمی یافتند، قرعه می انداختند».(2) 

پاورقی: 1. راوندی، قطب الدین، نوادر، ترجمه صادقی اردستانی، تهران، بنیاد کوشانپور، چاپ اول، 1376ش، ص222. 2. خرمشاهی، بهاء الدین و انصاری، مسعود، پیام پیامبر، تهران، منفرد، چاپ اول، 1376ش، ص669




من دقیقا نفهمیدم. ولنتاین اون خرس قرمزه س؟ یا اون قلبه که رو سینَشه


متنی که در پایین میخوانید باز نشریست از وبلاگ پیشینم که به فنا رفت و در دست اجانب و بیگانگان افتاده است.

ایناهاش

تازه ش هم، آن وبلاگ به فنا رفته در لیست وبلاگهای برتر هم بوده است. هوووف.

و اما متن:

***

آدمیست دیگر. گاهی از میان تمام زیبایی های دنیا دل میبندد به چیزی که کمتر کسی یافت میشود که به آن علاقه مند باشد. 

در دار دنیا و کائنات و کهکشانها، علاقه ی بنده هم به سمت و سوق گیاهی کشیده شده است به نام کاکتوس.

علاقه ی وافری که چه از دید معرفتی و عرفان و چه فلسفی و چه منطقی و چه فانتزی و چه احساسی و چه و چه و چه ، میلیون ها دلیل برایش در ذهن دارم.

تا جایی کاکتوسی میبینم ، از خود بی خود گشته و به سمتش بی مهابا تیک‌آف میکشم و اندک زمانی را به مصاحبت با او میپردازم و نوازشش میکنم . من سوزش‌های گاه‌به‌گاه دستانم را دوست میدارم.

اما این بار کاش نمیدیدمش. گیاهی زیبا قد کشیده راست قامت ،با کلاهی گلگون بر سر، در روی میز یک مغازه ی "بوتیک" در پاساژی در شهرمان.  

دستان گرم همسر را رها ، و خود را بی سلام و اذن دخول به پای کاکتوس رسانده و به عادت همیشگی پرداختم. 

به خود که آمدم چهره ی حیران فروشنده که خنده ی پنهان شده اش در حال فوران بود، مرا متوجه حال بی حال خود کرد. پوزشی خواستم و توضیحی مختصر دادم و قصد خروج کردم که رو به همسر بنده فرمودند: 

حالا که تشریف آوردید برای همسرتان(من) کادوی ولنتاینتان را از همینجا خرید کنید.

ولنتاین؟ امروز مگه چَندُمه؟

عه نمیدونستین؟ همه امشب بیرونن برای همین دیگه.

نگاهی به همسر و همسر نگاهی به من و باز من به همسر و باز همسر به من و فروشنده به ما و ما به فروشنده انداختیم و لبخندی زدیم و خداحافظی کردیم و خارج شدیم. 

(فکر کردید الان براش میخرم؟)

تمام ذهنم درگیر کاکتوس بود و هر کاری میکردم که توجه نکنم به اینکه همسر جانمان ، بعد از شنیدن اسم شب ولنتاین ، چه در سر میگذراند؛ نمیشد که بشود.

بالاخره دلمان را به دریا زدیم و  به او فهماندیم که نادمیم از اینکه این شب عزیز (عزیــــــــــــــــــزززززز؟) را به باد فراموشی سپردیم.  و او نیز سن و سالمان را به رخ کشید و "گفت: خجالت بکش بابا! از ما گذشته دیگه،" که قضیه ختم به خیر گردید.

نیم ساعتی نگذشته بود که در دستان زوج های دیگر بَبَئی هایی با نشان قلب و قلب های اسفنجی و عروسک های خرسی بسیار بزرگ با نشان قلب و کلی کوفتگان و زهرماران دیگر را رویت نمودیم. دستان مبارک را در جیبمان کرده  و جستجویی نمودیم و یافت شده ها را مورد بررسی قرار دادیم. 

فندک،(الان دیگه ترک کردم) کلید درب خانه ی استیجاری، پیچ زنگ زده ای که دم ظهر در پیاده رو پیدا کرده بودم،(هنوز رو زمین دنبال آتاشغال میگردم بذارم جیبم) گوشی موبایلم در جیب دیگرم. نوکیا از این گرون ها.(الان مفت هم نمیخرنش) و بالاخره یافتمش. دو عدد آبِ نبات سفت شده با عنوان شُکلات . و تمام.

نگاه همسر جانمان را از دستان زوجین دیگر بــِــرُبودیم و متوجه دستان خودمان کردیم. دانه ای  شکلات را باز کرده و در دهانش نهادیم و گفتیم :


 ولنتاین مَلنتاینو بیخیال. خودمو خودتو عشقه.  با شیرینیِ این تَتَمه‌ی جیبِ من، لااقل نیم ساعتی کاممان به جیبِ خالیِمان شیرین میمانَد. بــِـمَک. نَمَکِ زندگی من! 


امروز در محل کارمان ، وقت نهار، در ظرف آذوقه ای که همیشه برایمان تهیه میبیند کاغذی را یافتیم که  با خط زیبایش نوشته بود:

شرینی ای که با دستانت  در ملع عام به دهانم گذاشتی، تا لحظه ی آخر زندگی ام، از یاد نخواهم برد. (بعد امضایی نثارش کرده بود و زیرش نوشته بود) شِکر زندگی ات.


وا عجبا بر آن کاکتوس کلاه گلگونی که زیارت نمودیم. تمام لحظاتی که شیرینی زندگی را میمکید، من،در سر، هم آغوشی کوتاهی که با آن کاکتوس زیبا داشتم را مرور میکردم. 

ُاُف بر من/.



مطلب میذاری مینویسی: گربه رو دَمِ حجله کُشتم»

میگه: مگه دَمِ حجلتون گربه هم میاد؟ در باز بوده؟ مواظب باشین ها حساسیت میاره. من که خیلی بدم میاد از گربه. موهاش میریزه. بی حیاست.نمک نشناسه»

میگم: این فقط یه ضرب المثل بود»

میگه: اوه اوه از بچگی از جدول ضرب هم بدم میومده. چه حوصله ای داریا. دو دوتا چهار تا سه دوتا»

میگم: متوجه نمیشی چی میگم؟»

میگه: من نفهمم؟ خودت نفهمی. بابات نفهمه. تیرْطایفه‌ت نفهمن»



من دقیقا نفهمیدم. ولنتاین اون خرس قرمزه س؟ یا اون قلبه که رو سینَشه


متنی که در پایین میخوانید باز نشریست از وبلاگ پیشینم که به فنا رفت و در دست اجانب و بیگانگان افتاده است.

ایناهاش

تازه ش هم، آن وبلاگ به فنا رفته در لیست وبلاگهای برتر هم بوده است. هوووف.

و اما متن:

***

آدمیست دیگر. گاهی از میان تمام زیبایی های دنیا دل میبندد به چیزی که کمتر کسی یافت میشود که به آن علاقه مند باشد. 

در دار دنیا و کائنات و کهکشانها، علاقه ی بنده هم به سمت و سوق گیاهی کشیده شده است به نام کاکتوس.

علاقه ی وافری که چه از دید معرفتی و عرفان و چه فلسفی و چه منطقی و چه فانتزی و چه احساسی و چه و چه و چه ، میلیون ها دلیل برایش در ذهن دارم.

تا جایی کاکتوسی میبینم ، از خود بی خود گشته و به سمتش بی مهابا تیک‌آف میکشم و اندک زمانی را به مصاحبت با او میپردازم و نوازشش میکنم . من سوزش‌های گاه‌به‌گاه دستانم را دوست میدارم.

اما این بار کاش نمیدیدمش. گیاهی زیبا قد کشیده راست قامت ،با کلاهی گلگون بر سر، در روی میز یک مغازه ی "بوتیک" در پاساژی در شهرمان.  

دستان گرم همسر را رها ، و خود را بی سلام و اذن دخول به پای کاکتوس رسانده و به عادت همیشگی پرداختم. 

به خود که آمدم چهره ی حیران فروشنده که خنده ی پنهان شده اش در حال فوران بود، مرا متوجه حال بی حال خود کرد. پوزشی خواستم و توضیحی مختصر دادم و قصد خروج کردم که رو به همسر بنده فرمودند: 

حالا که تشریف آوردید برای همسرتان(من) کادوی ولنتاینتان را از همینجا خرید کنید.

ولنتاین؟ امروز مگه چَندُمه؟

عه نمیدونستین؟ همه امشب بیرونن برای همین دیگه.

نگاهی به همسر و همسر نگاهی به من و باز من به همسر و باز همسر به من و فروشنده به ما و ما به فروشنده انداختیم و لبخندی زدیم و خداحافظی کردیم و خارج شدیم. 

(فکر کردید الان براش میخرم؟)

تمام ذهنم درگیر کاکتوس بود و هر کاری میکردم که توجه نکنم به اینکه همسر جانمان ، بعد از شنیدن اسم شب ولنتاین ، چه در سر میگذراند؛ نمیشد که بشود.

بالاخره دلمان را به دریا زدیم و  به او فهماندیم که نادمیم از اینکه این شب عزیز (عزیــــــــــــــــــزززززز؟) را به باد فراموشی سپردیم.  و او نیز سن و سالمان را به رخ کشید و "گفت: خجالت بکش بابا! از ما گذشته دیگه،" که قضیه ختم به خیر گردید.

نیم ساعتی نگذشته بود که در دستان زوج های دیگر بَبَئی هایی با نشان قلب و قلب های اسفنجی و عروسک های خرسی بسیار بزرگ با نشان قلب و کلی کوفتگان و زهرماران دیگر را رویت نمودیم. دستان مبارک را در جیبمان کرده  و جستجویی نمودیم و یافت شده ها را مورد بررسی قرار دادیم. 

فندک،(الان دیگه ترک کردم) کلید درب خانه ی استیجاری، پیچ زنگ زده ای که دم ظهر در پیاده رو پیدا کرده بودم،(هنوز رو زمین دنبال آتاشغال میگردم بذارم جیبم) گوشی موبایلم در جیب دیگرم. نوکیا از این گرون ها.(الان مفت هم نمیخرنش) و بالاخره یافتمش. دو عدد آبِ نبات سفت شده با عنوان شُکلات . و تمام.

نگاه همسر جانمان را از دستان زوجین دیگر بــِــرُبودیم و متوجه دستان خودمان کردیم. دانه ای  شکلات را باز کرده و در دهانش نهادیم و گفتیم :


 ولنتاین مَلنتاینو بیخیال. خودمو خودتو عشقه.  با شیرینیِ این تَتَمه‌ی جیبِ من، لااقل نیم ساعتی کاممان به جیبِ خالیِمان شیرین میمانَد. بــِـمَک. نَمَکِ زندگی من! 


امروز در محل کارمان ، وقت نهار، در ظرف آذوقه ای که همیشه برایمان تهیه میبیند کاغذی را یافتیم که  با خط زیبایش نوشته بود:

شرینی ای که با دستانت  در ملاء عام به دهانم گذاشتی، تا لحظه ی آخر زندگی ام، از یاد نخواهم برد. (بعد امضایی نثارش کرده بود و زیرش نوشته بود) شِکر زندگی ات.


وا عجبا بر آن کاکتوس کلاه گلگونی که زیارت نمودیم. تمام لحظاتی که شیرینی زندگی را میمکید، من،در سر، هم آغوشی کوتاهی که با آن کاکتوس زیبا داشتم را مرور میکردم. 

ُاُف بر من/.



سلام دیروز برق محله رو قطع کردن و از فرط بیکاری زدم بیرون و اطراف مغازه یه چندتایی عکس گرفتم. اگه حوصلتون گرفت چند تا از عکسا رو با هم ببینیم

1

کبوترهای حرمِ امامزاده ابراهیم(ع) منسوب به برادر بزرگوار امام رضا علیه السلام

2

چشم چرونی

3

بیشتر از 100 تا از پرواز این کبوتر عکس گرفتم هیچکدومش خوب نشد. حتی این

4

گنبد امامزاده ابراهیم (ع)

5

من عاشق اون درختم. 6-5 نفر باید دستهای همدیگه رو بگیرن تا بتونن درخت رو دوره کنن. از تمام فصل ها و شرایط آب و هوایی مختلف ازش عکس دارم

6

خاله غازه گردن درازه(یاد آهو و پرنده های نیما یوشیج افتادم ااز این زاویه دیدمش)

7

زیباترین ماتحت دنیا. وَه چه نقش و نگاری

8

این حضرت بلبل و جفتش بیشتر بیست دقیقه منو زیر همین درخت زیتون میخکوب کردن. یه کارای عجیبی میکردن که آخرش هم نتونستم یه عکس خوب بگیرم.

سر همین بیست دقیقه، خادمها به من شک کرده بودن که زیر درخت داری چی کار میکنی و بلبل و جفتش هم فرار کردن رفتن

9

قصه ی این عکس چیه؟

10

صید در هوای سرد . در آب سرد. خدا بهشون قوت بده. 

11

بدون شرح

12

یه مجموعه عکس دارم از گوشه ای از خیابون که ماشین ها از تو آب رد میشن و قطرات آب نقشهای زیبایی ایجاد میکنن. این یه دونه چون دوچرخه بود، تقدیم شما

رأی یادتون نره. جمعه.


1-ولادت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) و روز زن و روز مادر و همچنین سالروز تولد امام خمینی(ره) رهبر کبیر انقلاب اسلامی مبارک.

2-دیروز برای تصویربرداری بخشی از فیلم کوتاهمون رفتیم

"خزرشهر" یک محیط صد در صد خصوصی که قانون و دستوراتِ خودش رو داره و کاری هم به بیرون ندارن. تو فضای بیرونی لابلای درختهای کاج مشغول آماده سازی تجهیزات بودیم که یه پیرمرد حدودا هفتاد ساله از کنارم رد شد و گفتم سلام حاج آقا. گفت: حاج آقا نیستم حاج آقا باباته کُره خرِ پدر سگ. بعد رفت

3-خانمِ جوان و تنهایی که بهش میومد به سختی به چهل سال برسه، به خاطر محبتی که داشت و اجازه داد تجهیزات رو زیر پارکینگش قرار بدیم تا پخش و پلا نباشن، به ما پیشنهاد نهار داد و ما هم بعد از کمی سوسه اومدن و نه بخدا مزاحم نمیشیم و این حرفا، مثل چی افتادیم رو میز نهار و مثل قحطی زده ها داشتیم میخوردیم که دیدیم

"کوکی" هم اومد رو  میز نهار خوری و کنار ظرفش نشست و شروع کرد به خوردن غذای مخصوص سگها.

4-همینطور که مدام خودمونو میخاروندیم فکر میکردیم

گال گرفتیم و نمیدونستیم اینی که تو دهنمونه، لیسی شده ی سگه ست یا دست و پای گربه -ای که زیر میز خودشو میماله به پاهامون- رفته توش، به این فکر میکردیم که اون

ماهیِ خام رو بخوریم یا مرغِ سرخ شده ی بدونِ ادویه رو.

5-یکی از اعضا گروه درمورد ولنتاین خارجکی ها میگفت و یکی هم درمورد سپندارمذگانِ ایرانی ها.که خانمِ صاحب خانه گفت بیاین درمورد روز مادر و روز ولادتِ حضرت فاطمه ی اعراب هم حرف بزنیم. (همین باعث شد ازش خوشم بیاد و  بی توجه به سگ و گربه و مارمولکِ درشت اندامِ روبروی چشمم و سر بودنِ صاحب خونه و چه و چه و چه، اون غذا بهم بچسبه و به لیسِ سگه و  دست و پای بلوریِ گربهِ توجهی نکنم و طعم

زُهم مرغش رو با نمک و سس تحمل کنم و دلی از عزا در بیارم.

6-من: خانم ببخشید دستشوییتون کجاست؟ -پسرم تو همه ی اتاقها یه دونه دستشویی هست. من: آخه اونا فرنگیَن . - از اون یکیا میخوای؟ نداریم اونا مگه هست هنوز؟ میگن جمع کردن و دیگه نمیسازن که. من:اینطرفا مسجد نداره؟ - مسجد؟ (بعد میزنه زیر خنده.) خلاصه که تا هشت شب همه با بدبختی خودمون نگه داشتیم. (البته همه رو مطمئن نیستم)

7- من:ببخشید شما چند سالتونه؟ - چطور؟ -من: آخه به من گفتید پسرم. - هفتاد و سه. (من فکر میکردم سی و هفت هشت سالشه. چطوری میشه؟)

8-هفته ای که گذشت انقدر خسته شدیم و کم خوابیدیم که وقتی بعد از دو شب نخوابیدن بیدار شدیم و  میخواستیم مهیا بشیم بریم راهپیمایی دیدیم ساعت 4 بعد از ظهره.

9-رأی بدید.

10- هرکس هم دوست نداره رأی بده. اعلام کنه که هم من لغو دنبال بزنم و هم ایشون بنده رو دیگه دنبال نکنه. دوستانی که تابع مقررات مملکت و خواسته های رهبری نباشند را نمیخوام.

11- ده را جدی نگیرید. غلط کردم :))))




صدور حکم اعدام برای رئیس جمهور در ملاء عام برای گرم کردن تنور انتخابات!

رومه اطلاعات نوشت:بزرگی از اهل منبر، که اقبال عام دارد، بر مبنای روایتی شکوه می‌کرد که چرا در ملأعام و به خصوص در چشم کودکان گوسفند را سر می‌برند.

نیز در این روزها که نمایش‌های تبلیغات نمایندگی از هر دوره‌ی دیگری دیدنی‌تر و شنیدنی‌تر است، فردی از یک لیست انرژتیک(!) وعده داده، که جزء اولین رسالت‌های او در مجلس آینده، گرفتن حکم اعدام رییس جمهور مستقر است.

اکنون برای پیداکردن پرتقال‌فروش مفقودالاثر تاریخی، دو اظهار بالا را کنار هم بگذارید، تا باهم ببینیم چه ملت ناز و نازنینی هستیم!

اعدام»، که کلمه‌اش هم کافی‌ست تا لرزه بر اندام آوَرَد، چه ارزان شده؛ که جزء وعده‌های انتخاباتی درآمده و رعشه‌ای بر هیچ‌جا هم نمی‌فکَنَد. هنوز نمی‌دانم آن وعده چقدر شوخی و طنز تبلیغاتی بوده، و یا به چه میزان از عقبه‌ی عزم و تصمیم و غلبه‌ی اقدام و عمل برخوردار است، چرا که دیده‌ایم، اول می‌گویند و سپس فریاد می‌زنند و زان‌پس حساسیت‌زدایی می‌کنند و عاقبة‌الامر هم اجرا. -… و خدا کند هرچه اجرا می‌کنند به نص قانون و منهج عدل باشد!- اما نفس اعلام اعدام رییس‌جمهور مستقر، خارج از مجامع قانونی و مراحل محکمه‌ای، حتی وعده به محکمه به عنوان تبلیغ انتخاباتی، نمی‌دانم آیا جرم است یا خود فرمی از گرم‌کردن تنور انتخابات!؟

درست است که‌ چشم و گوش ما از این حرف‌ها پراست و گاه تره‌ای هم بر این افاضات خرد نمی‌شود، اما به قول علما(!)، للهیکل قسط من‌الثمن؛ هر حرفی بالاخره باری دارد. کلمه‌ی اعدام»، نه تنها برای منِ جان‌دوستِ عافیت‌طلب کلمه‌ی سنگینی‌است، بلکه برای هر شنونده‌ی جان‌نادوست هم ثقیل است.

تصور کنید فردی خارج از این کشور و بیگانه با مجادلات ومنازعات درونی، بشنود که در زمره‌ی وعده‌های تبلیغات انتخاباتی، گرفتن حکم اعدام رییس‌جمهور آن کشور است، که هنوز به کار است و شخص دوم کشور. با خود مثلا می‌گوید:

ـ آزادی بیان و لابد آزادی اراده در این کشور غوغا می‌کند!

ـ علم حقوق و دانشمندانش بالاترین و پرتیراژترین در این کشور هستند.

ـ چرا رؤسای جمهور، قریب به اتفاق، عاقبت خوشی در این کشور ندارند؟

ـ دیگر فرض‌ها را جرأت بیان ندارم.

از زمانی که بنا به مصالحی(!) برخی مراسم اعدام‌ها ملأ عام یافت و به یکی از هیجانات نسبتا پراستقبال اجتماعی بدل شد، باید برخی عقلا بدین پیامدها نیز می‌اندیشیدند، که حساسیت‌زدایی‌ها از اموری که فی‌نفسه با آرامش و طمأنینه‌ی ذهنی و اجتماعی در تضاد هستند، گام به گام و زیرپوستی صورت می‌گیرند و در نهایت، یک امر ذاتا قبیح، نیکو شمرده می‌شود؛ آن هم در تیراژ عَرضه‌ی بازاری؛ و لابد تابع قانون عرضه و تقاضا!

اگر آن فرد وعده‌گر، مشخص‌تر وعده‌ می‌فرمود، که آیا آن اعدامِ در انتظار، از نوع علنی‌است یا خفایی؛ شاید حقیر نیز از هم‌اکنون تیر چراغ‌برقی، درختی، یا سردستی و سرشانه‌ای را برای آن روز رزرو می‌کردم.

بُود آیا، که عرضه و تقاضای ادبیات خشونت و خطِ نشان‌کشی، فرجامی یابد در سیطره‌ی لطیف‌اندیشی و زبان‌درکشی!؟


صدای زنگ تلفنم بلند شد و همسر گوشی رو داد دستم و از اونطرفِ خط  یکی خودش رو حاجی فلانی معرفی کرد و گفت آقای غلامی شماره شما رو دادن و برای کار مستندی درمورد شهدا نیاز به فیلمبردار داریم.

ما که کارمون اینه میفهمیم وقتی طرف به تصویربردار میگه فیلمبردار، یعنی یا اینکاره نیست و یا  از بیخ یه جای کارش میلنگه. گفتم چطوری میتونم کمکتون کنم؟

گفت فردا یه جلسه داریم و چندین نفر از جانبازان و سرداران جنگ(؟) قراره بیان اینجا و ما میخوایم شما تشریف بیارید.  بعد هم نهار در خدمتتونیم.(فکر کرد نهار رو نگه من نمیرم)

به شوخی اما با لحن خیلی جدی گفتم: یعنی شما فردا فیلمبردار میخواین که بهش نهار بدید؟

خیلی جدی گفت : نه یعنی ما میخوایم شما تو مصاحبه کمکمون کنید. 

باز به شوخی و با لحن جدی گفتم: نهار چی میشه پس؟

گفت: میدیم بهتون نگران نباشید.

گفتم: نهار چیه؟

کمی مکث کرد و بعد پُقّی زد زیر خنده و گفت: چیز خوبیه. تشریف بیارید.

گفتم آدرس و زمانش رو پیامک بفرمایید خدمت برسم. 

خداحافظی کردم و گوشی رو دادم دست همسر و درِ حموم رو بستم و رفتم زیر دوش و آواز خوندنم رو ادامه دادم. امشب شب مهتابه،حبیبم رو میخـ.»

فرداش. چهارشنبه 30 بهمن 98

وارد مسجد شدم . دیدم چند نفری مشغول تزئیناتِ استیجی(سِنْ-صحنه) هستن که با داربست به صورت آریه درست کردن.

با خودم گفتم با سر و صدای این همه کامیون و تریلی که کنار مسجد برای شهرک جدید مصالح میارن چطوری میخوان مصاحبه بگیرن؟ 

زنگ زدم به اون آقای حاجی فلانی و اومد و رفتیم تو یه اتاقی و هی چای بستن به تنگ ما و منتظر شدیم تا آقایون از راه برسن.

حدودا دو سه ساعتی گذشت و منم با چراغ قوه گوشیم و اون کِرْمی که تو لیست بازی هاش هست سر خودم رو گرم کردم و یه چُرتی هم زدم که یکی صِدام زد و گفت شما فیلمبرداری؟ گفتم بله. گفت حاجی میگه بیا آماده شو مراسم داره شروع میشه.

تو دلم گفتم: مراسم؟(گیج خواب بودم. ) دوربین و سه پایه رو برداشتم رفتم تو محوطه مسجد که دیدم جا سوزن انداختن نیست. 

ببین این نهار چه میکنه

قاری شروع کرد به خوندن و یکی اومد درمورد شهدا حرف زد و جایگاه جانبازان رو برامون مرور کرد و همینطوری گرم حرف زدن بود که حاجیشون اومد گفت: آقا تشریف آوردن بیاید از ورودشون فیلم بگیرید

تو ذهنم گفتم خوب این آقا، قطعا آقا» که نیست. امام جمعه ست؟ آره دیگه حتما. پس دیگه به غیر از آقا» که اینجا نیستن  و امام جمعه و من، کی تو این شهر آقاست؟

به ضرب و زور کفشم رو از زیر انبوهی از کفش ها درآوردم و نصفه نیمه پام کردم و هفتاد هشتاد تا از  کفش ها هم شوت کردم و یه چندتایی هم زیر پام لگد مال شدن تا رسیدم تو حیاط مسجد.

یهو چشمام چهار تا شد. آقا ایشونن؟

یه بچه هم سن و سال خودم که شاید اطلاعاتش از جنگ و شهید و جانبازان بیشتر از من نباشه، از یه ماشین از این گُنده ها که سفیدَن و خیلی شاخن، پیاده شد و سه چهار نفر از آدمایی که تا دیروز شرخر بودن، بعنوان بادیگاردش پیاده شدن و مثل پسر پیغمبرْ سر به زیر و گوش به فرمان و مطیع، دورش میگشتن.

نگاش کردم و یه لبخندی که هزار تا متلک و پوزخند و از این قبیل موارد توش بود تحویلش دادم و یه سری برام ت داد و اومد که رد بشه ، حاجیشون گفت: فیلم بگیر. فیلم بگیر. و هی میزد به شونه م.

گفتم: شما گفتی چهار تا جانباز و رزمنده و سردار میان برا مصاحبه که این بابا اینجا چی کار میکنه؟

گفت: بگیر فعلا بگیر. فیلم بگیر.

دستش رو پس زدم و گفتم : این مسخره بازیا چیه؟ سیصد نفر نشستن تو مسجد که این یارو بیاد براشون وراجی کنه؟

یه عده بادمجون دور قاب‌چین هم که اونجا ایستاده بودن اومدن وسط و یکی گفت: درست حرف بزن وراجی یعنی چی؟

دیدم هوا پسه:)))

رفتم تو مسجد و بار بندیلمو جمع کردمو زدم بیرون.

حاجیشون اومد گفت : استاد چرا میری؟

گفتم من برای کاندیدایی که میخواد با نهار مردم رو برای خودش بخره، کاری انجام نمیدم.

گفت شما پولتو میگیری.

گفتم مسئله همینه برادر. مشکل همینه. معضل  همینه. ما پولمونو میگیریم و نهارمون هم میخوریم و

یهو یکی صداش زد و رفت.

منم  برگشتم مغازه.

***


تیتر مطلب: دسته گُل شورای نگهبان


همسر میگه: اگر من مبتلا به کرونا شدم، منو رها کن و بذار به حال خودم بمیرم و تو برو پیِ سرنوشتت.

میگم اگه من مبتلا شدم چی؟

میگه: خوب خودتو زودتر برسون به یه بیمارستان تا خوب نشدی برنگرد.

در هر دو حالت خونه رو برای خودش خواسته/.

****

من رأی دادم ولی تو ستاد انتخاباتی اصلاً اثر انگشت نگرفتن ازمون. وقتی هم پرسیدیم کُدِ نماینده ها چرا جلو اسمشون نیست گفتن همون  اسم  نماینده کفایت میکنه.

همه جا همینطور بوده؟

***



سلام! 

سوال

اگر از شما بخوان دعای"اللهم عجل لولیک الفرج" را روی یک کاغذ بنویسید، و انواع اقسام رنگها رو در اختیارتون بذارن؛ بعلاوه انواع اقسام کاغذهای رنگی، با کدام رنگ، روی کدام کاغذ رنگی، مینویسید؟ و چرا؟ چرا رو بگید.



ذهن خوانی اول

ذهن خوانی دوم

ذهن خوانی سوم

ذهن خوانی چهارم


سلام این یادداشت شاید موقتی باشه.

سوال اینه که شما میدونید جریان این لینکهای زیر چیه؟ 

ابتدا عذر خواهی کنم از اینکه یکی دوتاش برای ورود نیاز به کلیک روی تبلیغات داره که میتونید درصورت درخواست کلیک نکنید و صفحه رو ببندید.

اسم وبلاگم رو تو گوگل سرچ کردم و با این صفحات مواجه شدم که به صورت نامرتب، مطالب وبلاگ منو نشر دادن.


لینک اول

لینک دوم

لینک سوم

لینک چهارم

لینک پنجم


اسم وبلاگ که اسم وبلاگ منه.

آدرسش هم آدرس منه ولی به جای بلاگ دات آی آر چیز دیگه است. 

نَکُشَنِمون!!!



طبق فرمایشات همسر الان اینطوری شدم که دستکش دستم میکنم. میرم مغازه تو راه هم به همه چی دست میزنم. تا میشینم پشت میز، یهو خارشتَک میگیرم. 

سر و صورت و لب و دهن و دماغ و چش و چال.

دستکش رو در میارم. متوجه میشم حین درآوردن،دستم دستکشی شده. میرم دستمو میشورم. 

با دستمالی که داره تموم میشه خشک میکنم. چش و چالو میخارونمو دستکش رو بر میدارم و باز دستم دستکشی میشه. همونطوری دستمونو میکنم توش. حالا دیگه توی دستکش هم دستکشی میشه. 

ویروسِ احتمالیِ روی دستکش به درونش انتقال پیدا میکنه. بعد تصمیم میگیرم تو خارِش بعدی دستکش رو در نیارم و با پشتش بخارونم که در حین خاروندن یادم میفته که نمیدونم الان دستکشِ دست راست رو تو دست چپ کردم  یا تو همون دستِ راست کردم!!!!! اینی که روی دستکشه، در واقع کفِ دستکشه؟ یا همون روی دستکشه؟ پس دستکش رو در میارم میدوم دستِ دستکشیمو میشورم و چش و چالی که دستکشیش کردم هم میشورم و یه نفس عمیق میکشم که آخیـــش ، نزدیک بود کرونا بگیرم.



خوب دیگه دستکش دستم نمیکنم و میام همونطور میشینم  پشت میز که دستم میخوره به صندلی و صندلی‌ای میشه. دست صندلی‌‎ای رو میزنم به موس و کیبورد و موس و کیبورد هم صندلی‌ای میشن. ای بابا! حالا هم دستم صندلی‌ای شده هم موس و کیبورد. پس باید ضدعفونی کنم. قوطی الکل رو بر میدارم و موس و کیبورد رو از صندلی، میزدایم و میرم دستمو میشورم و باز خشکش میکنم و میام که بشینم میبینم باید باز صندلی رو بکشم عقب که. دستکش هم ندارم. ترجیح میدم پشت میز نَنِشینم که مشتری میاد تا کار هاش رو ببینه. 

حالا مجبوری بشینی پشت میز و با دست صندلی‌ای موس و کیبوردت هم دوباره صندلی‌ای کنی و تازه مشتری تا حلقومِ مانیتور میره جلو و بزاقش رو میپاشونه به موس و کیبورد و مانیتور و نظرش رو میده و میره و من میمونم یه موس و کیبوردِ صندلی‌ای که بزاقی هم شدن. زیر دماغم میخاره و نه دیگه پشت دستم تمیزه از بس بزاق پراکنی کرد، و نه کف دستم که صندلی‌ای شده. دستمال هم ندارم. پس سعی میکنم زبونم رو برسونم به جای مورد نظر تا لااقل با لیسیدن زیر دماغم بخارونمش که نمیشه.


کرونا منو نکُشه، این دست و دستمالی نشدن‌هاش حتما  منو میکُشه


یه وقت منم کرونا گرفتم و مُردم. ولی بالاغیرتاً هرکی بعد از مرگم رو دید، یه دونه عوض من بزنه زیر گوشش. روحم جلا پیدا میکنه اون دنیا






++++قالبَم چطوره؟ دو سه ساعتی وقتمو گرفت با سواد نداشته درمورد html


اگر خدایی ناکرده 

مسئولینِ نظام 

از توجه و عمل به هشدارهای بنیانگذارِ جمهوری اسلامی 

طفره رفته،

و به جای پرداختن به اصول و آرمان های انقلاب

به کارهای فرعی پرداختند؛

{و خدایی نکرده}

سهواً و عمداً 

خیانت

درمورد بعضی‌ها تحقق پیدا کرد،

{باید مراقب بود که}

در عزم، اراده، توجه و عملِ ملت، 

نسبت به وظیفه ای که در قبالِ خداوند و امام زمان "عجل الله تعالی فرجه شریف" دارند، 

کمترین خللی ایجاد نشود. 

ما در مقابل حضرت 

مسئولیم 

و عمل نکردن مسئولان به وظایف خودشان،

دلیلِ سستی ما، در وظایفان

 نسبت به امام غریب و مظلوممان نیست.


۞ قُلْ إِنَّمَا أَعِظُکُمْ بِوَاحِدَةٍ ۖ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ ثُمَّ تَتَفَکَّرُوا ۚ مَا بِصَاحِبِکُمْ مِنْ جِنَّةٍ ۚ إِنْ هُوَ إِلَّا نَذِیرٌ لَکُمْ بَیْنَ یَدَیْ عَذَابٍ شَدِیدٍ(سوره مبارکه سباء آیه 46)

بگو: من فقط به شما یک اندرز مى‌دهم که: دو دو و به تنهایى براى خدا به پا خیزید، سپس بیندیشید که رفیق شما هیچ گونه دیوانگى ندارد. او شما را از عذاب سختى که در پیش است جز هشداردهنده‌اى [بیش‌] نیست.




+کتاب "آشتی با امام زمان" نوشته "محمد شجاعی" ص 205

++ تیتر مصرعی از "فیض کاشانی" در دیوان"شوق مَهدی"



=این دیگه چیه؟

-مسواک؟

=این چیه؟

-صابون

=نداشتیم؟

-اگه داشتیم میخریدم؟

=یه هفته پیش یه بسته خریدم

-این مالِ صورته

=این برا چیه؟ (اشاره میزنم به یه چی که شبیه کاکائوئه)

-برو اونور بذار خریدمو بکنم

=مسواکت چی شد؟

-برا تو خریدم

=دارم که

-اونی که شما داری شده فرچه‌ی توالــ استغفرالله. برو اونور؟

=جواب میده هنوزا. دیگه لازم نیست بالا پایین کنی همین که میره تو دهن همه جا رو پوشش میده. (میخندم. نمیخنده)

-برو اونور

=کرانچی میخوری یا چیپس؟

-نگفتم برو اونور. منظورم این بود برو کنار واسّا. هله هوله هم نخر. پول نداریم.

=یه چیپس فقط:|

-نه

=ظالم. من پسر بچه‌م منو آوردی تو مغازه باید برام یه چی بخری D:

-(سکوت میکنه)

=نیگا نسکافه ها فقط هزار تومنه.

-اینو دوست داری یا اینو

=چی هست؟

-قدیما بهش میگفتن ناخن‌گیر

=دارم که

-نخیر نداری . آخرین بار فکر کنم صد سال پیش بود که ناخن گرفتی، به خاطر ضخامت ناخنهات، اهرمش شکست.یادت رفته؟

=عه!! جدی؟ تا حالا فکر میکردم دارم. پس واس همینه انقدر چنگالام بزرگ شدن. (یه نگاه بهشون میکنم) راستی نگفتی این تو چیه؟(اشاره میزنم به اونی که شبیه کاکائوبود)

-ببین دستمال کاغذیاش گرونه شب برو کوروش بخر.

=کوروش؟

{یاد این میفتم} بعد میگم. بخر بابا همین جا. فوقش دویست سیصد تومن گرونه.

-(یه کم فکر میکنه ) نه همون بهتره که شب بری کوروش بخری.

=صدای منو میشنوی؟ الو

-چی میگی؟ یه دقیقه دندون به جیگر بگیر. برو بپرس شیشه شور ندارن؟ کجاس؟(.) دستتو نزن به چشمت.

=میخاره خوب. مسخره کردیا انگار بچه‌م(یه چیزی ریز و آروم میگه. متوجه میشم. تابلو بود. مطمئنم یه چیزی زیر لب گفت. میگم:  ) چی گفتی؟

-هیچی. گفتم برو بپرس شیشه شور آهان اوناهاش. اینا رو بگیر(سبد رو میده دستم)و(بر میگرده) بریم؟

=(جوابشو نمیدم. یه کم مکث میکنه . ابروهاشو بالا میندازه.)

-نی‌نی قهر کرده؟ قاقا میخواد؟

=(جواب نمیدم)

-برو یه ویفر بردار

=باشه(شاد و خوشحال و خرامان خرامان میرم سمت ویفر ها) (داد میزنم) موزی باشه یا توت فرنگی؟ (یهو میبینم همه سرشونو برگردوندن سمت من نگام میکنن)

(از قیافَش معلومه داره حرص میخوره. رسیدم نزدیکش) موزی یا این؟(یکیش رو از دستم میکشه)

-اون یکی رو ببر بذار سر جاش

(همونطور از کنار پفک ها و چیپس ها و شکلاتها و بیسکوئیت ها و کلوچه ها و کیک ها و . این چیه؟ )

=آقا این چیه؟

*پاستیل

(یه نگاه به همسر می‌اندازم و یه نگاه به پاستیل.  ویفر رو سرجاش میذارم میرم سمت صندوق)



+یه خوب که چی گونه‌ی محض!!!!









رفتم مطب پزشک برای اینکه قرصم که فقط برای سه وعده باقی مونده رو تو دفترچه بنویسه. نگهبان میگه تعطیله تا بعد از عید.

هر پزشک متخصص و فوق تخصصی که در این زمینه میشناختم رفتم. همه تعطیل بودن. نمیشه این قرص رو آزاد خرید. باید پزشک متخصص یا فوق تخصص بنویسیه تا بیمه تأیید کنه.

با هزار بدبختی یه پزشک پیدا کردم. زنگ زدم رفتم در خونه ش. با مهر و دستکش و ماسک اومد و یه لبخندی زد و دفترچه رو گذاشت رو کاپوت یه ماشینی اومد برام بنویسه که گفت دفترچه ت تاریخ نداره که. گفتم یه روز گذشته. گفت باید تاریخ داشته باشه.

گفتم آخه دکتر.

همونطوری لبخند زد و گفت هر وقت تاریخ زدی بیا من برات مینویسم.

رفتم دفترِ بیمه. تعطیله.

میرم پیشخوان دولت، میگه مصوب کردن همه دفترچه ها تا پایان اردیبهشت بازه.

گفتم یعنی چی که بازه؟ 

میگه یعنی اعتبار داره

میگم خوب پزشک نمینویسه.

گفت برو پیش پزشک خانواده ت مینویسه

میگم دارو تخصصیه.

گفت تو این مملکت چی تخصصیه که داروی تو باشه؟ 

:|

رفتم پزشک خانواده. نگاه میکنه میگه تاریخ نداره که.

میگم شما بنویس تاریخ دو سه روز قبل رو بزن.

با هزار بدبختی برام نوشت.

رفتم داروخونه میگه اینو باید متخصص برات بنویسه. گفتم همه جا تعطیله خوب. چه کنم؟

گفت تاریخ هم که نداری؟

گفتمالان چه کنم؟

ماسکش رو روصورتش جابجا کرد و گفت آزاد بگیر. گفتم چشم. حتما. خدافظ شما

کرونا نگرفته، گرفتار ارتعاشاتش شدم



صبر کنید! صبر کنید! نه من هنوز وقتم نشده.

در راستای پستِ قبلی،

و از اونجایی که هیچیک از پزشکانِ متخصص و فوق تخصصِ گوارشِ شهرِ ما تحتِ قرارداد با بیمۀ سلامت نبودن، پُرسان پُرسان کارم کشید به یک بیمارستانِ ن و زایمان، و یک پزشک متخصصِ داخلی.

انشاالله اگر خدا بخواد به حول قوه الهی با این دفتر دَستک‌بازی هاشون، و تأییدیه بیمه و رضایت طرفین، امروز غروب میرسه به دستم.


+ شخصا به سهم خودم به همه پرستارانِ عزیز -مخصوصا شما پرستارهایی که اینجا رو میخونید و افتخار آشنایی و هم‌صحبتی با شما رو دارم،-   خسته نباشید میگم و به زبان شیرین مازندرانی میگم: شِمِه خسته تن رِه بِلاره»

++از اونجایی که عقیده و ایمان داریم این مملکت و این انقلاب، متعلق به وجود پر برکتِ آقا امام زمان "عجل الله تعالی فرج الشریف" ـه، یه جورِ لطیف و دوست‌داشتنی‌ای به دلم افتاده اگر درمانی برای ویروس کرونا هم پیدا بشه، به دست ایرانی هاست. آخ که اگر اینطور بشه، دنیا دگرگون میشه. اگر بذاره و جو گیر نشه و بازار سیاه راه نندازه. تصور کنید غرب و شرق و شمال و جنوب تو صف میایستن برای گرفتن دارو برای مردم کشورشون. این یه رویا پردازی نیست. همونطور که پیامبر اکرم فرمودند اگر علم در ثریا باشد مردانی از سرزمین پارس به آن دست پیدا خواهند کرد» {این حدیث را پیامبر زمانی فرمودند که این آیه نازل شد

"لینک" }

 الهی آمین/.

+++  چقدر رنگی رنگی شد:))

چرا همه ماسک دارن؟ از کجا میارن؟




امر ظهور واقع نخواهد شد مگر پس از آزمایشهای شدید و بزرگی که برای مومنین رخ خواهد داد. 

این امتحانات احتمالاً در صورتی انجام میگیرد که:  

بسیاری از مومنین که ادعای محبت و انتظار نسبت به اهل بیت (ع) و به خصوص مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دارند و احیانا از اوضاع بد زمانه و فساد و ظلم موجود هم ناراضی هستند، و به درگاه خداوند هم دعا میکنند و از او میخواهند که در فرج حضرت تعجیل نماید و احتمالاً ادعا هم میکنند که خود را برای ظهور و جانفشانی  در راه حضرت آماده ساخته اند؛ خداوند نیز برای اینکه راستگویان را در صدق خود تثبیت و قوی گرداند و دروغگویان را به خودشان و نیز به دیگران بشناساند، آنها را به آزمایشهای مختلفی دچار میکند.

آنچه مسلم است ، فتنه ها و آزمایشهای آخر امان به قدری است که بسیاری از مدعیان دینداری و ولایت اهل بیت (علیهم السلام) دست از دینداری هرچند ظاهری و ضعیفِ خود بر میدارند. این امتحانات قطعاً دارای ابعاد مختلف ی، اجتماعی، اقتصادی و اخلاقی است.

چه بسا یک فرد در طول زمان، در معرض همه‌ی این  امتحانات قرار گیرد. درک کیفیت این امتحانات و شعاع آنها کار سختی نیست.

أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِینَ جَاهَدُوا مِنْکُمْ وَیَعْلَمَ الصَّابِرِینَ (آل عمران -142)

آیا گمان می‌کنید به بهشت داخل خواهید شد حال آنکه هنوز خدا از شما آنان را که (در راه دین) جهاد کرده و (در سختی‌ها) مقاومت کنند معلوم نگردانیده است؟!»

امام صادق فرمودند: به خدا قسم شما امتحان میشوید و غربال خواهید شد. چنان که دانه تلخ از گندم جدا میشود».(بحار الانوار،ج52.ص 101)

کسانی که صرفا به ظواهر دین میپردازند و در تطبیق اعمال و عباداتشان با حکم شرع و دستورهای خداوند بی توجهی و بی مبالاتی میکنند و به میل و سلیقه خود دینداری میکنند، به جای کمک به امام زمان(ع)، آن حضرت را رنج میدهند و دل مبارک حضرت را خون میکنند.

بدون شک شیعیان جاهل و کم خردان آنها و کسانی که بال پشه از دین آنها محکمتر است، ما را آزار میدهند.» (بحار الانوارج25ص266) 

متأسفانه امروزه بعضی ++ از ون و تحصیل کرده‌های مدارس فقه شیعه را میبینیم که به راحتی اصول و ضروریات دین و فقه را زیر سوال میبرند و خود از بسیاری از ارزش‌های الهی و دینی دور و تهی هستند. کسانی که یک سره به درس چسبیدند و شهوت علمی و مستی علم آنها را غافل کرد. بیشتر آنها حتی در هشت سال دفاع مقدس، با وجودی که کشور شیعه امام زمان(ع) مورد تهاجم جهان کفر قرار داشت و دفاع از کشور شیعه و اسلام و جمهوری اسلامی به حکم عقل و شرع بالاترین واجبات الهی بود، خود و خانواده خود را از وظیفه قطعی و مسلم دفاع دور نگه داشتند.

ای کاش شکست این  عده در امتحانات الهی فقط به خودشان مربوط میشد، این عده با دنیازدگی و انحراف خود در دین‌گریزیِ دیگران و بریدنِ آنها از ارزشهای دینی، تأثیر زیادی گذاشتند و میگذارند، زیرا خیلی ها در دینداری چشم به این افراد دارند نه تکیه بر بصیرت دینی و شناخت حقیقی دین.



+تیتر: فیض کاشانی-شوق مهدی

+کتاب "آشتی با امام زمان" نوشته "محمد شجاعی" 

++ این کتاب اولین بار سال 1380 به چاپ رسیده است و قطعا منظور از بعضی از ون و تحصیل کرده. در این کتاب، مربوط به همان زمان میشود.



+ نظرات پس از تأیید نمایش داده میشود



امروز جمعه بیست و سوم اسفند سال نود و هشت شمسی بالاجبار مجبور شدم از خونه بزنم بیرون و برم به سمت بازار.

فصل، فصلِ ماهیگیری و فراوونیِ نعمتِ دریاست. همه ساله در چنین روزهایی بازار پر از مسافره و هیچ ماهی‌ای روی زمین نمیمونه.

به بازار که رسیدم بدون اینکه تعجب کنم با مغازه‌های بسته مواجه شدم. تنها ماهی‌فروشان باز بودند و تک و توک مسافرانی که بدون توجه به هشدارهای بهداشتی، از مرز استان خودشون خارج شده بودند و به بابلسر اومده بودند.

دور یه ک خانم ماهی‌فروش شلوغ بود و سرِ قیمت چونه میزدند. به یه پیرمردی که پشت همه ایستاده بود گفتم: چند میگه؟» یکی دوثانیه نگام کرد و سکوت کرد و هیچی نگفت.

پیش خودم گفتم »حتما گرون میگه که ملت نمیخرن ازش،» راهمو گرفتم و دور میشدم که شنیدم یکی پشت سرم داره آروم میگه: مرتیکه خودش قیمت نمیپرسه، به من میگه چند میگه؟» فهمیدم داره درمورد من حرف میزنه. برگشتم دیدم همون پیرمرده‌ست. ایستادم نزدیک شد و گفتمپدرجان ناراحت شدی؟» محکم با کف دست کوبید به سینه م و گفت گمشو» شوکه شدم یهو. گفتم چه طرز رفتاره؟» با زبان مازندرانی گفت: برو تا نزدم یه بلایی سرت نیاوردم» یه نگاهی به کارگرانی که مشغول ساخت فاز جدید بازار روز هستند و متوجه گفتگوی من و پیرمرد شدند انداختم و جلوتر رفتم و گفتم بیا بابا جان اگه آروم میشی بزن یه بلایی سرم بیار» یهو هجوم آورد سمتم و با جفت کف دستش ضربه زد به قفسه سینم‌م دو قدم به عقب رفتم و تعادلم رو از دست دادم و با پشت خوردم زمین. فکر نمیکردم وقتی بهش بگم بزن، بزنه.  کف دستم روی زمین ساییده شد و دستکشم از بین رفت. یه آن دلم برای خودم سوخت. چرا من باید درمقابل ریش سفیدش سکوت کنم؟ بلند شدم و ایستادم و دستکشم رو درآوردم و نگاش کردم گفتم الان راحت شدی» گفت برو نذار بیام جــ.ــرت بدم برو» همونطوری ایستادم و نگاش کردم و دوست داشتم صورتم رو از پشت ماسک ببینه بلکه دلش به حالم بسوزه. چیزی نگفتم. از کنارم عبور کرد و یه فحش بد داد و رفت.

جلوتر که رفتم دیدم رفت پای بساط ماهی‌های خودش. چرا متوجه نشدم از کسبه‌ی بازاره؟ به ماهی‌فروشایی که کنارش بودن سلام کردم و به اسم خطابشون کردم و اونایی که میشناختم اسم بچه هاشونو به زبان آوردم و حالشونو پرسیدم و یه کم بگو بخند کردم تا ببنه که من غریبه نیستم و اغلب ماهی‌فروشا منو میشناسن. پس یه کم خودش رو جمع و جور کرد و لبخندی زد و گفت فکر کردم مسافری»

***

این روزها دوستانم بازی وبلاگی ای راه انداختن که باید نامه ای بنویسیم به یه فرد.

بارها سعی کردم در این بازی شرکت کنم و هر بار تصمیم گرفتم به گذشته‌ی خودم نامه بنویسم و بعنوان یه پیشگو، خودِ گذشته‌ام رو از خطاهایی که کردم، آگاه کنم و اخطار بدم و بهش یه جوری حالی کنم که مرتکب‌شون نشه. خطاهایی که باعث دلشکستگیِ مادر و پدرم شدند. انقدر این دل شکستن‌ها و خطاها زیاد بود که نامه‌هام طوماری بلند و داستانی به درازای قصه های هزار و یک شب میشدند.

امروز به این فکر افتادم که نامه ای بنویسم به این آقا. پیرمرد ماهی فروش.

پس:

***

سلام آقا! خوبید؟ بازار رواج. تنتون سلامت. دلتون شاد. لبتون خندان و چشمتون پر نور. جیبتون پر پول. سفرتون پر نون و یه عالمه دعا های خوب براتون.

منو نمیشناسید ولی بذارید یه نشونه بدم . یادتونه جمعه ای که گذشت، با یه جوون حرفتون شد؟ هولش دادید و زمین خورد. یادتون چقدر عصبانی بودید و اجازه ندادید حرف بزنه؟ اون منم.

خواستم ازتون تشکر کنم. بابت لطفی که به من داشتید. اون روز به خودم بالیدم. به خودم غَره شدم. در پوست خودم نمیگنجیدم. اولین بار بود که کسی همچین رفتاری با من میکرد و آسیبی نمیدید. نه اینکه خدایی نکرده فکر کنید من دعوایی هستم ها . نه. خوشبختانه ا

ز آخرین دعوایی که کردم و به خاطرش مثل جمعه ای که گذشت، کلی کتک خوردم چون اونا هفت هشت نفر بودن و من تنها، این اولین باری بود که سکوت کردم و دستم رو روی طرف مقابلم دراز نکردم. چرا از شما ممنونم؟ چون تا این لحظه که این نامه رو برای شما مینویسم، حس خوبی دارم. شادم. مدتها با خودم کلنجار رفتم که در حین خشم، چگونه حضور خدا رو فراموش نکنم.

آقای عزیز. اون روز روزی بود که همه ی مردم شهر عصبانی بودن. من . شما. راننده ی تاکسی ای که به خاطر صدای نخراشیده ی یکی از مسافر ها همه رو وسط راه پیاده کرد. و یه عالمه آدم دیگه که به خاطر وضعیتِ به وجود آمده ی اقتصادی به جهت وجود بیماری کرونا، به هم ریخته اند. آقای عزیز این روزها همه تو کسادیِ بازار به سر میبرند. 

داشتم با خودم مرور میکردم اگر من هم به خشمم غلبه نمیکردم چه میشد؟ نصف آدمهایی که مرا میشناختند با نصف آدمهایی که با شما دوست بودند به خاطر ضعف اعصابشان، حتما به هم میریختند .

پدر عزیز! جای دستانِ مبارک شما روی قفسه ی سینه م همچنان درد میکند. کف  دست راستم به علت خراشیدگی و سنگ ریزها زخمی عمیق برداشته. اما همه را فدای یک لبخند آخرتون میکنم که به من تحویل دادید و گفتید فکر کردم مسافری»

اما سوالم از شما اینه. اگر هم مسافر بودم حقش بود چنین رفتاری بکنی؟ شاید اینکه ما میگوییم این روزها حق ندارند به شهر ما بیایند، درست باشد اما واقعا در مقابل حقی که ندارند ما حق داریم چنین رفتاری بکنیم؟ اگر میزدید و میخوردید و دعوا بالا میگرفت چه؟ اگر میزدید و میافتاد و سرش به آجرهایی که آنجا خالی کرده بودند میخورد چه؟ اصلا چه کاری بود؟ چرا فحش دادید؟ خوب از شما سوالی پرسیده شد. نتونستید و دوست نداشتید جواب بدید؟ خوب ندادید. فحش بعدیِ آن برای چه بود؟

خدا شاهده اصلا قصد ندارم در جایگاه یکی همسن و سال فرزند شما، جنابعالی رو نصیحت کنم. نه. به والله چنین نیتی ندارم. یه دوستی دارم که بازی ای راه انداخته که برای یک نفر نامه بنویسید. من هم دیدم چه کسی بهتر از شما. راستش دو نفر هم لطف کردند و این وسط اصرار کردند نامه را هرچه زودتر بنویسم.دیگه مجالی نداشتم و همان گزینه که شما باشید را انتخاب و شروع به نوشتنِ نامه برای شما کردم. الان ناراحت شدین؟ عصبانی؟ یه لبخند بزن! بگذریم. 

خلاصه اینکه اگر از احوالات ما خواستاری ملالی نیست جز سوزش کف دست و درد در ناحیه قفسه سینه. 

یک عکس هم از کف دستم برایتان ارسال میکنم تا باور بفرمایید




پستچیِ عزیز!لطفا تا نشود نامه حمل عکس است/.

مثلا نتیجه اخلاقی هم داشت





مثلا تیتر میزنه

 فلانی زمان پایان شیوع کرونا را اعلام کرد.

 کلیک میکنی وارد سایت میشی.اول باید یه عالمه غلطک رو بچرخونی و از تبلیغات کچلی و کاشت مو و شامپو بدن و تور مسافرتی به کیش با عکس مهماندارن خانم و یه چند تا عکس رئیس جمهور کره شمالی و و چند تا از اقلامی که این روزا برای کشف قیمتش سرچ کردی، رد بشی تا برسی به اون تیتر

نوشته:

فلانی زمان پایان  شیوع کرونا رو اعلام کرد. 

خوب ادامه ش رو میخونی

خبرگزاری (مثلا پارس) اعلام کرد فلانی زمان پایان شیوع کرونا را اعلام کرد.

خوب بعدش؟

زیرش نوشته 

به گزارش خبرگزاری پارس به نقل از (مثلا شیرنا) رئیس ستاد کلِ فلان جا آقای فلانی در جلسه ی فلان روز فلان ساعت در فلان جا زمان پایان شیوع کرونا را اعلام کرد و مورد فلان قرار گرفت.

بعد تازه زیرش خبر اصلی رو مینویسه که:

فرمانده عملیات مدیریت کرونا در کلان شهر تهران درباره زمان پایان این ویروس خطرناک توضیح داد و گفت: زمان پایان کرونا به مردم بستگی دارد.


خوب الان نباید برم این مانیتور رو بکوبونم تو صورتشون؟


به من میگوید خودخواه و متکبر!

تو را میخوانند و اظهار نظر میکنند و در مقابل اظهاراتشان سکوت میکنی. عیبی ندارد. اما بیا و دیگران را هم بخوان. :|
میگوید دیگر. چه کنم؟

میگذریم!هعــــی!!!!!


نَفْس.
درگیری با نفْس تو را دچار وضعیت مضحکی میکند. مبارزه با نفْس، نوعی دل  مشغول بودنِ به نفْس است.
ترکِ دنیا، معطوف ساختنِ توجه به دنیاست. لازم نیست دنیا را ترک کنی. دنیا را زندگی کن. اما ناظر دنیا باش نه برده‌ی دنیا. دو چشمِ تماشاگر باش نه یک کاسه‌ی آلوده‌ی حرص. از دنیا نصیب ببر اما نصیبِ دنیا نشو.
نترس.
فقط هوشیار باش.
بیدار باش.
شاهد باش.
همین و بس.
راه رهایی از نفْس، شکنجه‌ی خویشتن نیست؛ راهِ رهایی از نفْس، بیداری و شهود است.
کتاب"وحدت  عارفانه" نوشته "مسیحا برزگر"

شهادت امام موسی کاظم(ع) تسلیت باد.
 امام کاظم علیه السّلام فرمودند: اِنَّ اَبدانَکُم لَیسَ لَها ثَمَنٌ اِلَّا الجَنَّهٌ، فَلا تَبیعُوها بِغَیرِها؛
همانا بدنهای شما را بهایی جز بهشت نیست. پس آنها را به غیر بهشت نفروشید.
تحف العقول، ص389

آغاز سال 1399 بر همه ی شما دوستان مبارک. امیدوارم همچون سال 98 پربرکت باشه اما مثل سال 98 پُرخطر نباشه. آمین.


تیتر: حافظ
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی 
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
 من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
 که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

سلام 

راستش برای

"پویش درخواست از بیان، من ریش و قیچی رو داده بودم دست خودْتون. (لینک)

اما باز دوستان لطف داشتن و خواستن نظر بنده رو هم بدونن

.(لینک)

حقیقتاً من نه سررشته ای دارم و نه توان مالی دارم و نه ابتکار عمل دارم و نه خلاقیتی که بخوام پیشنهاد بدم تا آنهایی که نیستند و ما تصور میکنیم هستند را به وجود بیاورم» و از ایشان تقاضایی هم داشته باشم.

گفتنی ها گفته شده و خواستنی ها خواسته.

شاید فهم و درایتِ منِ حقیر به کمال نرسیده که فکر میکنم "بیان" همینی که هست، هست و کم و کسری هم ندارد.

شاید کم توقع بودن و عدمِ وجودِ نیازهای واقعیِ یک بلاگر، در من، باعث میشه که فکر کنم "بیان" همانی که باید باشد، هست.

نمیدانم چه چیزی لازم است داشته باشم که در این محیط کمبودش و نبودش آزارم بدهد؟

"بیان" همین است که هست.

محتویاتِ سفره‌ی صبحانه‌ی خانه‌ی من نان بیاتِ دیشب و پنیرِ ساده و چای تلخِ بدون شکر است. همین است که هست. حالا شما بیایید پویش راه بیاندازید و چالش برانگیزید و زمین و زمان را به هم بدوزید که مربایت کو و کره چرا نداری و شیر و خامه و سرشیر و عسلت کجایند؟ بعد صندوق خیریه راه بیاندازید که این مقدار برای عسلت و این برای مربایت و این برای نان تُست و تازه ات./

وقتی که نمیدانم و نمیخواهم و میلم نمیکشد و بارها و بارها چه به صورت انفرادی و جمعی و گروهی و پویش‌وار و چالشانه(؟) از در و پنجره و صندوق پستی و صدقات و چه و چه، فراخوان دادید که

بیا تا کمت کنیم و من این گوش مبارک را در، و آن یکی را دروازه کردم و به روی مبارک خودم هم نیاوردم که میهمانان من به نان و پنیر راضی نیستند، تکلیفتان روشن است دیگر. همین است که هست.

بروید سر سفره‌ آنی که توانش را دارد و یا عزتش را ندارد و دستش را به سمت شما دراز میکند

تا کمکتان را پذیرا باشد.

آنجا هم تخم مرغ آبپز هست و هم انواع لبنیات و عسل و مربا و چای شیرین.

"بیان" هم توانش همین نان و پنیر است و چایِ تلخ و نان بیاتِ چند سالِ پیشش.

تعلق خاطری هم از هیچکدام ما نمیخواهد. که منتی سرش باشد که بمانیم یا برویم.

"بیان" هم مثل همه‌ی ما یا لااقل اکثریت ما، ممکن است وقتی ببیند طرفدارانش از او دور میشوند، فکر چاره ای کند. شاید البته. فقط ممکن است.

چیزی که مُسَلم است این است که فعلا برایش نه من مهم هستم و نه درخواستم و نه پویشِ چه کاری از دستم بر میآید.

چند سفره به شما معرفی میکنم.

بلاگ اسکای

بلاگفا

پرشین بلاگ

میهن بلاگ

حتی اینستاگرام که دیگه از ارسالِ عکس پا رو فراتر گذاشته.

توئیتر و .

چه کار دارید به "بیان"؟

همینطور خوش است. دست از سرش بردارید.

وطنی‌ست. 

از آن نوع وطنی های بدون گارانتی که خریدیم و چشیدیم و معتادش شده ایم و انقضایش به هم به  سرآمده و نباید دنبال صاحبش بگردیم

و اینکه چرا دیگران دیگر نمی‌نویسند؟

یک عده ی خیلی زیادی از دوستانی که دیگر دست به قلم نمیشوند، قبلا خودشان از سر این سفره بلند شده و اند و عطای "بیان" را به لقایش بخشیده اند.

یک عده ی کمی هم که فعلا درگیر مسائلی هستند که تا می آیند بنویسند، میبینند پانصد شانصد(؟) نفر قبل از اون نوشته اند و دیدگاه ها و نظراتش را هم آویخته اند. چیزی شبیه کرونا و مسئله ی روز همه. سیل. اقتصادِ داغان و .

یه عده هم اینترنتشان تمام شده و اولیای محترمشان در این بازار کسادی، ترجیح میدهند نان بخرند تا اینترنت برای طفلانشان.

خلاصه کلام اینکه"بیان" حالش خوبه. با همین فرمون و گاز حرکت کنید و پدال را هم فشار ندهید که یاتاقان نزنه یه وقت خدایی نکرده. دیگه همین دیگه. این که "بیان" است. از این وطنی ها، آدم زنده ش هم داریم که نباید بیش از حد توانش ازش انتظار داشت. بگم؟

والسلام و علیکم و رحمة‌الله و برکاة




امروز صبح قبل از اینکه موذن گوشی شروع کنه به اذان خوندن با صدای زوزه‌ی بادی که راه افتاده بود از خواب بیدار شدیم. شمالی ها شاید متوجه‌اش شده و شنیده باشن.

نماز خوندیم و زوزه‌ی باد شدیدتر شده بود که اگر میخواستم خیلی به رو خودم بیارم، شاید یه نماز وحشت میفتاد به گردنم. D: پس ترجیح دادم بگم. یه باده دیگه نترس. (اینو به همسر گفتم)

گفت: همیشه اوایل بهار یه همچین بادی میاد و هرچی شکوفه ست با خودش میبره و گوجه سبزهایی که هنوز یه قِلقِلیِ کوچولو بودند رو میریخت رو زمین.

(یه کم سکوت کردم و زور میزدم یه مسئله ی فلسفیِ من درآوردی پیدا کنم تا از معلوماتِ پوچ و تو خالی ای که در وجودم هست، بهش فخر بفروشم)

گفت: خوابیدی؟

گفتم: نه. خدا کارش خیلی درسته‌ها

گفت : میدونم که لازمه و بعضی از درختها اینطور بارور میشن. ولی بچه که بودم همیشه غصه میخوردم از اینکه گوجه سبزهامون می‌ریخت. یا شکوفه های درخت نارنج و پرتقال‌مون بارور نشده، از بین می‌رفتن.

(یه تی خوردم و جابجا شدم و آرنج و بازوم رو گذاشتم زیر بالشتم و کف دستمو گرفتم جلو دهنم که مثلا کرونا نگیره و گفتم)

میدونی که این گلچینی های خدا به دلیل این بوده که درختتون بارور تر بشه؟ اینکه مثلا اگر روی درختتون دو هزار تا پرتقالِ نصفه نیمه قراره رشد بکنه، خدا نسبت به توانِ درخت، اضافی ها و اونایی که قطعا به ثمر نمیرسن رو میچینه و فرصت رو به اونایی که به ثمر میرسن میده. این گلچین رو خدا فقط بلده و رازش رو میدونه.(احساس کردم دارم به دختر شش سالم درسِ داستان آفرینش رو میدم)

گفت: بهتره بخوابی مهدی جان

گفتم : الان شاید همین کرونا هم مثل همین باد داره عمل میکنه.

گفت: باشه

گفتم: الان صدای این حلبی هایی که رو سقف انباریه میشنوی؟

جواب نداد.

خوب شد جواب نداد چون نمیدونستم به چی باید ربطش بدمحلبی و باد و کرونا و غربالگری و شکوفه ی بهار نارنج رو.




عبدالناصر همتی، رئیس‌کل بانک‌مرکزی، گفته:

پیشنهاد بانک مرکزی برای دادن وام یک‌ میلیون‌ تومانی اعتبار خرید به ۲۳ میلیون خانوار یارانه‌بگیر، وامی با نرخ [سود] ۱۲ درصد و بازپرداخت ۲۴ ماهه با تنفس چهارماهه بوده که به ‌تصویب ستاد اقتصادی دولت رسیده و به‌سرعت اجرا می‌شود.»

یعنی بعبارتی از بدبختیِ مردم تو این گرفتاریِ منحوسِ کویید19  هم با سود 12درصد، به فکر منافع خودشون هستن. درسته که تو جیب خودشون نمیره ولی تجربه نشون داده که یه روزی میرن جلو تریبون می‌ایستن و میگن: دیدید؟ تمام دنیا اقتصادش خوابید و ما به خزانه ی دولت افزودیم»درسته که ملّت از گرسنگی مُردن ولی ما انقدر رشد اقتصادی داشتیم.»

و از این قبیل



علی لعنت الله





و اینجاست که خلاقیت ها گل میکنه

من رو تو خیابون دیده و میگه این چه ماسکیه زدی به صورتت؟( آخه از اون جهت که عینکی هستم، مجبورم طوری سفارش بدم به همسر تا برام طراحی و بعد دوختش رو انجام بده که هم نصف عینکم بیاد روش چون بخار نزنه و مقدار زیادی هم بره زیر چونه‌م که قشنگ چفت صورتم بشه)

میگم چشه مگه؟

میگه نشناختمت. چه وضعشه؟(بعد میخنده)

(یه قدم میرم عقب که ترشحات حاصل از خنده‌ی‌ بدون مرزش نکُشه ما رو) میگم این که چیزی نیست. پیشنهاد کردم برا خودش یه دونه درست کنه پایینش رو بذاه تو مانتوش. یه دونه نقاب دار هم برا خودم درست کنه که به جا این کلاه بذارم سرم.

(بزاقش رو دوباره پخش هوا میکنه و خنده‌ش که تموم میشه، خداحافظی میکنه و از هم دور میشیم)

پیش خودم فکر میکردم این چرت و پرتی که بهش گفتم همچین هم چرت و پرت نبودا.

الان دیگه ملّت با ماسک‌هاشون فخر هم میفروشن. مدل دار بدون مدل. طرح دار و بدون طرح. 

داشتم فکر میکردم مثلا ماسک تنگ و چسبان. ماسک چونه افتاده یا چونه تونیک. ماسک پرنسسی. ماسک چین دار.  ماسک کلوش. ماسک تک لا. ماسک دهقانی.  ماسک عروسکی. (این یکی خیلی مهم تره) ماسک مهمانی.  ماسک کلاسیک. ماسک کِش کلفت. ماسک کش نازک. ماسک مادربزرگ. ماسک گشاد. ماسک پری دریایی. ماسک ماکسی. ماکس ماسکی؟ ماسک ماکسی. ماسک پیشبندی. ماسک تابستانی که (کم کم دیگه لازم میشه). ماسک پُفی. ماسک پوش دار. ماسک حاشیه دستمالی. ماسک جمع شده .ماسک گشاد و بلند نه. ماسک خانگی. زیرماسکی.ماسک شب. ماسک مجلسی.  پیلی دار. فانوسی. مثلثی. گلبرگی . پروانه ای . کیسه ای. و یه عالمه دیگه. بعد یه کم که زمان بگذره مُد وارد بازار میشه. ماسک استریج. ماسک پاره پوره. ماسک سوراخ سوراخ. ماسک سنگ شور شده. ماسک هیپی. لاتی. لوطی. رپ. چپ. کج. ماسک سال و بعد نسبت میدن به سلبریتی ها. ماسک الناز شاکردوست. ماسک ساعد سهیلی و زنش. ماسک بهاره افشاری وقتی در سن پترزبورگ.

تو همین فکرها بودم که دیدم یکی از دور داره بهم نزدیک میشه و نیشش تا بنا گوش بازه. یه کم چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینمش و اگر آشناست خودمو بزنم به کوچه علی چپ و برم اونور خیابون که دیدم  ماسکه. طرف ماسک زده و طرحش یه لبخندِ زشته با نمایش تمامیِ دندونا. 

همین دیگه.

رسیدم به مغازه و میخواستم در رو باز کنم که دیدم یه پیرمرده اومد و گفت عکس 3در 4 هم میگیرین؟ بیشتر از اینکه سوالش و کاری که با من داشت، شگفت زده‌م کنه و خدا رو شکر کنم که بالاخره اولین مشتریِ سالِ 99 من هم رسید، توجهم به ماسکش -که فکر کنم با ملحفه‌ی کهنه‌ی نوزادیِ نوه‌ش ساخته شده بود- جلب شد. یه ماسک یاسی رنگ با یه عالمه باب اسفنجیِ ریز و زرد.

این دیگه نوبرش بود/.




تیتر :برداشت آزاد از مصرع دوم این شعر

صورتک غصه دگر رنج شده

دل یکرنگ، دو صد رنگ شده

هیچکـــــس بر سر پیمانش نیست

روح مردانگی در جانش نیست

از: میلاد معینی آزاد



سلام! 

چقدر فکرم درگیر شد با این سوال. هر بار که می‌نشستم و فکر میکردم، کوهی از خواسته‌ها و تمایلات ایجاد میشد که بعضی دست نیافتنی و بعضی دیگر سخت، با مسیری دور و طاقت فرسا بودند.

خوب باید ده تا از خواسته‌ها رو بر میداشتم و به عبارتِ صحیح‌تر گلچین می‌کردم و به دعوت دوست عزیزم "حامد" می‌نوشتم در این دفترِ دردسر ساز.

خوب اولین خواسته و یا کاری که دوست دارم قبل از مرگم انجام بشه و یا اتفاق بیفته، خدمت کردنه.

1-خدمت به خلق خدا. اصلا اهمتی نداره که آدمهای طرف مقابلم از خوبها باشن یا بدها. اما هر بار و هر لحظه از خدا میخوام مرگم ساده و دمِ دستی نباشه. آرزو دارم که مرگم دلیلِ ملموسی داشته باشه و دلیلش هم خدمت باشه. شاید ته دلم بخواد بوی شهادت هم داشته باشه اما اگر نشد هم نشد. مرگی باشه که در نهایت، لبخند خدا رو لااقل برای یک بار هم که شده نسبت به خودم داشته باشم. شکل و شمایلش رو نمی‌دونم اما شاید در حال نجات یک فرد تصادفی از ماشین.شاید در حال نجات یک آدم از زیر آوار. و یا صانحه آتش سوزی و یا نجات شخصی از دست اشرار و » (حالا انگار مثلا من در گروه امداد و نجات دارم کار میکنم)

(همیشه آرزو داشتم مایه افتخار و سربلندی اول پدرم و بعد مادرم باشم. مثل همه دوست داشتم وقتی خواهرهام از من اسمی به زبان میارن، پُز بدن و به خودشون ببالن. نشد که بشه. تقریبا چهل سال گذشت و نشد)

2 افتخار آفرینی برای پدر و مادرم. چقدر خوب میشه که با اولی در هم آمیزن و چیزی شبیه مثلاً"اهدا اعضاء" بدنم برای آدمهایی که هنوز امیدی به زندگانی‌شان هست، باشد»

(نمیدونم گفتنش صحیحه یا نه ولی تا چند سال پیش زیارت حرم امام رضا(ع) هم برایم اهمیت نداشت. نه هیئتی، نه امام حسینی (ع) نه اربعینی ، نه حماسه ای نه ی و عزاداری ، اما امروز لحظه ای نیست که از خدا نخوام توفیقی نصیبم کنه برای)

3 زیارت خانه ی خدا و مرقد حضرت نبی اکرم(ص) و امام حسن مجتبی(ع) و قبرستان بقیع و حضور در نزدیکترین نقطه به نَفَس مبارکِ مادرِ همه‌ی ما، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)»

(وَ أَعُوذُ بِکَ، یَا رَبّ، مِنْ هَمّ الدّیْنِ وَ فِکْرِهِ، وَ شُغْلِ الدّیْنِ وَ سَهَرِهِ،.     قرض دارم یه عالمه دِین به گردنم هست که باید ادا بشه. دوست ندارم مرگم فرا برسه و چشمم رو ببندم و اگر یه درصد کسی هم خواست سوگواری کنه، برای بدبخت شدنش از مالِ از دست رفته‌ش باشه و  قرضی که به گردنش افتاده. پس دلم میخواد)

4 ادای دِین کامل کنم و قرضهام تموم شده باشن و در نهایت حق الناسی به گردن نداشته باشم. حق الناس مالی و معنوی. چقدر حلالیت لازم دارم خدا! »

5 یه عالمه آدمکهای بلاتکلیف وجود دارند که توسط من خلق شدند و نمیدونم چطوری کار و زندگیشون رو به سرانجام برسونم. دلم میخواد لااقل داستان و داستانک‌هایی که شروع کردم به سرانجام برسن» (و همه رو تقدیم کنم به همسرم. تصور  اینکه بمیرم و اون آدمکها تا ابد معلق بمونن و هیچ کس هم ازشون خبری نداشته باشه که بتونه از اون سردرگمی نجاتشون بده، آزارم میده)

6 برم یه رستوران گرون قیمت و از اونجایی که قرار نیست پولی بدم، بدون رو دربایستی و بدون اینکه نگران باشم کسی منو ببینه، تا سرحد مرگ بخورم.» آخ اگه همین یه دونه برآورده بشه برام بسه.» پنج تای قبلی رو نمیخوام D:

7 زندگی همسرم رو بتونم برای بعد از مرگم تأمین کنم» (فکر کنم برای همین یه مورد تا سیصد سال دیگه زنده بمونم. چون فکر نکنم بتونم عملیش کنم.)

8 مشهور بشم»

(اگر یک نفر را به او وصل کردی، یقیناً یقیناً تو سردار یاری/. خیلی دوست دارم به این مقام و سواد و دانش و معرفت برسم که بتونم لااقل توجه یک نفر آدم غافل رو به حضور مبارک حضرت قــــــــــــــــــآئــــــم جلب کنم.)

9 لااقل یک کار کوچک در حد توان خودم برای حضرت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) انجام داده باشم یعنی یه غیر ممکن رو برای خودم ممکن کنم »  (یعنی لبخند حضرت، به آدم سخیف و پَستی مثل من)

10 و آخری اینکه قبل از آخرین بسته شدن چشمم، *حذف شد*»



یک سوال که تمنا دارم غیر متعصابانه، و فقط با درگیر کردن احساسات و منطق، پاسخ بدید. میتونید به صورت ناشناس شرکت کنید و باید عرض کنم که نظرات پس از تأیید نمایش داده میشود.

تأکید میکنم متعصبانه پاسخ ندید و صورتِ مسئله رو زیر سوال نبرید.|حتی شما دوست عزیز!|

سوال:    

        چه می‌شد اگر بر این باور می‌رسیدید که دنیای دیگری-بهشت و جهنم- وجود ندارد و هر آنچه تا بحال درمورد دنیای پس از مرگ و م و قیامت و غیره گفته شده، کذب بوده است.

چه تغیری در شما ایجاد می‌شد اگر؟؛ مسیر زندگیتون چقدر تغییر می‌کرد اگر؟؛ رنگ و لعاب زندگیتان چقدر تغییر می‌کرد اگر؟؛ پوشش؟؛ حرف زدن؟؛ رفتار؟؛ اعمال؟ و .

تأکید میکنم هیچ استدلالی بر اینکه قرآن چه فرموده و پیامبران و معصومین چه گفته اند، لازم نیست. فقط نظر شما به عنوان یک انسان در این دنیاست که برای این مطلب مهمه.

لطفا شرکت کنید و پشت گوش نندازید.

تمام این ذهن‌خوانی‌هایی که اینجا قرار می‌دهم، در بخشی از مسیرِ حرکتم برای رسیدن به کمال، مدد رسان هستند. پس دریغ نکنید. علی یارتون.

ذهن‌خوانی پنجم



پی‌نگاری:



=تشریف بیارید اینجا یه لحظه!
-استدعا دارم؛ بفرمایید!
=گاهی این احترامی که دریافت می‌کنید به خاطر بزرگیِ شماست نه بزرگواریتون.
- یعنی چی؟
=منظور اینه که درخت هم بزرگه. کوه. شُتُر
-دست شما درد نکنه دیگه.
=ببین! افراد زیادی هم هستند که به انسانیت، به شرف، به مهربانی، به درستکاری و صداقتِ آدمهای دیگه احترام میذارن. این احترام گذاشتن ها باعث میشه که خودشون هم شخصیتِ بزرگواری داشته باشن. و یا چون بزرگوار هستند، همه رو بزرگورا میبینن، و این بزرگواریشونه که باعث میشه به آدمهای نفهم و بی‌شرف و نامهربان، فقط به خاطر اینکه انسان هستند احترام بذارن. حالا شما بعنوان مفعولِ این احترامات باید بدونی که جزو کدوم دسته ای. چون اون آدمها به همه‌ی ‌بشریت احترام میذارن. متوجه‌ای؟ پس این وماً به معنای آن نیست که شما قطعا آدم فهمیده و با شرفی هستی. جاده رو اشتباه نرو.
-الان دارید به من توهین میکنید؟
=دقیقاً
-خیلی بی‌شعوری! مرتیکه الدنگِ بی‌تربیتِ


همیشه برام سوال بود این عزیزان چی پیش خودشون فکر میکنن که میکروفون رو مثل لوله آندوسکوپی فرو میکنن تو حلقشونو  انتهاش رو میچسبونن به زبون کوچیکشون و یه چیزایی رو بیان میکنن که فقط تو تصورات خودشون معنی داره و تنها چیزی که به گوش میرسه اینه.

 

 


دریافت

 

+یه کم بیایم حال همدیگه رو خوب کنیم.

این روزها با یه پیرمرد 96 ساله ای درگیرم که تمام ناتوانی های دنیا رو در خودش جمع کرده. ناتوانی در دیدن. در خوب شنیدن. در راه رفتن. غذا خوردن. اجابت مزاج و حتی گاهی حرف زدن. پیرمردی که به اندازه 96 سال، به ازای هر روزِ این 96 سال. و به ازای هر ساعتِ هر روزِ این 96 سال، خاطره و پند و نصیحت داره اما حیف که دیگه حافظه نداره. پیرمردی که توان نداره. حال نداره. نا نداره. زور نداره. قدرت تکلم نداره. بینایی نداره . شنوایی نداره اما همچنان، به یک چیز امید داره. بازگشت سلامتیش. شب به شب قطره ی چشمش رو میریزه بلکه روزنه ای از نور به چشمش برگرده. صبح به صبح قرص فلان رو میخوره، ظهر به ظهر فلان کپسول رو میخوره، و هزاران تن دادن به دوا و دکتر رو پذیرفته تا وقتی که نوه ها و بچه هاش میان سراغش، بتونه لبهاش رو ت بده و به زور یه  لبخند کوچولو نثارشون کنه. پیرمرد برای حفظ لبخندش و مهر ورزیدن و امید دادن به اطرافیانش زنده است.  واِلا زیر لب مدام زمزمه میکنه: چه نَشیمِه؟» 

 


علاوه بر رسول خدا(ص) اهل‌بیت آن حضرت نیز همواره افتخار می‌کردند که مادرشان خدیجه است.

امام حسین(ع) در مقابل لشکر ابن زیاد در خطابه‌ای فرمود: هل تعلمون انّ جدتی خدیجه بنت خویلد.؛(فتال النیشابوری، روضة الواعظین، تحقیق: سیدحسن الخرسان، قم: منشورات الرضی، ج۱، ص۴۲۱) آیا می‌دانید که مادربزرگ من، خدیجه دختر خویلد است. .» 

در بین ن رسول خدا(ص) ، این افتخار نصیب حضرت خدیجه شد که نسل پیامبر(ص) از طریق او باقی بماند و یازده امام معصوم از نسل او و از طریق فاطمه (س) به وجود بیاید.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها